یکشنبه، بهمن ۸

روز جهانی بغل



پسر با  تابلویی که رویش نوشته شده بود "بغل رایگان" آمد جلو. هی دست هایش را تکان داد جلوی سینه اش که یعنی بیا. مثل پدری که می خواهد بچه اش را بغل کند هی کف دست ها را به سمت خودش تکان می داد که یعنی باریکلا بیا بغل بابا. یک کم مردد نگاهش کردم و او مدام، به  چیزی که روی تابلو نوشته شده بود اشاره کرد که یعنی خرجی ندارد. بغلش کردم و چند بار زدم پشتش که یعنی دمت گرم و خیلی باحالی بعد آقای دیگری آمد زد روی شانه اش و پسر برگشت و همدیگر را بغل کردند. دست هایی را که توی هوا مانده بود را کردم توی جیبم که بیشتر یخ نکنند. خیابان پر بود از آدم هایی که روی مقواهایی که دستشان بود، نوشته بود بغل رایگان. مردم از دور می آمدند و همدیگر را بغل می کردند بعد به هم دست تکان می دادند و می رفتند که یعنی خیلی باحالی یا تا باشه  از این کارها یا ممنون که شل کردی و آمدی بغلم.  بعضی ها که دلشان بغل نمی خواست سریع رد می شدند و می ماندند آدم های تنهایی که هی این و آن را نگاه می کردند با ذوق و گاهی منتظر.  دختر و پسری اول همدیگر را بغل کردند و بعد به همان اکتفا نکردند . دو نفر بهشان گفتند فقط بغل اما به کارشان ادامه دادند. پیر مرد و پیرزنی همین که توی بغل هم بودند رقصان گذشتند  که با تشویق حضار روبه رو شدند.
پسری وسط خیابان ایستاده بود و می خورد که عقب مانده باشد. عینک ته استکانی زده بود و تابلویش را جلوی این و آن می گرفت. چند نفر بهش لبخند زدند و دوسه نفری هم بغلش کردند اما همه مردهای سیبیل کلفت و چاق. دخترها می رفتند بغل پسرهای خوشگل. هی آمدم بهش بگویم بیا بغل من. یعنی منتظرفرصتی بودم که بگویم بیا بغلت کنم. ولی نمی دانم چرا توی دهنم نچرخید. باز

همین که نشستم توی اتوبوس تمام بغل های خوبی که تا دیروز کرده بودم آمد توی ذهنم. بغلی که دوستم را بعد از شش ماه توی فرودگاه استانبول کردم، آن روزهایی که مرضی  از سرکار می آمد و محکم بغلش می کردم و فکر می کردم انقدر باید محکم بغلش کنم و فشارش بدهم که هیچ وقت یادم نرود. که اگر دیگر نیامد بغلم و دلش نخواست که بیاید، همه آن بارها یادم بیاید و  با یادشان خوش باشم. وقت هایی که مامان توی آشپزخانه بود و من می رفتم بغلش می کردم و انقد سفت فشارش می دادم که هی می خواست خودش را از توی بغلم درآورد و هی می گفت نکن مادر قلبم گرفت، بس کن واز تقلای مامان بلند بلند می خندیدم. بغل هایی که  روز آخری که می خواستم با دانی و غزاله و حمید خداحافظی کنم، کردم شان و دانی بلندم کرد و فشارم داد. بغل گرم  پسر همین چند دقیقه پیش.
بعدش فکر کردم اگر روز جهانی بغل توی ایران بود چه جوری می شد. مثلن آقای مدنی، صاحبخانه روی مقوا می نوشت بغل مجانی و می گرفت جلویمان." آهای خانم رسولی کجا می رید با این عجله امروز روز بغله ها ناسلامتی. می رفتیم توی بانک و متصدی از آن طرف می آمد این طرف باجه و بغلت می کرد. راننده تاکسی می گفت بعد از اینکه در رو یواش بستی بغل ما یادت نره. همه توی خیابان همدیگر را بغل می کردند یک روز. یک روز کامل هم نبود یک ساعت مشخصی بود. می گفتند از ساعت 4 تا 5 ، ساعت بغل است توی یک جای مشخص. بعد  آنهایی که بغل می خواستند خودشان را بدو بدو می رساندند آن جای مشخص و همدیگر را بغل می کردند و  فشار می دادند. سران لشگری و کشوری در خط مقدم. انقدر محکم که اگر قانون هم دوباره عوض می شد و دیگر روز بغلی در کار نبود آن یک دفعه بس بود برای همیشه.
پسر بعد از اینکه از بغل آقا درآمد دوباره رو کرد به من ، کاغذی از توی جیبش درآورد که آدرس سایت شان رویش نوشته شده بود، گفت اگر دلت خواست و دوباره بغل رایگان خواستی می روی توی این سایت و این قسمت کلیک می کنی بعد  انتخاب می کنی و قرار می گذاری و یکی می آید بغلت می کند یا هر نوع خدمات دیگری مثل سکس و ماچ و ماساژ را رایگان  بهت ارائه می دهند و بعد می روند. روی رایگان و می روند تاکید می کرد.  

