چهارشنبه، آذر ۶

مریض‌خونه


آخرین باری که داشتم  دعا می‌کردم گذرم به بیمارستان نیفته نه یه روز سرد مثل امروز که وسط تابستون بود. من روی صندلی بیمارستان فیروزگر نشسته بودم. از یه طرف بوی قرمه‌سبزی می‌اومد و بوش توی بخش‌ها پیچیده بود و از یه طرف صدای ماشین لباسشویی و اگه دقت می‌کردی می‌دیدی لباس‌های آبی مریضا و ملافه ها و روپوشای سفید دکترا و انترن‌ها باهم دارن توش می‌چرخن. اگه از کسی می‌پرسیدی بخش سونوگرافی کجاست ممکن بود بگه بوی قرمه‌سبزی رو بگیر برو جلو و وقتی به آشپزخونه رسیدی بپیچ راست. امروز که رفتم جواب آزمایش مامان رو بگیرم هم همین‌که  نشستم روی صندلی باز با خودم گفتم بارالها یعنی میشه دیگه هیچ وقت پام رو نذارم توی هیچ بیمارستانی؟ آقای گنده‌ای که می‌تونم به جرات بگم از توش چهار تا آدم درمی‌اومد وایساده بود جلوی در. نیم خیز شدم و از لای پاهاش رد شدم. گفت کجا؟ گفتم شما اونطرف باید وایسی این سوال رو بپرسی نه وسط در. گفت تو نمی‌خواد به من بگی کجا وایسم. بعد که گفتم اومدم جواب آزمایش رو بگیرم از سر راه کنار رفت. رفتم جلوی آسانسورها وایسادم. تو عمرم این همه آسانسور یه‌جا ندیده بودم، شیش تا آسانسور کنار هم. در هر کدومش که باز می‌شد پر آدم و مریض بود. شاید باور نکنی ولی در یکیش باز شد و یه مریضی با ویلچر به صورت افقی چسبیده بود به در. بی‌خیال آسانسور شدم گفتم پا که دارم از پله‌ها میرم. توی هر طبقه جلوی پله‌ها یه میزای خیلی بزرگی گذاشته بودن که  گنده‌ترین آدم ممکن پشتش نشسته بود و ازت می‌پرسید کجا کجا و وقتی می‌گفتی می‌خوام برم طبقه شیش جواب آزمایش بگیرم می‌گفت همینجور مستقیم پله‌ها رو برو بالا. توی هر طبقه روی پله‌ها سه چهارتا مریض نشسته بود و داشتن از درد می‌نالیدن. انگار جنگ  تحمیلی باشه و واسه سر و سامون دادنشون هم تخت خالی پیدا نشه. یکی رو هم دیدم که  یه سطل گرفته بود جلو صورتش و داشت توش بالا می‌آورد. کیفیت مریضا تو بیمارستانای دولتی زمین تا آسمون با بیمارستانای خصوصی فرق داره. می‌دونم به ازای همین آدمی‌که اینجا نشسته و داره توی این سطل پلاستیکی صورتی بالا می‌یاره یکی توی بیمارستان تهران کلینیک هست که روی تخت خوابیده و پرستار دستش رو  قنوت‌وار گرفته  جلوی دهنش و میگه نه نه خواهش می‌کنم تو دست من بالا بیارید.

