جمعه، تیر ۶

چه قد بلایی بچه



اگر می دونستم بچه قراره بیاد کنارم بشینه محال بود جام رو عوض کنم و بیام دو تا صندلی جلوتر بشینم. برای اینکه فکر می کنم بچه ها همه ش توقع دارن آدم باهاشون بازی کنه و نمی ذارن تو حال خودت باشی. یه بار از تجریش تا سر توانیر مجبور شدم با یه پسربچه هه قایم باشک بازی کنم و وقتی دیدم از توانم خارجه که ادامه بدم، پیاده شدم و اتوبوسم رو عوض کردم. به علاوه یه تصوری دارم که بچه ها ممکنه مثل گربه بپرن روت و شروع کنن یه دفعه به موهات چنگ بزنن و هر چه قدر هم بگی نکن گوششون بدهکار نباشه.

دختر که نمی دونم اسمش چی بود و تا آخر هم ازش نپرسیدم موهای بلند فر داشت که دم اسبی بسته شده بودند. بلوز و شلوارک سفید پوشیده بود و کیف صورتی باربی دستش بود که درش باز بود. توش کتاب بود و یه  کیف نقره ای و یه آینه که همرنگ کیفش نقره ای بود. خانوم پیری سوار اتوبوس شد و به من و دختربچه گفت برید کنار منم بشینم. گفتم اینجا جای دو نفره نه سه نفر و خانوم رو  به عقب اتوبوس هدایت کردم. رو کردم به دختره و گفتم خیلی هوا خنکه اینم می خواد بیاد بشینه کنار ما.  دختره یه لبخندی زد و انگار که با سوپر هیرو مواجه شده باشه  دیگه چشم ازم برنداشت. ایستگاه ها می گذشتند و مدام سرتا پام رو نگاه می کرد و وقتی به صورتم می رسید یه خنده گشادی تحویلم می داد. بابای بچه یه آدم چاق بود که سرتا پا آبی پوشیده بود، تو قسمت مردونه وایساده بود و دختره توی شلوغی صداش می کرد و بعد که باباهه نگاهش می کرد رو می کرد به منو می خندید شاید می خواست بفهمونه که تنها نیست ولی نمی دونم چرا. هیچ حرفی باهاش نداشتم بزنم و انقدر معذب شده بودم که فکر کردم پیاده بشم و اتوبوس رو عوض کنم. من از بچه ها خیلی می ترسم. روزهایی که تو مهدکودک کار می کردم و مجبور بودم یه وقتایی برم بالا و با بچه ها بازی کنم سخت ترین روزا بود برام. فکر می کردم الان گیر میدن بهم و بعدش حالم گرفته میشه یا نمی تونم باهاشون کنار بیام. خیلی بی ربط به دختره گفتم مدرسه ت تموم شده؟ و بالافاصله پشیمون شدم. معلومه که مدرسه ش تموم شده بود الان حتا تعطیلات تابستونی دبیرستانی ها هم شروع شده. داشت می رفت کلاس زبان آلمانی پیش خاله ش . یه پاستیل از تو کیفش درآورد و گرفت جلوم. یه دونه برداشتم و دختره گفت همه ش مال من. شاید جایزه ای بود واسه حرفی که به خانوم پیر زده بودم. دختره دوباره باباش رو صدا کرد. منتظر بودم باباهه دعواش کنه که انقدر بی خودی صداش می کنه ولی باباهه هیچی نگفتسربرگردوند و بالافاصله دوباره مشغول دیدن بیرون شد. دختره گفت چون هشت سالم شده اومدم تو قسمت زنونه نشستم و معلوم بود که خیلی خوشحاله از این اتفاق. گفتم باباتم می تونست خب بیاد تو این قسمت بشینه . دختره با تعجب گفت وای نه، بیاد تو قسمت زنونه؟معلوم بود حرفم براش خیلی عجیب بوده ،دیگه نگاهم نکرد و بعد  دو سه دقیقه یه گردنبند از تو کیفش درآورد که ستاره های رنگ و وارنگ پلاستیکی داشت. یه دونه از ستاره ها رو جدا کرد و گرفت طرفم. گفتم نمی خوامش برای خودت باشه و دختره گفت که برای من جداش کرده. باز گفتم نمی خوام ولی داشتم بدقلقی می کردم. دست کوچیکی که اومده بود جلوی صورتم برگشت، دختره یه کم به ستاره سبزی که تو دستش بود رو نگاه کرد و روش رو کرد سمت پنجره. اونایی که بالاسرمون وایساده بودن با شماتت نگاهم کردن ولی دیگه خیلی دیر شده بود. به دختره گفتم من این ایستگاه پیاده میشم خیلی مواظب خودت باش. آفتاب افتاده بود رو صورتش  اما بالافاصله جاش رو به سایه درختا داد و تا پیاده بشم همینجوری موند. دو سه ساعت بعد دیدم تو جیب توری کیفم یه ستاره سبزه. 