جمعه، دی ۲۹

همان همیشگی



یک زمان پنجشنبه ها به جای گیلانه می رفتیم کولاک نهار می خوردیم. بعد مثل خیلی چیزهای دیگر که اولش خوب است و بعد نه غذاهای کولاک هم دیگر آن کیفیت سابق را نداشتند و به خوشمزه گی دفعه های قبل نبودند. چند وقت پیش هم شنیدیم آقای مهندس(صاحب رستوران که همه مهندس صدایش می کردند) رستوران کوچکش را بسته و از آنجا رفته. غصه ام شد که این آخری ها نمی رفتیم آنجا، فکر می کنم اگر ما می رفتیم شاید مغازه اش را نمی بست. اصلن کجا رفتی آقای مهندس؟
 آقای کرباسی که حالا مرده را اولین بار توی رستوران مهندس دیدیم. موهایش یک دست سفید بود و بیشتر وقت ها کت و شلوار چهارخانه تنش می کرد. قدش متوسط بود و کمی پشتش خمیده بود. ظهرها می آمد  کولاک غذا می خورد. (چند باری که برای ناهار رفته بودیم کولاک آقای کرباسی را هم دیده بودیم این است که دارم برای خودم تعمیمش می دهم به روزهای دیگر.)  بهش می آمد تیمسار یا سرهنگ بازنشسته باشد، زنش مرده باشد و دیگر حوصله غذا درست کردن برای خودش را نداشته باشد. شاید یکی از خوشتیپ ترین پیرمردهایی  بود که دیده ام. اولین پیرمرد خوشتیپی که دیدم عموی مامانم بود توی عکس های آلبوم. بهش می گفتند عمو سرهنگ. من هنوز به دنیا نیامده بودم که عمو سرهنگ مرد. بعد همیشه فکر می کردم چه قدر خفن ، چه قدر ترسناک  که بهت بگویند سرهنگ. فکر می کردم همیشه تپانچه اش همراهش بوده.
آقای کرباسی تنها می نشست سر میز و غذا می خورد و زن آقای  مهندس(غذاهای کولاک را زن آقای مهندس درست می کرد) بعضی وقت ها می آمد کنارش می نشست با هم حرف می زدند. صدایش خش دار بود. اگر  چیزی می گفت باید گوشت را تیز می کردی تا حرفش را بشنوی.  ما را که می دید نیم خیز می شد و سلام علیک می کرد.  وقتی ما می خندیدیم آقای کرباسی همینجور نگاه مان می کرد. ما چهار پنج نفر می رفتیم خانه و آقای کرباسی تنها برمی گشت  خانه اش و چرت نیم روزیش را می زد. از آنهایی بود که مشتری ثابت هر جایی می توانست باشد. توی هر مغازه ای که  می رفت می توانست بگوید همان همیشگی. یکبار که با دوستم رفته بودم کولاک ،زن آقای مهندس به کارگرشان گفت خوراک مرغ برای آقای کرباسی بیار. یکشب هم که رفته بودیم ادبرت آقای کرباسی تنها مشتری ادبرت بود. نشسته بود سر میزی و سالاد کلم می خورد. ظهر ها حتمن برای ناهار می آمد مهندس و شب ها می رفت ادبرت. سالاد را که خورد ساندویچش را گرفت و رفت. من فکر کردم حتمن باید پولدار باشد که غذایش را همیشه بیرون می خورد. توی ذهنم آقای کرباسی با ربدو شامبر توی خانه اش که مثل خانه عمو سرهنگ بود راه می رفت. خانه تاریک بود و روی همه مبل ها را کشیده بودند. یک لایه نازک خاک روی همه چیز نشسته بود و به جز چراغ خواب گوشه پذیرایی لامپ دیگری روشن نبود. بعضی وقت ها  برای خودش صفحه می گذاشت و بعضی وقت ها هم ذربین می آورد می گرفت روی کلمه های کتاب و کتاب می خواند. عکس های جوانیش را زده بود به اتاق خوابش. عکس خودش و زنش که حالا مرده بود و پسری که فرستاده بود آمریکا که درس بخواند. عصرها را می خوابید که تنهایی زیاد بهش فشار نیاورد. مثل خاله مامان که تنهاست و  زیاد می خوابد. خانه آقای کرباسی یک عالمه دار و درخت داشت. می ایستاد پشت پنجره و باغبان را نگاه می کرد که دو هفته یکبار می آمد دستی به درخت ها می کشید و برگ های خشک را جمع می کرد. انعام خوبی هم می داد. به همه انعام می داد. سوار تاکسی که می شد می گفت بقیه اش مال خودت. به همه همین را می گفت. یک روز صبح که داشتم می رفتم آرایشگاه آقای کرباسی را دیدم، باهم سلام و علیک کردیم  و بعد پیچید توی کوچه ای و من دور شدنش را دیدم. دیدم که کلید انداخت و رفت توی خانه ای که در سفید داشت. از پله های حیاطش رفت بالا و یک کم روی پله ها نشست که نفس تازه کند بعد رفت توی خانه. صفحه را گذاشت توی دستگاه و برای خودش لم داد روی  مبل و به خرمالوهای له شده بالای درخت ها خیره شد. 