به آقایی که پشت میز نشسته میگم اومدم آزمایش مادرم رو بگیرم. اسمش رو می‌گم. میگه اسم پدر؟ یه کم فکر می‌کنم و می‌گم. میگه اسم پدر بزرگت رو بلد نیستی؟ صدای مامانم تو مخم می‌پیچه که میگه هیچی نگو. میگه بعد چهارماه تازه اومدی آزمایش رو بگیری؟ و قبض پرداخت رو میده دستم. یه آقایی روی تخت گوشه راهرو خوابیده و داره از درد ناله میکنه. پاش خونیه و ملافه‌شم خونی شده. دو تا پرستار از کنارش رد میشن که یکی شون بهش میگه آقای عباسی سر و صدا نکن الان میان می‌برنت تو بخش .یه آقایی هم با پیچ گوشتی رفته زیرتخت کپسول زنگ زده رو باز می‌کنه. شیرش رو کم می‌کنه و نفس آقای عباسی به خس خس می‌افته. میگه باشه باشه و شیر رو یه کم بیشتر میکنه و می‌پرسه خوب شد حالا؟ که آقای عباسی میگه آره. میگم بانک کجاست میگه اینجا که اطلاعات نیست از همون اطلاعات بپرس بهت میگن. سوار آسانسور حمل بار میشم. خانوم پیری کنارم وایساده، هرکی که پیاده می‌شه میگه همه پیاده شدن الان من فقط می‌مونم. دو نفر روپوش سفید جلوی کلید آسانسور وایسادن. هرکی سوار میشه میگه آقای دکتر بی زحمت طبقه سه رو بزنید،آقای دکتر بی زحمت طبقه دو. یکی‌شون که به نظر میاد بهش برخورده  میگه من شغلم چیز دیگه ایه ها و بعد موبایلش رو درمیاره. به اونور خط میگه خانوم رستمی این آتل آقای میرزایی رو عوض کنید. ئه باشه باشه پس خودم میام عوض می‌کنم. بعد یه آقایی با عصای زیربغل میاد توی آسانسور ولی ظرفیت آسانسور چون شیش نفره حرکت نمی‌کنه بنابراین بهش میگن بره پایین و آقا لنگ‌لنگان آسانسور رو ترک می‌کنه و من می‌مونم و عذاب وجدان اینکه چرا بهش نگفتم بمونه من میرم پایین.

سه‌شنبه، آبان ۲۸

ظرف غذا رو می گیرم جلوی آقا که برام جوجه کباب بریزه. یه ماست برمی دارم، یه لیمو و یه کم نوشابه می ریزم توی لیوانم. پشت سرم خانوم های مقنعه سر کرده با مانتو شلوارهای یکدست نشستن پشت میزهای گرد. قسمت زنونه از قسمت مردونه جدا شده. سر میزا گلدون گلای مصنوعی هست و پرده ها والان دارن. همه چیزایی که منسوخ شده و توی کمتر خونه ای هست اینجا پیدا میشه. ما از این گلای مصنوعی نارنجی و قرمز چند سال پیش تو خونمون داشتیم. الان با دیدن اینا چه خاطره هایی که برام زنده نشده. می رم می شینم پشت یه میز. خانوم میز بغلی داره درباره بچه اش حرف می زنه. میگه امیرعلی دیشب خودشو زده بود به خواب، باباش که درو وا کرد همچین پرید بغل باباش که نزدیک بود بیفتن زمین. در ترشی رو باز می کنه می گیره جلوی بقیه. سبزی خوردن هم آورده. اگه منم سر اون میز نشسته بودم الان یه گوشه ظرفم ترشی بود و گوشه دیگه ش سبزی. کفشم پاره س. پشت کفشم. جورابم هم ازش زده بیرون. خانوم میز بغل می فهمه میگه بده بیرون برات بدوزنش. یه اتفاقی که برام تو روزای اولی که هر جا کار می کنم می افته اینه که  مغزم کند میشه. هر حرفی رو باید دوبار بهم بگن تا بفهمم. منظور آدما رو دیر می گیرم. میگم ئه مگه اینجا کفشم می دوزن. میگه اینجا؟ نه نه کفاشی بیرون. می خندم  ولی دیگه واسه خندیدن دیر شده. محو غذا خوردن آقایی م که روبه روم اونور پرده نشسته. سه قاشق رو پشت سر هم می ذاره دهنش. یه توقف سی ثانیه ای میکنه. یه کم دهنش می چرخه و دوباره سه تا قاشق دیگه پشت سر هم. اونی هم که کنارشه یه جوری غذا می خوره که من خیلی تو جاهای مختلف دیدم. با انگشت اشاره ش  جوجه رو هدایت میکنه سمت قاشق، وقتی به قاشق نزدیک شد با یه حرکت هولش میده توی قاشق بعد ماست رو می  ریزه روی برنج و می بره سمت دهنش. یه قلپ نوشابه هم روش. این ساعت روز یعنی ساعت یک و نیم توی همه اداره ها و کارخونه ها و کارگاه ها یه عالمه آدم چنگالاشون رو گذاشتن کنار و با انگشت اشاره شون غذا رو هل میدن سمت قاشق. می تونم شرط ببندم.