شنبه، خرداد ۳۱

آخه این چه کاریه

یکی تقه ای به در توالت می زند و می رود. من دو سه دقیقه قبل طولانی ترین و پرفشارترین شاش زندگی م را کرده ام، حالا شلوارم را بالا کشیده ام، نشسته ام و دارم به کاسه توالت نگاه می کنم. اینجا بهترین جاست که هر چندوقت یک بار بیایم و انقدر به چیزهای مختلف فکر کنم تا بالاخره آب چشمم بریزد پایین. دو نفر دارند درباره یکی به اسم بهنام حرف می زنند. یکی شان می گوید بهنام خیلی کسکش است. برای اینکه بهنام پنجشنبه دست خالی رفته خانه سروناز اینها، فقط چشمش به غذاها بوده و با تمام دخترهای مهمانی رقصیده بعد یکی به اسم سارا رفته توی اتاق وبهنام هم پشت سرش رفته در را بسته و از سارا به زور لب گرفته چند نفر در زده اند ولی  بهنام در را با دستش نگه داشته تا بالاخره سروناز می آید و داد می زند که در را باز کند و بعد هم می گوید بیا برو بیرون.  بهنام می رود ولی نیم ساعت بعد سارا هم می رود. آنطور که سروناز می گوید سارا و بهنام الان باهم دوستند. با شالم جلوی دماغ و دهنم را می پوشانم. یکی از دخترها می گوید یه کم پررنگ تر بزن چیه این دو دیقه دیگه پاک میشه. صدای سروناز می آید که می گوید رژ پرنگ بهم نمی یاد، لثه هام زیاد می زنه تو چشم. دوباره صدای باز شدن شیر آب می آید و پشت بندش یکی دوباره تقه می زند و کسی به بچه اش می گوید دیدی مامان جان دیدی تونستی بشوری خودتو؟

 ما توی ماشین نشسته ایم. سایه بان را داده ام پایین و خودم را دارم توی آینه کوچکش نگاه می کنم. سلفی بگیرم یا نگیرم؟ نه ولش کن.  الان بهترین موقع برای سلفی گرفتن است همیشه دوست داشتم از خودم وقتی دارم گریه می کنم عکس بگیرم. چندبار گرفته‌ام ولی هیچ کدام را هیچ جا نگذاشتم و همه اش مانده تو حافظه گوشی یا دوربین. آدم گریه می کند چه قدر مثل بچه ها می شود. گوشه های دماغم سفید شده ، یک جاهایی از پوستم قرمز است و رگ های سبز زیر چشمم زده بیرون، مثل ریشه های درخت که  از زیر خاک می زند بیرون. پل میرداماد را دور می زنیم می رویم سمت جهان کودک می گویم نگه دار ولی اگر نگه دارد و من پیاده شوم می دانم که حالم خیلی خراب می شود. یکی می پیچد جلوی ماشین و بوق ممتد می زند. یارو توی ماشین را نگاه می کند ولی من دیگر نمی گویم نگه دار.  می گوید چرا هرچی می شود گریه می کنی؟ صورتش از عصبانیت کبود شده و نور افتاده روی سرش، بقیه صورتش اما غرق سایه است. توی آینه می گویم اگر گریه نکنم حالم همینطوری بد می ماند. بعد می گوید گریه نکن و من چشم هایم را با شال زردم پاک می کنم.