یکشنبه، دی ۲۴

حلقه جدا افتاده از خیل عظیم حقوق بگیران



کلاس تمام می شد و می رفتم سوار اتوبوس می شدم که بروم میدان انقلاب سرکار. سال اول دانشگاه من توی ایسنا کار می کردم . فکر می کردم خیلی خوش شانسم که با این سن کمم(نوزده سال) کاری دارم. توی ذهنم برای خودم داستان ها می ساختم از منی که هیچ کس نبود و قرار بود تا چند وقت بعدش توی کارش پیشرفت کند .آن موقع ها مثل الان نمی گفتم پیشرفت کنی که چی. بعد از چک و چانه زدن های زیاد با مسئول بخشی که تویش کار می کردم موافقت کردند که بروم سرویس تجسمی. با خانمی کار می کردم که دوست مرضی بود.  پنج شش ماهی بود که کار می کردم و حقوق نمی گرفتم. به  بابام گفته بودم کار پیدا کرده ام و دیگر پول تو جیبی نمی خواهم البته پول زیادی هم نمی گرفتم انقدری که باهاش بتوانم بروم دانشگاه و برگردم خانه. بی پول بودم و خرجم را مرضی می داد. جالب است نه؟ تو می خواهی مستقل باشی بعد خرجت را یکی دیگر بدهد. یک روز به من و چند نفر دیگر گفتند بروید حساب باز کنید بهتان حقوق بدهیم. اولین حقوقم را گرفتم . سیصد و بیست و هفت هزار تومان. از همه بیشتر حقوق گرفته بودم. براساس تعداد خبر به هر کسی حقوق می دادند . از ما ه های بعد دفترچه ای درست کرده بودم و تعداد خبرها را تویش می نوشتم. شنبه دو تا خبر. یکشنبه سه تا. چهارشنبه سه تا. بعد تعداد هر کدام را ضربدرپولش می کردم و حقوق سر ماهم را قبل از اینکه بدهند حساب می کردم. یک روز مصاحبه ای کردم با یک آقای کاریکاتوریستی که نباید می کردم چون خانمی که دبیرم بود باهاش مشکل داشت و با هم دعوا داشتند. با هر کس مصاحبه می کردی باید از قبل به دبیر سرویست می گفتی. مصاحبه را بردم نشانش دادم. اسم طرف را که دید مصاحبه را پاره کرد و گفت چرا باهاش هماهنگ نکرده ام. گفتند دو هفته نیا تا تکلیفت معلوم شود. دو هفته نرفتم و بعد از دو هفته گفتند که اخراج شدی دیگر نیا. یک روز رفتم برای اینکه دلایلشان را بدانم گفتند حاضر نیستند کوپن شان را برای من خرج کنند. دوستی داشتم که او هم مثل من از ایسنا اخراج شد چون با هم زیاد می خندیدیم و می گفتند حجاب مان نامناسب است. یک بار داشتیم وسط تحریریه می زدیم روی میز. تولد یکی بود و رقص چاقو می کردیم. آقای مسئول یکدفعه در را باز کرد آمد تو گفت آن از وضع کار کردن تان این هم از این وضع. کاباره باز کردید؟ قیافه های خودمان که داریم زور می زنیم که جلوی خنده مان را بگیریم  هنوز یادم است. هر چند وقت یک بار دوستم را می دیدم و با هم از خاطرات ایسنا می گفتیم . تنها چیز مشترکی که باهم می توانستیم ازش حرف بزنیم همین بود که مدام بگوئیم چرا با ما اینطوری کردند و اگر ما توی ایسنا می ماندیم حتما برای خودمان تا حالا کسی شده بودیم. کی شده بودیم؟ بعد از یک مدتی دیگر دلم نمی خواست دوستم را ببینم چیزی که باعث پیوندمان می شد آزارم می داد. بعضی وقت ها می گویم کاش می رفتم بیشتر تلاش می کردم . بیشتر اصرار می کردم بعد می گویم آخرش که چی من هم می شدم مثل همه آدم هایی که تمام این سال ها پشت میز نشسته اند و اسیر دست و پاگیر کارشان شده اند اما آن موقع ها اینطوری  فکر نمی کردم دوست داشتم کارم برایم همه چیز باشد . صبح بروم سرکار و شب با دست پر برگردم واین چرخه همین جور ادامه داشته باشد.

