سه‌شنبه، اسفند ۲۰

ایستگاه آخر


خانوم تايپيست پاي چشمش کبود بود. سرشو انداخته بود پايين ولي معلوم بود اعصاب نداره و اگه يه ذره بيشتر نگاهش مي کردم حتمن مي گفت برا چي زل زدي به من. ولي وقتي رفت نشست پشت صندلي ش تا دلم مي خواست زل زدم بهش و داستان ساختم که چه جوري پاي چشمش اونجوري سبز مايل به بنفش شده.
اين آخرين هفته ايه که روزنامه درمياد. آقايي که من باهاش کار مي کنم مي خواد از اينجا بره. يه ستون نوشته تیترش رو گذاشته  ايستگاه آخر، به نظرم خيلي غم انگيز اومد. راجع به برنامه هاي تلويزيوني بود  و ربط زيادي به رفتنش نداشت  فقط سال خوبي رو براي مسافراي قطار بعدي آرزو کرده بود ولي من اينجوري برداشت کردم که به در گفته که ديوار بشنوه يعني براي مسئولاي اينجا نوشتتش. وضعيت منم معلوم نيس که اينجا موندني باشم يا رفتني. خودم دوست دارم بمونم اما دلم نمي خواد برم اينو به کسي بگم. اگه قراره به من بگن نيا خيلي دوست دارم قبل از اينکه امروز تموم بشه و اين شماره رو رد کنيم بگن که منم يه چيزي به عنوان حرف آخر بنويسم.

يه بوي خيلي گندي پيچيده تو ساختمون انگار مرغا رو همنجوري که داشتن قد قد مي کردن انداختن تو آبجوش. هر طبقه رو که پايين تر ميري بو شديدتر ميشه بعد که وارد سلف ميشي انگار يه سيلي از بوي مرغ به طرفت هجوم مياره. ولي خبري نيست. من انتظار داشتم همه ماسک  زده باشن و قاشق رو از زير ماسک ببرن سمت دهن اما همه خيلي خونسرد نشسته بودن آب مرغ رو مي ريختن رو برنج. حتي يه نفر وقتي من داشتم غذا مي گرفتم اومد تشکر کرد گفت غذاتون خيلي خوبه ولي من باور نکردم.  هي مي خواستم برم بگم واقعن؟ شوخي کردي يا جدي گفتي؟ به نظرت اين غذا خوب بود؟ غذاي خوب خوردي؟ از راهرو هم که داشتم رد مي شدم گوشامو تيز کردم ببينم کسي چيزي ميگه و تنفر عمومي نسبت به غذايي که دادن موج مي زنه يا نه، ولي چند نفر وايساده بودن داشتنن راجع به يه نفري که تو مهموني لباسش خيلي باز بوده حرف مي زدن.

عصر صفحه بندا نون و پنير خريده بودن و منم صدا کردن که برم باهاشون بخورم. خيلي خوب مي خوردن از اينايي ن که عصرونشون هميشه به راهه برعکس ما که تو خونه به ندرت عصرونه مي خوريم. يه بار حميد گفت شما تغذيه تون خيلي بده واسه اينکه هيج وقت عصرونه نمي خوريد خيلي بهم برخورد ولي ديگه مثل قبلا نيستم. يه بار زن داييم اومد گفت خونه تون هميشه شلخته س. اين شد که از اون روز به بعد سعي کردم به همه شبهات پايان بدم و خونه هميشه تميز باشه. همه آشغالا رو مثلن بريزم زير فرش اما فقط خودم بدونم.

يه تيکه نون کندم آوردم تو اتاق. سردبير ضميمه ها با چندتا خانوم چادري نشسته بودن داشتن درباره  زيبايي هاي بصري عاشورا و غزل هاي عاشورايي حرف مي زدن. من و همکارم از پشت مانيتور داشتيم مي خنديديم که آقا گفت نونتونو بخوريد گوش نديد به حرفاي ما.


شنبه، اسفند ۱۰

بزن برقص


 رو کاناپه نشسته بودم و داشتم به اونایی که وسط بودن و می رقصیدن نگاه می کردم.  اونایی که وسط بودن شامل یه دختر و پسر عینکی، یه زن و شوهر و دوتا دختر بودن. دختره و پسره خیلی بامزه و هماهنگ می رقصیدن. دختره یه کم دیونه بود به نظرم. چون پیرهنشو هر چند دیقه یه بار می زد بالا و شکمش معلوم می شد، سرشو شدید تکون می داد و موهای فرش هی می ریخت تو صورتش. چند دیقه پیش قبل از اینکه بیان وسط دیده بودم که با پسره  و یکی دیگه رفتن تو دستشویی و وقتی از دستشویی اومدن بیرون دختره رفت و از یه دختر دیگه لب گرفت. پسره بعد چند دیقه رقصش  دیگه چنگی به دل نمیزد ولی دختره هنوز خیلی شنگول بود و اگه ولو نمی شد اون وسط شاید می تونست تا دو سه ساعت همینجوری برقصه. دو تا زوج دیگه هم بودن. که شامل دو تا دختر و یه خانوم و آقا بودن. تیپ خانومه به نظرم واسه همچین مهمونی ای زیاد از حد  مجلسی بود. همه ش فکر می کردم تو اون لباسا، بالاپوش دکلته سفید و دامن تنگ سفید راحت نیس. یکی از دخترا  عصای زیر بغل داشت که عصا رو می برد بالا می چرخوندش و دوباره می زد زیر بغلش و بعد می ذاشتش رو زمین و در حکم میله استریپ‌تیز بود براش، دستاش رو می مالید به عصا و دوباره  می زد زیر بغلش .