یکی می آید دوباره به در می زند. سروناز و آن یکی دیگر رفته اند یکی دارد توالت ایرانی را به یک خانم خارجی معرفی می کند. می گوید این توالت ها اختراع مسلمان هاست اول ازاین سوراخ آب می کشیدند بیرون ولی بعد که قنات ها خشک شد تصمیم گرفتند توی همان کارشان را انجام دهند. خانم خارجی می گوید اصلا همچین چیزی نشنیده، من هم نشنیدم. می گوید ولی از وقتی ایران بوده خیلی توالت ایرانی را امتحان کرده ولی موقع استفاده زانوها و کمرش درد می گیرد. کسی که دارد توالت ایرانی را پرزنت می کند می گوید بهتر است الان از توالت فرنگی استفاده کنند ولی مثل اینکه توالت های فرنگی همه ش کثیف است  وخانم خارجی می گوید پس بهتر است اول شلوارش را بزند بالا.

مترو ترمز کرده و همه ریخته اند روی هم. به خصوص روی سر آنهایی که کف مترو نشسته اند. یکی بلند می شود و به من می گوید تو بیا بشین. بعد روی سرم دولا می شود دستش را می گذارد روی بازویم می گوید چرا؟ عجب گیری افتادم. همین را کم داشتم که یکی بیاید بالای سرم بایستد و هی بگوید چرا. حالا بقیه هم دارند نگاه مان می کنند .همه منتظرند که برایشان داستان بگویم بگویم کیفم را زدند. بعد برایم گلریزان می کنند؟ یا هرکی از خاطراتش از کیف قاپی می گوید؟ خانم پیری می گوید گریه کن واسه چشم خوبه ضدعفونی میشه. خودش عینک ته استکانی زده و چشم هایش چهارتا شده. خانمی که لوازم آرایش می فروشد دنبال یکی می گردد که مداد چشم را روی دستش امتحان کند تا همه ببیند ضد آب است دستم را می برم بالا و خانم می اید طرفم.

یکدفعه همهمه می شود و صدای خنده و جیغ می آید . چندنفر باهم حرف می زنند یکی شان می گوید نه بابا نگیریم اینجا بهمون میخندن آخه کی تو توالت عکس می گیره، شبنم بمیری، مردیم از بو، یه کم جمع تر وایستید زود بندازیم بریم دیگه. دو ثانیه همه جا ساکت می شود و فقط صدای سیفون توالت بغل می آید، دو نفر باهم می گویند بده ببینیم خوب افتادیم. یکی شان می گوید بهنام ببینه مسخره م می کنه، منو کراپ کن. در را باز می کنم یکی شان می گوید میشه یه عکس بندازید و بلافاصله می گوید ای وای ببخشید.

