شنبه، آبان ۶

داستان آبگوشتی




امروز نوبت من بود که خانه را تمیز کنم. تی و جارو را از توی تراس آوردم. سطل را پر آب کردم و شروع کردم به تی کشیدن. یک عالمه موی قرمز روی زمین ریخته بود و کارم  را سخت کرده بود. هی تی می کشیدم و پشت سرم را که نگاه می کردم باز مو روی زمین بود. کلافه شده بودم. آخر بی خیال تی شدم و موها را با دست از روی زمین جمع کردم بعد هم دستمال کشیدم. پاچه های شلوارم  را زدم بالا و  رفتم توی وان. همه جایش را پودر ریختم و فرچه کشیدم. کمرم درد گرفته بود. به خودم گفتم برو استراحت کن، حالت که جا آمد بیا بقیه اش را تمیز کن.

یکی از دوست هایی که اینجا پیدا کرده ام توی فیسبوک مسیج داده بود که بیا ببینمت برایم اتفاقی افتاده و باید برایت تعریف کنم. اولش فکر کردم خب به من چه ربطی دارد ما که انقدر صمیمی نیستیم که هر دفعه اتفاق هایی که برایش می افتد را بخواهد برای من تعریف کند اما بعد گفتم خب شاید باید حتما با کسی حرف بزند یعنی حضورم ضروری ست از طرفی هم بعد از روزها بهانه خوبی بود که از خانه بروم بیرون.

سوار مترو شدم و مترو از تونل  رفت توی جنگل. ذوق کردم خیلی. آفتاب یک دفعه غافلگیرت می کرد و شاخه های درخت می خورد توی شیشه. انگار داشتیم وارد سرزمین عجایب می شدیم. فکر کردم حتمن باید خبر بدی باشد وگرنه که به من نمی گفت بروم. داشتم خودخواهی می کردم و به خودم می گفتم چرا این ادم هر وقت کارش گیر می کند من را خبر می کند و توی خوشی هایش به یاد من نیست. واقعن برایم مهم بود؟ نه فقط از  دیدن خودم که دارم دلداری می دهم عزا گرفته بودم.

گفته بود که می آید سر کوچه دنبالم. از این طرف خیابان دیدمش که داشت دنبالم می گشت صدایش کردم و وقتی برگشت دیدم که کنار لبش را چسب زده . پرسیدم چی شدی؟ گفت  بیا برایت تعریف می کنم. همخانه اش با مشت زده بود توی دهانش و کنار دهانش هفت تا بخیه خورده بود. دفعه قبل هم همخانه اش می خواست خفه اش کند، خودش اینطور می گفت. حتما قیافه ام توی آن لحظه دیدنی بود حس می کردم صورتم دارد از فرط تعجب و هیجان جمع می شود. انقدر ترسیده بودم که انگار همان موقع کسی  با مشت زده بود توی صورت خودم.

با هم دعوا کرده بودند و پسر همخانه با مشت زده بود توی صورتش و پهلویش  بعد هم وسایلش را جمع کرده بود و رفته بود. دوستم گفت خودش را رسانده به خانه دوست هایش و آنها با آمبولانس بردنش بیمارستان.
گفتم چرا؟ گفت برای اینکه باهاش نرفتم فلورانس. پرسیدم  شکایت کردی؟  گفت : نه نمی خواستم از ایتالیا بیرونش کنند، فکر مامان بابایش  را کردم. گفتم مگر نگفتی فقط با هم همخانه اید پس چرا  داری مثل آدم های عاشق حرف می زنی؟ گفت نمی خواهم مثل او باشم.
من داشتم جای دوستم حرص می خوردم دلم می خواست کیفم را بردارم و بروم دنبال پسر مورد نظر و هر طور شده تحویل پلیس بدمش اما بعد که آرام تر شدم فکر کردم چه کار احمقانه ای.

رفت که چایی بریزد  صدایش از توی آشپزخانه می آمد که داشت با آب و تاب  ماجرا را تعریف می کرد و به پسر بد وبیراه می
 گفت. از یک جایی به بعد دیگر به حرف هایش گوش نمی کردم. افتاده بود روی دور تکرار و مدام حرف های آدم ها را تکرار می کر. صدایش مثل همهمه ای بود که از دور به گوش مبی رسید. احساس کردم داستان را آن طور که خودش دوست دارد و می خواهد دارد برایم تعریف می کند و اتفاق اصلی را تحریف می کند. داشتم سعی می کردم  داستان خودم را بسازم.