خانومی میاد میگه اشکالی نداره سر میز شما بشینم؟ یه لبخند گشادی می زنم که بعدش خودم تعجب می کنم. میگم اصلن خواهش می کنم. در شوری که با خودش آورده رو باز میکنه میگه بردار. می تونم بگم این کارمندی ترین جاییه که تا حالا توش کار کردم. از این نظر میگم که همه زن و بچه و شوهر دارن. ساعت 8 میان سرکار سه بعدازظهر شیفتشون رو با یه عده دیگه عوض می کنن. سوار سرویس میشن و میرن خونه هاشون تا فردا دوباره همون سرویسا بیاردشون همینجا. اینجا منو یاد محل کار بابام می ندازه. وقتی بچه بودم دو سه باری رفته بودیم محل کارش واسه مراسم. نیمه شعبون یا مولودی امام باقر، امام صادق، امام رضا. خانواده های کارکنا می شستن دور یه میزای گردی مثل تالارای عروسی. مثل اینجا . زنا همه چادری بودند و مردا که بابای منم جزوشون بود همه با ریش های پرپشت ، یقه های بسته و تسبیحی که  توی دستا بالا و پایین می شد کنار زناشون می نشستن. هر چند دیقه یکبار از میوه ای که پوست می کندن می گذاشتن دهن بچه ها. موقع شام  که می شد چشما برق می زد. ما که تا اون لحظه داشتیم می دوئیدیم می نشستیم سرجامون. دیگه کسی دست نمی زد. کسی با کسی حرف نمی زد. موزیک قطع می شد. زنا قاشق رو از لای چادر می رسوندن به دهن شون. مردا هم توی ماراتن از پیش تعیین شده شرکت می کردن. برنج از دهن شون می ریخت پایین  ماست می مالید به ریش هاشون.

میگم غذام تموم شده در صورتی که ظرف فلزیم نیمه پره. میگه نمی دونم چرا شورم انقدر نمکش زیاده آخه داشت کپک می زد، هر روز صبح بلند میشم آب و نمک بهش اضافه می کنم. ظرفم رو می برم می ذارم بین ظرفای کثیف. آقا میگه هیچی نخوردی که. لبخند می زنم. میگه ماستتم که نصفه خوردی دوباره می خندم. از در میرم بیرون. داد میزنه  همینه انقدری موندی. 

شنبه، آبان ۱۱

یه نارنگی هم واسه شما

اگه نظر منو بخوای میگم اصلن موقع خوبی برای تره‌بار رفتن نیست ولی من لباسم رو می‌پوشم و میرم اونور خیابون. میگم حسن آباد و بعد سوار میشم. توی کاموافروشی‌های حسن آباد پر آدمه. سه تا برای یه پلیور بسه؟ بله خانوم بسه. به "ک" گفتم برای ژاکتش یه جیب سرمه‌ای می‌بافم. بافتن بلد نیستم. شاید هم بلدم ولی تا حالا هیچی نبافتم. چه این شال‌گردنی که انداختی قشنگه. کار خودته؟ نه خواهرم بافته. دستکشا چی؟ اونارم همین‌طور. یه کم جلوی کاموا فروشی‌ها وایمیستم. دو سه تا کاموای سرمه‌ای هم برمی‌دارم و قیمت می‌کنم ولی هیچ کدوم رو نمی‌خرم. شاید به راضی گفتم یه جیب سرمه‌ای ببافه برای ژاکت ک . بعد بهش می‌گم خودم بافتم. ولی به محض اینکه اینو بگم خنده‌م می‌گیره و بعدش حتمن میگم که  راضی بافته‌ش. چند روز پیش که رفته بودم یه جا برای مصاحبه و 80 تا سوال تست شخصیت رو گذاشتن جلوم هم همین قدر صادق بودم به نظر خودم. و این شده که بعد از یه هفته هنوز بهم زنگ نزدن. گفتن چه قدر اهل معاشرتی و من با اینکه می‌دونستم برای گرفتن این کار باید بگم خیلی معاشرتیم و خیلی روابط عمومیم خوبه گزینه "تقریبا اینطور نیستم" رو زدم. تست گفته بود تقریبا با هر آدمی‌به محض ملاقات حرفی برای گفتن پیدا می‌کنم و من قیافه خودم اومده بود جلوی چشمم که به محض دیدن آدما عزای اینو می‌گیرم که حالا چه‌جوری سر صحبت رو باز کنم بنابراین باز گزینه "تقریبن اینطور نیستم" رو زده بودم.