چهارشنبه، خرداد ۱۴

دیگه تو ورشو اون همه صفا نیس


آقای مدنی سلام
صبح از خواب بیدار شدم رفتم توی آشپزخانه کتری را پر کردم گذاشتم روی گاز، ظرف های شب قبل و ظهر قبل توی سینک بود. همه جا تقریبن به هم ریخته. ولی همیشه اینطور نیست. می‌خواستم ظرف ها را بشویم که صدایی پشت سرم گفت می‌دونی چی شده؟ آقای مدنی یعنی شما دیروز بعد از طوفان زنگ زدید و گفته اید که باید اول مرداد از این خانه بلند شویم. صاحب صدا خواهرم بود. اگر بدانید چه حالی شدم، تمام دنیا یکدفعه جلویم تیره و تار شد. نمی دانم در جریان طوفان برایتان چه اتفاقی افتاده ولی ما یک روزهایی می‌نشستیم و حدس می‌زدیم که شما امسال هم می‌گذارید اینجا بنشینیم یا نه و همیشه از خودمان می‌پرسیدیم چرا نگذارد، کی از ما بهتر برای این خانه؟ مستاجرهای بی سرو صدایی هستیم. کرایه را همیشه به موقع پرداخت کرده ایم به جز این اواخر که حقوق من را دیر می‌دهند. همیشه همه جا تمیز بوده، البته این به شما مربوط نیست و اگر هم کثیف باشد دودش توی چشم خودمان می‌رود ولی شما یک بار توی این فرصت باقی مانده بیایید در بزنید، تشریف بیاورید تو به در و دیوار نگاه کنید به جز اتاق که یک ور دیوارش بر اثر چسبیدن اتو سوخته و گچش یک مقدار ریخته دیگرهیچ جای خانه عیب و ایرادی توی این پنج سال پیدا نکرده. هیچ وقت صدایمان بیرون نرفته و هیچ وقت کسی به خاطر رفتاری بهمان اعتراض نکرده، به جز آن دفعه ای که آمدند خواهرم را گرفتند و شما زنگ زدید و ابراز همدردی کردید و آن یک باری که سرایدار از سر لجبازی گفت که رفت و آمدمان زیاد است.
آقای مدنی عزیز
ما اینجا گلدان هایی داریم که هر کدامشان پنج سال و بیشتر عمر دارند. یک بار من رفتم ونک و چندتا از آنها را خریدم، سوار اتوبوس شان کردم و آوردم اینجا. چون موقع خریدشان فکر کرده بودم چه خانه را قشنگ می‌کنند و واقعن هم خانه مان را قشنگ کرده اند. چندتا از گلدان ها را گذاشته ایم تو ی بالکن و بهار به بهار گل می‌دهند. یک گلدان پیچک هم داریم که از دیوارها بالا رفته و کم کم دارد همه جای خانه را می‌گیرد ولی شما بد به دلتان راه ندهید. یک گلدان بامبو هم داریم که گذاشته ایم گوشه اتاق، اگر   می‌دانستید برگ هایش چه معصومانه به دیوار چسبیده اند محال بود دلتان بیاید که جدایشان کنید. نصف امروز به این فکر کردم که اینها را چطوری موقع اسباب کشی بگذاریم توی کامیون و چطور ببریمشان که آسیبی نبینند.
 سالی یک دفعه همه جای خانه را تمیز می‌کنیم، تخت ها را می‌کشیم کنار و زیرشان را جارو و تی می‌زنیم، باید ببینید چه برقی می‌زند وقتی دیگر از آنهمه کرک و مو خبری نیست. شیشه ها و پرده ها را هم می‌شوییم. فکر کرده بودیم برای سال بعد یک کارگر بگیریم که دستی به دیوارها بکشد که اینطوری شد. آدم وقتی یک جایی دلش خوش است این کارها را می‌کند دیگر، وگرنه همه چیز را به امان خدا ول می‌کند می‌گوید هرچه شد شد. ولی ما همه چیز را اینجا به امان خدا رها نکردیم. انقدر که در اینجا زندگی جریان داشته توی هیچ کدام از واحدهای دیگر جریان نداشته، بهتان قول می‌دهم. حالا می‌گویید به شما مربوط نیست و زندگی خودمان  بوده که حق هم دارید.
آقای مدنی عزیز