از مهمانی آمدند خانه و لباس هایشان را در آوردند. اول می خواستند آویزانش کنند بعد گفتند چه کاری ست همینجا می گذاریم بعدن برشان می داریم. یک کم کنار هم دراز کشیدند و پسر شروع کرد به بوسیدن دختر. دختر  داشت جوری وانمود می کرد که برایش مهم نیست. از روی تخت بلند شد و رفت پشت لپ تاپش توی فیسبوک یک کم چرخید، ایمیلش را چک کرد. پسر گفت از اینجا بلند شدی که بری فیسبوکتو چک کنی؟ اصلن اینا کی ن که همه ش باهاشون چت می کنی بزار ببینم. دختر مانعش شد و لپ تاپش را بست. گفت به تو ربطی ندارد، در حالی که دلش می خواست پسر  باز هم ازش سوال کند. بعد از چند دقیقه پسر گفت وسایلت را جمع کردی که با هم بریم فلورانس؟  نه من نمی یام خودت برو. مگه با اون دختره هماهنگ نکردی که بری پیشش خب برو دیگه. وسایلت را جمع کن با هم می رویم. نه من نمی یام با بچه ها قرار گذاشتیم که بریم دریا. پسر گفت خب ما که قبلن با هم قرار گذاشتیم الان میگی نمی یای واسه اینکه می خوای بری دریا با دوستات؟ مگه من مسخره توام. دختر بهش خندید گفت مگه من گفتم مسخره من باشی، خودت خودتو مسخره کردی. پسر زد توی صورتش. اول درد را حس نکرد اما بعد درد توی صورتش پخش شد. نشست روی زمین. از دیدن خودش توی آینه ترس برش داشت و شروع کرد به  فحش دادن پسر.
چایی را گذاشت روی میز گفت همه جا پر خون شده بود. 





شنبه، مهر ۲۹

تو نمی تونی اینطوری تغییر عقیده بدی، دوست من!



دختری که روز امتحان توی آکادمی دیدمش زنگ زد و برای تولدش دعوتم کرد. گفتم که می روم. بعد ازظهر رفتم برایش آینه خریدم، گفته بود آینه اش توی چمدان شکسته. آمدم خانه و حاضر شدم. پیراهن مشکی ام را پوشیدم با کفش های قهوه ای و شال قرمز هم انداختم دور گردنم. توی همین فاصله که داشتم حاضر می شدم دوبار لباس هایم را درآوردم هی به خودم گفتم نرو میروی چه کار کسی را هم که نمی شناسی.
بار سوم حاضرم شدم و آینه را هم گذاشتم توی کیفم، لپ تاپ را هم خاموش کردم و زنگ زدم و یک بار دیگر آدرس را باهاش چک کردم که دیگر نتوانم نظرم را عوض کنم. خوشگل شده بودم؟ آره.

سوار مترو شدم و ایستگاهی که توی آدرس بود از قطار پیاده شدم. گفته بود از مترو که بیایم بیرون روبه رویش یک خیابان سربالایی ست که باید همان را بروم تو. رفتم توی خیابان، اسمش با آن چیزی که توی آدرس بود فرق می کرد اما گفتم عیبی ندارد فوقش می روم و اگر نبود برمی گردم. پلاک خانه اش 11 بود و رسیده بودم به پلاک 120. از چند نفر پرسیدم. گفتند آدرسی که می خواهم اینجا نیست باید سوار اتوبوس شوم. خیابان را برگشتم به طرف مترو. موبایلم شارژ نداشت، رفتم توی اینترنت پوینت و بهش زنگ زدم که بپرسم اتوبوس شماره چند را باید سوار شوم. گوشی چند بار زنگ خورد و بالاخره برداشت، صدای موزیک می آمد و دست و سوت. هی می گفتم الو و نمی شنید. چندبار گفتم الو... تلفن قطع شد. دوباره گرفتم ولی برنداشت. داشتم به مهمان ها فکر می کردم که همه دور صاحبخانه را گرفته اند و دارند باهاش می رقصند بعد موبایلش هی آن وسط زنگ می خورد دوست هایش موبایل را از دستش می گیرند و می گویند ول کن یک شب این موبایل سگ مصب را.