به آقا می‌گم یه کیلو گوجه و یه کیلو پیاز سفید. تقریبن دو کیلو گوجه میکشه و یه کیلو پیاز زرد. خراب‌ها رو جلوی خودش در میارم و می‌گذارم روی گوجه‌ها. میگه چی کار می‌کنی سوا کردنی نیست. میگم می‌دونم ولی من یک کیلو بیشتر نمی‌خوام اینا رو باید بریزم دور. میگه خب نخر که بریزی دور. بیای تره‌بار همین بساطه. یا باید چشمتو روی واقعیتی که می‌ریزن توی کیسه و میدن دستت ببندی یا باید مثل من هی خودخوری کنی. میگم یه کیلو نارنگی هم بدید و می‌تونم بگم چیزی که دستم میده دو برابر چیزیه که خواستم. دست مردم رو نگاه می‌کنم و مطمئنم موقع خریدن این حجم انبوهی که تو کیسه‌س گفته بودن یه کیلو و الان از هر چیز دو سه کیلویی دستشونه.

گفتم مگه بقیه چی دارن؟ مگه بقیه به کجا رسیدن که تو نرسیدی؟ گفت تو چرا مثل مامان باباها حرف می‌زنی؟ برای آروم کردنش داشتم این حرفا رو می‌گفتم. اینکه بقیه به جایی رسیدن یا نرسیدن دردی از اون توی اون لحظه دوا نمی‌کرد چون بقیه زندگی خودشون رو داشتن و اون زندگی خودش رو. مقایسه کردن زندگی خودت با بقیه باعث میشه قلبت آروم بگیره که اگه من ندارم بقیه هم ندارن و چی بهتر از این که همه با هم هیچی نداریم و تنها غصه نداشته هام رو نمی‌خورم. بعد دیدم توی چندوقت اخیر همه‌ش با این فکر خودم رو دلداری دادم. که مگه همسنای من چی کار کردن که من نکردم. برای چند لحظه آروم میشم و اگه سعی کنم تا ابد هم شاید بتونم خودم رو با این فکر تسکین بدم. همینجا بشینم و هیچ کاری نکنم و به این فکر کنم که فلانی و فلانی هم الان همین وضعیت منو دارن بعد لباس بپوشم و برم تره‌بار و خودخوری هم نکنم که چرا فروشنده حرف من به تخمش نیست. چون همون موقع من و خیلیای دیگه تو یه گروهیم که فروشنده به تخمش نیست و باید بیشتر چیزایی که میریزه تو کیسه رو بریزیم دور.

دستم پر پر شده و همه پلاستیک‌ها رو توی یه دستم گرفتم و اون دست دیگه‌م آزاده. من اینو حس نمی‌کنم تا اینکه می‌بینم دستم چه قدر درد گرفته. گوجه‌ها پخش زمین میشن و آقایی میاد جمع شون می‌کنه. سه تا رو می‌گیرم یه دستم و سه تای دیگه رو هم می‌گیرم دست دیگه‌م. برای تشکر به آقا یه نارنگی میدم. سوار تاکسی میشم. راننده از ایران خودرو اومده و راه رو بلد نیست. هر خیابونی رو که رد می‌کنیم میگه درست دارم میرم؟ میگم بله بله. امروز خیلی غمگینم. سه بار از صبح گریه کردم و الان هم که توی تاکسی نشستم  دلم می‌خواد بزنم زیر گریه. راننده دستمال از تو جیبش درمیاره میده بهم. میگه خانوم چیزی شده؟ میگم مگه دستمو نمی‌بینید مثلن رفتم خرید کردم یه مشت چیز خراب خریدم آوردم اصلن نمی‌دونم باید باهاشون چی کار کنم. قضیه آزمون شخصیت رو براش میگم. میگم  از شما چه پنهون چند روز پیش حتی منتظر بودم زنگ در رو بزنن و وقتی در رو باز می‌کنم پشت در نماینده شرکت فلان باشه که کاپ صادق ترین آدم رو میده دستم. راننده میگه شما همین اطراف زندگی می‌کنید؟ این رو برای دومین بار پرسیده چون اولین بار که سوالشو می‌پرسید من داشتم تو خیالاتم کاپ رو تحویل می‌گرفتم. میگم نخیر و نمی‌دونم چرا اینو میگم. میگه با این همه بار سختتونه زیر بارون، می‌خواستم اگه خونه‌تون نزدیکه برسونمتون. میگم مرسی خودم میرم. کرایه رو همراه یه نارنگی بهش میدم. شاید بهتر باشه نارنگیا رو بین مردم تقسیم کنم تا یه ذره از میزان خودخوریم کم بشه. همه کیسه‌ها رو می‌گیرم دستم و به این فکر می‌کنم که عوضش کلی صرفه‌جویی شده تو هزینه. نمی‌دونم چرا این در نظرم چیز کمی‌ اومده.