ک گفت بیا بریم بالا چون از اونجا بهتر میشه  اجرای ص اینا رو دید. گفتم تو برو من اینجا می شینم اما چند دیقه بعد برگشت و گفت بیا بریم اون جلو از اینجا نمی تونیم ببینیم. از بین جمعیت راه باز کردیم و رفتیم اون جلو و چون تنم خورده بود به یه خانومه برگشت با تعجب نگاهم کرد. معذب طور وایسادیم یه گوشه و به تدریج هی رفتیم جلو و جلوتر تا اینکه دیدمون خیلی مناسب شد اگه برمی گشتم شاید می دیدم که یه عده از  اونایی که بالا بودن یا اونایی که پشت سرمون بودن دارن بهمون میگن خیلی خوشانسید. یکی از دوستامون که در مقایسه با جثه من دختر نسبتن گنده ایه، اومد وایساد جلوم. می خواستم بهش بگم میشه یه کم بری اونطرفتر اما چندبار اینو واسه خودم به صورتای مختلف گفتم و صدام رو بررسی کردم. چند بار زدم رو شونه ش و بعد که برگشت گفتم میشه یه کم بری اونطرف تر و می دیدم که دختره بهش برخورده یا داره میگه عجب آدمی هستی. بنابراین بی خیال گفتن شدم و سعی کردم از بین دستاش و بالای شونه ش یه راهی پیدا کنم.  شاید تا حالا تو عمرش انقدر کسی  از پشت با دقت نگاش نکرده بود. موهای نارنجیش توی نور خیلی خوشرنگ  بود و ریخته بود رو شونه لختش. همین موقع یه آقایی بهش گفت میشه یه کم بری اونطرف تر شاید این خانوم نتونه ببینه. بعد دختره یه کم رفت اونطرفتر و گفت که می تونم برم جلوش وایسم. یکی با دوربین اومد چندتا عکس گرفت و یه نفرم با موبایلش از وسط جمعیت راه باز کرد و اومد وایساد جلوم. من گذاشتم به حساب اینکه شاید  نمی بینن که من اون جلو وایسادم یعنی به چشم نمیام که حالا دو سه نفر هم بخوان رعایت حالمو کنن. نیازی هم نبود چیزی ببینی چون  تئاتری اجرا نمی شد و صدا به اندازه کافی بلند بود اما آدم کنجکاوه ببینه اون جلو چه خبره و یه دفه نگن دیدی تو رو خدا، دیدی چی کار کرد و تو بگی نه مگه  نمی بینی این غول بیابونی جلوم وایساده.

شاشم گرفت و گفتم میرم دستشویی. یه دختری بود تو طول مهمونی که پ گفت این چقدر معذبه. وایساده بود جلوی دستشویی به ساعتش هی نگاه می کرد انگار که با یکی جلوی دستشویی قرار گذاشته باشه. بعد چندبار به موبایلش نگاه کرد و مطمئن بودم الکی داره اس ام اسای اینباکس رو بالاپایین می کنه. منم وقتی یه جایی م و معذبم هی الکی به موبایلم نگاه می کنم. منتظرم موبایل به حرف دربیاد و از اون وضع نجاتم بده. پارتنرش آقای پیری بود و فکر می کردی این دختره رو آورده که عصای دستش باشه و اگه کم و کسری داشت براش فراهم کنه. بعد همون آقا اومد  و با دختره رفتن تو دستشویی. می خواستم بگم اگه می خواید برید سکس کنید تو روخدا اول بذارید من برم داره شاشم می ریزه اما نگفتم. یه پسره اومد گفت میرن اون تو کک می زنن منم گفتم آها چه عجیب و بعد هم اس ام سای گوشیم رو بالاپایین کردم. وقتی برگشتم همه اونایی که جلوم رو گرفته بودن پراکنده شده بودن اما ص اینا دو تا آهنگ بیشتر اجرا نکردن و بعد همونایی که داشتن می رقصیدن اومدن وسط  و ادامه رقص رو با پرفورمنس های جدیدتر از سر گرفتن.

یه قسمتی هست تو مهمونیا. آخرای مهمونی که همه دیگه بی رمق افتادن یه گوشه یا دارن دور خودشون می گردن یا دنبال میزبان می گردن که ازش خداحافظی کنن. بعضیا سرشون رو  تکیه دادن به مبل و دارن سقف رو نگاه می کنن و صدای موزیک تو گوششون می پیچه. یه عده که هنوز  یه خورده توان دارن اون وسطن. اون لحظه من می تونم تنها تماشاگری باشم که داره خیلی جدی حرکات دست و پا رو دنبال می کنه و  می بینه که چه جوری طرف یا طرفین به زیبایی یا شاید هم نه خیلی بد و بی حوصله  خودشون رو تکون میدن. دختر و پسره عینکی دوباره اومده بودن وسط و پسره یه دفعه به من نگاه کرد که خیره شده بودم بهشون. یه چیزی گفت تو این مایه ها که نگامون نکن یا یه همچین چیزی و بعد انگشت اشاره ش رو گرفت جلوم و تکون داد، من گذاشتم رو حساب اینکه خیلی مسته و به نگاه کردن ادامه دادم.