ساعت 9 و نیم شد. کمی ایستادم جلوی مترو. داشتم به مهمانی که تویش نبودم ولی قرار بود که باشم فکر می کردم. رفتم توی مترو آنتن موبایلم هم رفت. مترو را اشتباه سوار شدم و دوباره برگشتم همان جایی که چند لحظه پیش بودم. به این ربطش دادم که حتما تقدیر می خواهد که من توی مهمانی باشم. از این فکر به خودم خندیدم. برای بار دوم می خواستم سوار مترو شوم تمام حواسم را دادم به نوشته بالای قطاری که وارد ایستگاه می شد، از آقایی هم که کنارم ایستاده بود اسم مقصد را پرسیدم. توی مترو آینه ای را که قرار بود کادو بدهم از توی کیفم درآوردم، رژم کمی ماسیده بود و چشم هایم قرمز شده بود اما قیافه ام مثل کسی نبود که خودش را برای مهمانی درست کرده و رفته و آدرس را پیدا نکرده. زیاد غمگین نبودم. خودم را می دیدم که دارم توی مهمانی می رقصم و پیراهنم چرخ می خورد. 

چهارشنبه، مهر ۲۶

مانتویش آبی بود

خیابان ولیعصر را داشتیم با مرضی می‌رفتیم پایین که مرضی گفت بروم برایش پفک نمکی بخرم. گفت خودش هم می‌رود پاساژ صفویه مغازه‌ها را نگاه می‌کند. دیگر بهش نگفتم خب صبر کند با هم برویم. رفتم توی سوپر و گفتم یک بسته پفک نمکی. روی پیشخان جعبه کراسان هم بود. گفتم یک دانه هم از این. فروشنده رفت توی انبار و بعد از یک ربع پفک را آورد. بچه ای آمد پفک را از دستم قاپید و رفت بغل مامانش، هرچی خواستم بگویم ای بابا خانم جان پفک را از دست بچه بگیر رویم نشد. به آقای فروشنده گفتم یک دانه دیگر بدهید و با سر اشاره کردم به بچه که یعنی دیدید که از دستم گرفت. پفک و کراسان با هم شد هزار و صد و پنجاه تومان. پولم دو تا پانصدی بود گفتم بگذارید بروم بیاورم. از  سوپر آمدم بیرون و دیدم مرضی دارد می‌دود. سرش را برگرداند و نگاه مان به هم افتاد و همه‌چیز مثل فیلم های سینمایی، اسلوموشن شد دست هایش را مثل دونده‌ها دوطرف تنش مشت کرده بود.  دوید آن طرف خیابان. چرا داشت می‌دوید؟ چشمم افتاد به گشت ارشاد دم پارک ملت، فکر کردم خب مانتویش که بلند است، مشکلی ندارد ولی چرا دارد آن سمتی می‌دود. دوباره برگشت نگاهم کر.د توی نگاهش نمی‌دانم چی بود اما مثل یکی از عکس هایش شده بود، همانی‌که بشقاب استامبولی جلویش است. دیدمش که رفت وسط خیابان و پرید جلوی اتوبوس.

دارم برای همخانه ام توضیح می‌دهم که از وقتی آمده‌ام اینجا خوابم خیلی کم شده است. ساعت 12 می‌خوابم و هفت و نیم بیدار می‌شوم. می‌گویم اصلا احساس خستگی نمی‌کنم با اینکه همه ش پشت لپ تاپم. می‌گوید خودش وقتی آمده بود همه ش روزها می‌خوابید. می‌گویم من اینجوری نیستم  اصلا خوابم نمی‌آید. می‌گویم مامانم هم همین طوری است، وقت هایی که ما می‌رویم پیششان دیرتر از همه می‌خوابد و در طول شب هم هی راه می‌رود. از اینجا به بعدش را به همخانه ام نمی‌گویم. دلیلی نمی‌بینم بخواهم مامان را برایش توضیح بدهم.  می‌رود توی حیاط بعد دوباره می‌آید توی آشپزخانه کابینت ها را باز و بسته می‌کند و صدایش می‌آید که دارد قربان صدقه مان می‌رود. مهم نیست برایش که ما خواب باشیم یا نه. بشنویم یانه. یکبار دیدمش که توی تاریکی آمده سرش را چسبانده به بالشم دارد سعی می‌کند ببیند  بیدارم یا خواب.