چهارشنبه، دی ۲۰

اینجا مرغ های دریایی نمی خوابند



خانه آنقدر سرد است که سعی می کنم پتو را از خودم جدا نکنم. توی خانه قبلی که بودم، دختری که ازش اتاق را اجاره کردم یک روز برایم اس ام اس زد: پای تختت کیسه آبگرم گذاشتم بهترین روش برای گرم ماندن در کشوری که هزینه انرژی زیاد می شود. من هیچوقت از کیسه آبگرم استفاده نکردم. توی خانه می خواستم راه بروم و نمی توانستم همه جا کیسه آب گرم را ببرم. زیر پتو و موقع خواب هم نمی بردم. حس ناامنی می کردم. فکر می کردم یه طوریش می شود آن زیر مثلن آبش می ریزد یا ممکن است زیرم بماند و بترکد یا همچین چیزی شاید چون تا حالا استفاده نکردم. توی این خانه  بیشتر از دو یا سه ساعت در روز نمی توانیم شوفاژ را روشن کنیم یعنی سردترین زمان ممکن که البته شب ها نیست. ممکن است خوابمان برود و شوفاژ تا صبح روشن بماند. یک بار که توی آشپزخانه نشسته بودم همخانه آمد گفت وااای فهمیدی چی شد؟ ترسان لرزان گفتم نه. گفت دیشب یادمان رفت شوفاژ را خاموش کنیم.
خانه دوروبرش باز است یعنی خانه دیگری در اطرافش نیست. چند متر آن طرف تر پشت بام کلیساست که یک بار هشت و نیم صبح ، یک بار  دوازده و نیم و یک بار هم شش و نیم عصر صدای ناقوسش می آید. صدای ناقوس را دوست دارم. صدایش خیلی نزدیک است انگار که خودمان توی کلیسا باشیم و ناقوس بالای سرمان بزند. بالش هم اتاقیم را وقت هایی که نیست می گذارم پشتم تا سرمای دیوار مستقیم به پشتم نخورد و قبل از رسیدن به کمرم مانعی جلوی راهش باشد.  پریز اتاق هم دم پنجره است و برای شارژ کردن لپتاپ باید بیایم پشت میزی که روبه روی ی پنجره است بنشینم. هی علامت باطری را نگاه می کنم  ببینم کی باطریش پر پر می شود که لپ تاپ را بغل کنم و برویم روی تخت و زیر پتو. دم پنجره دمای اتاق فکر کنم چهار پنج درجه کمتر می شود اما خوبیش این است که هر بار رفته ام جلوی پنجره هر ساعت از روز که بوده صدای مرغ دریایی می آید. انگار که منتظر باشند بروم جلوی پنجره و یکدفعه شروع کنند به صدا کردن. هر بار صدایشان می آید فکر می کنم از پشت پنجره که بیرون را نگاه کنم مرغ های دریایی روی آب اند و دارند از دریا ماهی می گیرند. از همخانه پرسیدم که صدای مرغ های دریایی  را او هم می شنود یا نه؟ گفت معلوم است که می شنود.  خیال برم داشته بود که نکند نشانه یا علامتی ست برای من و صدایم می کنند. دیشب صدای مرغ دریایی می آمد ساعت 12 شب. توی گوگول سرچ کردم که مرغ های دریایی شب ها می خوابند یا نه؟ ولی چیزی پیدا نکردم. عوضش توی قسمت دانستنی های وبلاگی نوشته بود مورچه ها شب ها نمی خوابند و زنبورها هم نمی شنوند اینها را که خواندم یاد بابام افتادم.

