پنجشنبه، اردیبهشت ۵

اولین روز کاری



امروز بعد از هشت ماه رفتم سرکار. اگر بخواهم درست حساب کنم بعد یکسال. یک بار ساعت دو نیم بیدار شدم. یک بار چهار و نیم. شش و بعد هم هفت. صبحانه خوردم با مرضی بعد از خانه آمدم بیرون. محل کارم شهرک غرب است.  یک ساعت و نیم زودتر راه افتاده بودم و یک رب به  نه رسیدم آنجا. بسته بود. هی قیافه یارو می آمد جلوی چشمم که تحقیرم می کرد از اینکه زود رسیده ام. از جلوی محل کارم رد شدم و رفتم آنطرف خیابان. یک کم پیاده رفتم تا پارکی پیدا کنم و تا ساعت نه و نیم بشینم روی یکی از صندلی هایش. نبود. سوار اتوبوس شدم و دوباره برگشتم همان خیابانی که پنج دقیقه قبل از اتوبوس پیاده شده بودم . رفتم توی پارکی که آن نزدیکی ها بود. چند تا خانوم داشتند با لباس ورزشی پیاده روی می کردند. دست هایشان را هم گرفته بودند دو طرف شان مشت کرده.  برای این موقع صبح خیلی به خودشان رسیده بودند. همه رژ قرمز. انگار که جزئی از اونیفورم ورزشی باشد. سلام مرضی.
 هوا توی پارک خیلی خوب است . این هوای خوب را نمی شود بیرون پارک حس کرد. شاید چون درخت ها سایه انداخته. ساعت نه و بیست دقیقه شد و من دلم نمی آمد از روی نیمکت بلند شوم. خانوم ها هر دوری که می زدند من بخشی ازحرف هایشان را می شنیدم. یکی شان دیشب رفته بود میهمانی .میزبان قرص خواب خورده بود ولی بعد که دیده میهمانانش کی ها هستند سراسیمه بلند شده و  شام درست کرده.
توی شهرکتاب کار می کنم. امروز که روز اول کاری ست باید شماره قفسه ها و جای کتاب ها را خوب یاد بگیرم. دختری که  تازه دیروز آمده دارد برایم توضیح می دهد.  غبطه می خورم که با اینکه دیروز آمده چه خوب همه چیز را یاد گرفته. یه ساعت بعد خودم همه چیز را خوب خوب یادگرفته ام. دارم از این قفسه به آن قفسه دنبال کتاب می گردم. ساعت 11 و نیم از جای دیگری زنگ می زنند که فردا بیا برای مصاحبه. استرس می گیرم که  حالا باید چی کار کنم. سر همین کار بمانم یا بروم آنجا. دختری می اید سمتم می گوید دوستش شکست عشقی خیلی خفن خورده می خواهد کتابی برایش بخرد که  گذشته را فراموش کند و به زندگی عادی برگردد. دو سه تا دختر دیگر هم می ایند و هی می خنندند می گویند دوست شان فقط نیچه می خواند. کتاب های فلسفی. می برم شان دم قفسه کتاب های فلسفی قسمت ول شان می کنم. دو دقیقه بعد می آیند کتابی می گیرند  توی این مایه ها که با زنان چگونه باید رفتار کرد یا ده نکته ای که مردان باید در رفتار با زنان بدانند. یک کتاب برمی دارم می نشینم روی صندلی. آقایی که مسئول کتابفروشی ست از طبقه بالا می اید پایین می رود سراغ یکی از همکارها. درگوشش چیزی می گوید. پنج دقیقه بعد همکارم می اید می گوید قانون اینجا اینطوری نسیت که فروشنده ها کتاب بردارند، بنشینند  کتاب بخوانند. از اینجا به بعد تا ساعت 4 که بیایم بیرون هی دارم حرص می خورم. نمی دانم سر این کار بمانم یا فردا بروم مصاحبه برای آن یکی.

*من این را دیشب نوشتم و امروز رفتم مصاحبه برای آن یکی کار ولی به نتیجه ای نرسیدم که آنجا بمانم یا نه.

جمعه، فروردین ۱۶


بابا اینا می خوان خونه رو عوض کنن. این دهمین باریه که می خوان خونه عوض کنن. ده میگم یعنی خیلی بیشتر. یه خونه ای داشتیم که خیلی بزرگ بود. یه عالمه دارو درخت داشت. گلای محمدی داشت. درخت انگور داشت. من به قول مامانم  بچه های مردمو جمع می کردم تو حیاط بازی می کردیم. مامان می گفت بچه های مردمو جمع نکن گلا رو بکنن. بچه های مردم تا مامانمو می دیدن فرار می کردن. جوجه داشتیم . یه روز من پریدم بالا که یه خوشه انگور بکنم. رفت زیر پام له شد. تا سالای سال وقتی جوجه می دیدن می گفتن یادته اون جوجه هه رو له کردی؟ بعد حرف می رسه به این که من از همون بچگی دله بودم. اون خونه رو فروختن. قبلش هم یه عالمه خونه فروخته بودن اما من فروختن این خونه یادمه. این رو که فروختن دیگه نتونستن خونه بخرن. قیمت خونه یه دفعه خیلی رفت بالا. سالا گذشت تا اینکه خونه خریدن ، اون رو هم فروختن و خونه بعدی رو هم فروختن. افتادن تو کار اجاره و خرید و فروش خونه. مامان می گفت دختر عموم اومده عیددیدنی بهشون گفته چه خونه باز شدین. بابا کیف کرده مامانم خندیده.
پام گرفت به یه کارتن خالی که جلوی در بود. اتاق پر کارتن بود. به جز چند تا کتاب قرآن و نهج ابلاغه تو کتابخونه کتابی نبود. رخت خوابا رو ریخته بودن بیرون. بابا روشون کت و شلوارشو گذاشته بود. قبلن می ذاشت روی دسته مبل. روکش همه مبلا رو عوض کرده بود به جز یکی. گفتیم پس این چی؟ گفت این هیچی این برای کت و شلوارمه. یه جوری همه چی بهم ریخته بود که  هر آن منتظر بودم بگه بازار سید اسماعیله.
بابا نون سنگکا رو که دید به مامان یه لبخند رضایتی زد گفت من اگه تو رو نداشتم چی کار می کردم. ماستو ریخت روی آبگوشت. راضی چپ چپ نگاش کرد . گفت مثل غذای ژاپنیاس. بعد ناهار حرف اخبار حوادث شد. گفتیم اگه بزنیم همدیگه رو بکشیم مامان و بابا رضایت میدن یانه. گفتم اگه من مرضی و راضی رو بکشم رضایت میدیدن. بابام داد زد که غلط می کنی یه مو از سر اینا کم بشه خودت می دونی. مامان گفت من رضایت میدم. بعد بابا رفت تو آشپزخونه صدام کرد در گوشم گفت از مادرت بپرس اگه منو  بکشی رضایت میده یا نه. پنج دیقه بعد مامانو صدا کردم بهش گفتم. مامان گفت نه  اصن. بابا دماغش باد کرد. قرار شد جمعه دیگه بریم کمکشون کنیم اسباب کشی کنن. مامان گفت نمی خواد بیاید ما چهارشمبه داریم اسباب می کشیم. به مامان گفتم این خونه رو کی می فروشی؟ گفت حالا یه چند ماه بریم بعدش می گردیم دمبال یه خونه دیگه.