شنبه، مهر ۲۲


کفش عروسکی سرمه ای مخمل را از بین کفش ها انتخاب کرد. می دانستم که حواسش به من است که ببیند بهش نگاه می کنم یانه. رویم را کردم آن طرف. سرگرم دیدن لباس ها شدم. ژاکت بنفش را از توی رگال برداشتم . رفتم جلوی آینه و گرفتم جلوی خودم. خودم را توی آن لباس تصورم کردم. بردم و گذاشتم سر جایش. از دور دست تکان داد که  یعنی بیا.
گفت :خب  نظرت چیه. گفتم قشنگه تو پات ولی توی بارون خیس نمیشه؟گفت توی بارون؟ اینو که برای بارون نمی گیرم این  رو واسه مصاحبه می خوام. واسه مصاحبه؟ می خوای واسه مصاحبه لباس بخری؟ من رفتم همه لباسای معمولی و ساده پوشیده بودن. آره، من می خوام مرتب باشم.
سر تکان دادم که یعنی ها فهمیدم. دوباره  دور شدم. رفتم سراغ دامن ها.  مردم همینجور لباس ها را لگد می کردند. اگر لباسی از دستشان  می افتاد زمین دیگر برش نمی داشتند، همانجا می ماند.  هر لباسی که دیدم افتاده را برداشتم گذاشتم سر جایش. کاش مدیر فروشگاه می دید و استخدامم می کرد برای این کار. دیدمش که دارد می آید سمتم. یک دامن چرم هم توی دستش بود. می خواستم بگویم این چیه برداشتی. وای دامن چرم. می خوای واقعن دامن چرم بخری؟ بی خیال شدم. به خودم گفتم به تو ربطی ندارد. گفت می رود که دامن را پرو کند. همینجور دور خودم می چرخیدم. دیگر  رگالی نبود که بروم جلویش و خودم را مشغول نشان دهم. موبایلم را از توی کیفم درآوردم و شروع کردم به بالا پایین کردن اس ام اس ها. یک جوری وانمود کردم که اگر آدمی حواسش بهم بود  پیش خودش می گفت منتظر کسی هستم. همان دختری که منتظرایستاده دارد با موبایلش  ور می رود.

کلافه شده بودم. دلم می خواست بروم بیرون. می ترسیدم یکی بیاید یقه ام را بگیرد و بگوید چرا اینجا ایستادی همینطور بی خودی. اینجور مواقع موبایل را می گیرم دم گوشم انگار که دارم با کسی حرف می زنم. وقتی با موبایلت حرف بزنی کسی دیگر نمی آید سوالی کند یا گیری بدهد. خیلی پیش آمده که موبایل دم گوشم زنگ بخورد. این بار نخورد و چه حیف.
چند بار پاهایی  را که از توی اتاق پرو معلوم بود نگاه کردم هیچ کدام پای او نبود. همین که  پشتم را کردم به اتاق پرو از پشت سر صدایش آمد که  گفت بریم.
چی شد؟ خوب نبود؟ چرا خیلی خوب بود ولی نمی خرمش شاید چیزای بهتری دیدم . تو چیزی نمی خوای بخری؟ نه چیز قشنگی ندیدم  آخه.

حساب کرد و از مغازه رفتیم بیرون. گفت من دلم خیلی بستنی می خواد تو هم می خوری؟ نه نمی خورم.هیچی نمی خوری؟ نه نمی خورم. رفتیم توی یک مغازه دیگر. دامن قرمز را گرفتم بالا گفتم ابنو ببین چه خوبه. گفت می خوای محض رضای خدا تو هم یه چیزی بخری؟ ازش دور شدم. می خواستم فرار کنم از دستش.

توی راه برگشت پیرمرد و پیرزنی را دیدم که داشتند توی ماشین دعوا می کردند. زن با یک دستش می زد توی صورت مرد و با دست دیگر  یقه پیراهنش را می کشید. مرد یک دستش را جلوی صورتش سپر کرده بود و با دست دیگر داشت سعی می کرد یقه پیراهن را از دست زن درآورد. کارها تقسیم شده بود. همه اینها را داشتم از دور می دیدم و  هنوز  به ماشین شان نرسیده بودم .  پیرمرد همینجور که تقلا می کرد اینطرف و آن طرف را نگاه می کرد، لابد می خواست ببیند کسی دارد نگاه شان می کند یا نه. من را دید که دارم نگاه شان می کنم. نگاه مان به هم افتاد. توی نگاهش یک عالمه ترس بود. سرم را انداختم پایین زود . می خواستم بگویم اتفاق خاصی نیفتاده. منم دیگر، راحت باشید.