سه‌شنبه، دی ۱۲

تصویر یک روز گرم تابستانی که بعد 13 سال انگار دیروز اتفاق افتاده



تابستان بود و داشتیم ناهار می خوردیم. لوبیا پلو داشتیم فکر کنم. مامان را مسخره می کردیم. به چیزهایی که بهمان می گفت می خندیدم بلند بلند، به اینکه ما را با بچه های مردم مقایسه می کرد. یک دوره ای مدام داشتیم مقابله به مثل می کردیم و با هم سر جنگ داشتیم. چه بازی غمگینی بود. آخر بازی کسی که توانسته بود با سیل بدو بیراه ها طرف مقابل را به گریه وادارد برنده بود. گریه به معنی عقب نشینی بود. مامان همین که داشت با ما می جنگید و همزمان قاشق لوبیا پلو را می برد سمت دهانش یکدفعه گریه اش گرفت. قاشق راه رفته را برگشت و گوشه بشقاب فرود آمد.  تا قبل از آن گریه واقعی مامان را ندیده بودم. همیشه وقتی می خواست گریه کند چشم هایش را فشار می داد و چند قطره اشک از چشمش می آمد، عضلات صورتش را می دیدی که دارد شکل کسی که دچار مصیبتی شده را می گیرند و جمع می شوند اما انقدر مصنوعی که برایت مهم نبود. هرکس دیگری هم چشمش را انقدر فشار می داد همان قدر آب از چشم هایش می آمد. همیشه توی بهشت زهرا یا ختم کسی دستش را می گذاشت روی صورتش و می دیدی که  دارد زور می زند که چند قطره اشک از چشم هایش بیاید که بقیه نگویند پس چرا گریه نمی کند، پس چرا ناراحت نیست. نتیجه قرمز شدن چشم ها و کل صورتش بود. اگر می توانست و می شد اشک ها را جمع می کرد و به این و آن نشان می داد که بفهمند گریه کرده است. بقیه حواسشان به مامان بود؟ خودش اینطور فکر می کرد. اما این دفعه داشت واقعن گریه می کرد.  اشک ها همینجور از چشم ها به طرف چانه می رفتند و راه شان را به سمت لب های مامان کج می کردند. همیشه وقتی مامان را می بینم اولین تصویری که می آید توی ذهنم همین است. زنی که یک روز گرم تابستان با شوهر و دو تا دخترش نشسته اند و دارند لوبیا پلو می خوردند و از دست حرف های بچه هایش یکدفعه می زند زیر گریه. اتفاق های  آن روز کم کم برایم واضح می شوند. بابا که دارد ماست را قاطی لوبیا پلو می کند و وقتی مامان گریه می کند سرش را بلند می کند و با تعجب می پرسد چی شده و بدون اینکه منتظر جواب شود دوباره به غذا خوردن ادامه می دهد. در کنارش من و راضی که انقدر تحت تاثیر قرار گرفته ایم که می زنیم زیر گریه. صدای مامان با گریه اش قاطی می شود و حالت ناله به خودش می گیرد، می شنوی که می گوید شما همیشه من را مسخره می کنید، اما از یک جایی به بعد اتفاق های آن روز را ول می کنم و دیگر ادامه اش نمی دهم. تصویر خنده مامان جایش را می گیرد که  پسته و تخمه را از توی کابینت درمی آورد و می گذارد جلویم و می گوید این ها را برای تو نگه داشته بودم به کسی نده، خودت بخور. بعد دوباره عذاب وجدان آن روز خر خره ام را می چسبد. صبح مامان بهم زنگ زد. می گفت دلش برایم تنگ شده و پشت سر هم ماچم می کرد. می توانستم مجسمش کنم که دارد لب هایش را غنچه می کند و صدای ماچ کردن درمی آورد. از صدایی که تولید می شد می خندید. از صدای ماچ های پی درپی که از این طرف گوشی می شنید، خنده ش می گرفت. می گفت صدا نمی آید محکم تر.