نگاه کردم ببینم آنهایی که با من توی پیاده رو هستند هم دارند ماشین را نگاه می کنند یا نه. دیدم نه فقط منم که آن طور زل زده ام. از اینکه دعوا می کردند تعجب نکرده بودم، شبیه همه این چیزها را قبلا یک جای دیگر دیده بودم.

همین که داشتم از جلوی ماشین رد می شدم خانم  تقریبا مسنی را دیدم که روی صندلی عقب نشسته بود و داشت دعوا را تماشا می کرد. از آنها ده پانزده سالی کوچک تر بود، شاید دخترشان بود. مثل بچه ای بود که بهش گفته بودند بنشین اینجا و از جایت تکان نخور، مبادا توی دعوای مامان بابا دخالت کنی. از ماشین چند متری دور شده بودم و باز هم صدای دعوایشان می آمد. وقتی می خواستم از خیابان رد شوم همان خانمی که روی صندلی عقب نشسته بود  پیاده شد و توی جمعیت فرو رفت. ماشین راه افتاد و  پیچید توی خیابان بغلی. یاد بابا و مامانم افتادم.

جمعه، مهر ۱۴





روی تخت دراز کشیده ام. چشم هایم درد گرفته. دراز کشیده ام و چشمهایم را بسته ام . می خواهم کمی استراحت کنند. از صبح که بیدار شدم کامپیوتر را روشن کردم و نشستم پایش. مربا مالیدم روی نان و با چایی آوردم گذاشتم کنار لپ تاپ. برای ناهار هم املت درست کردم آوردم پای همین لپ تاپ  خوردم. بیشتر کارها را دیگر پشت همین میز می کنم . ساعت ها را اینجا می گذرانم. نمی خواهم از چیزی عقب باشم یا اتفاقی بیفتد و دیر خبردار شوم. اگر هم زود خبر دار شوم فرقی نمی کند اماهمین که دور شوم دل شوره می گیرم. فکر می کنم  اگر مدام پایش بشینم به چیزها و آدم ها نزدیکترم.

 چشم هایم را که باز کنم سقف سفید اتاق بالای سرم است.  برمی گردم روی پهلوی چپ می خوابم و بعد هم روی پهلوی راست. مدام این پهلو آن پهلو می شوم. دارم سعی می کنم بخوابم اما خوابم نمی برد. چشم هایم سنگین شده. فکر ها همینجور می آیند و می روند.  چند دقیقه روی یکی شان تمرکز می کنم بعد فکر دیگری جایش را می گیرد.

می خواهم بروم حمام. گذشت زمان را آدم توی حمام کمتر حس می کند. از وقتی آمده ام اینجا به حمام رفتن علاقه پیدا کرده ام  اما یک ترسی هم  می آید سراغم توی حمام. فکر می کنم یکی دارد نگاهم می کند، آب قرمز شده را می بینم که می رود توی چاهک.

شیر را باز کردم. آب سرد بود  و مدام قطع می شد.  تمام تنم مثل پوست مرغ شده بود. از دیدن خودم توی آینه جا خوردم یک آن. فکر کردم یکی دیگر است که تنش را این طور بغل کرده. خودم را بغل کرده  بودم که بیشتر از این سرما به تنم نفوذ نکند. با دست روی سینه هابم را پوشانده بودم انگار که داشتم از کسی پنهانشان می کردم.

بالاخره آب گرم شد اما نه خیلی. شامپو  زدم به موهایم و خیره شدم به آینه روبه رویم. موهای کفی و سفید را جمع کردم بالای سرم. بعد ریختم دورم. از روی موها آمدم روی سینه هایم، با دست بردمشان بالاتر و بعد ولشان کردم. با لیف تمام تنم را کفی کردم و برای خودم لباس سفید درست کردم. خودم را توی مهمانی عروسی تصور کردم. فکر کردم که عروسم. به مهمانان خیالی ام خوش آمد گفتم بعد هم شیر را باز کردم و گذاشتم آب لباس کفی ام را بشوید. پایان مهمانی.

همین جور که با حوله حمام اینجا دراز کشیده ام صدای آمبولانس می آید. انقدر صدایش نزدیک است که انگار الان از پنجره می آید تو. روی پهلوی راست نمی توانم بخوابم. اصلن نمی توانم بخوابم.