وقتی می‌رویم بیرون همه اهل محل بهمان سلام می‌کنند. همه دیگر ما را در این محل می‌شناسند. همسایه ها توی آسانسور         می‌بینندمان و خوش و بش می‌کنند. داروخانه دار سر خیابان مرتب حال خواهرم را می‌پرسد،حسین آقا، صاحب نانوایی پایین ازمان بیشتر مواقع پول نان را نمی‌گیرد می‌گوید بروید بعدن بیاورید، بقیه کسانی هم که توی نانوایی کار می‌کنند بهمان می‌گویند همسایه.   ما صبح ها نان نصفه می‌خریم، چون زیاد میل نداریم صبحانه بخوریم اما روزهایی که یک دانه می‌گیریم شاطرهای نانوایی خیلی ذوق می‌کنند می‌گویند آفتاب از کجا درآمده که نان کامل می‌خواهید بخورید و ما لبخند می‌زنیم. آقای تبریزیان هم بهمان  می‌گوید همسایه، سوپر آنطرف خیابان هم باهامان شوخی دارد، چه با من و چه با خواهرم. یکبار رفتیم جلوی تلویزیون بزرگی که بالای سوپر نصب شده ایستادیم و هی شکلک درآوردیم و مغازه دارها کلی بهمان خندیدند. حالا شاید از نظر شما در شان و شخصیت ما نباشد ولی اگر خودتان هم بودید روده بر می‌شدید از خنده، حالا کو تا ما برویم یک محله دیگر و اهل محل انقدر از ما خوششان بیاید که شوخی کنند و راحت باشند.
آقای مدنی
روزها توی خانه و روی برگ گلدان هایی که گذاشته ایم پشت پنجره یک نور خوبی می‌افتد، بعضی روزها کوکوسبزی و سبزی پلو درست می‌کنیم و بویش خانه را برمی‌دارد، همه جای خانه خیلی قشنگ و دلنشین می‌شود، من میز را می‌چینم و منتظر خواهرم می‌شوم که از سرکار برگردد و باهم غذا بخوریم. چرا پس شما را یک بار دعوت نکردیم؟ چون فکر کردیم سرتان شلوغ است و کار دارید و معذب می‌شوید با ما سر یک میز بنشینید. شاید از این قسمت خوشتان نیاید ولی دوست هایمان پنجشنبه ها می‌آیند و با هم شلم و مونوپلی و پوکر بازی می‌کنیم. امیدوارم شما هم مثل من حوصله مونوپلی را نداشته باشید اما احتمالن چون سرمایه دارید خوشتان می‌آید و کیف می‌کنید. درست است که اگر جای دیگری برویم هم می‌توانیم بازی کنیم، اما همه با این خانه احساس نزدیکی و راحتی می‌کنند، حتی چندوقت پیش یکی از دوست هایمان گفت این خانه مثل خواهرش می‌ماند و گفت یک زمان انقدر که اینجا راحت بوده جاهای دیگر نبوده.
آقای مدنی
صبح رفتم از دکه سر خیابان آگهی همشهری خریدم. نگاه کردیم دیدیم چه قدر قیمت خانه ها بالا رفته. مدام به خواهرم گفتم شاید شانس آوردیم و یک خانه خوب پیدا کردیم مثل اینجا، از سر صبح برای اینکه بهش دلداری بدهم گفتم می‌گردیم و شاد توی فلان خیابان یا بهمان خیابان یک خانه یک خوابه مناسب پیدا کردیم، خواهرم هم گفت کی تا حالا شانس آوردیم که این بار دومش باشد؟ اگر بنا به شانس باشد می‌گویند بیایید این خانه مال شما. البته این حرف یک کم غیرمنطقی ست ولی همین که توی این پنج سال صاحبخانه منصفی مثل شما گیرمان آمده که هر سال فقط یک مقدار کرایه را بالا برده خودش شانس بزرگی ست ولی حقیقتش با این پولی که ما داریم هیچ جا خانه پیدا نمی‌کنیم. تازه دست تنها اسباب کشی برایمان خیلی سخت است درست است که شوهرخواهرمان و دوستانمان می‌آیند کمک ولی خب آن بیچاره ها چه گناهی کرده اند که زیر بار این کمد یک تنی که گوشه خانه است باید سیاه و کبود شوند؟ نگران نباشید به سقف فشار نمی‌آورد اگر بنا بود سقف به خاطر سنگینی اش بریزد تا حالا ریخته بود. اگر از اینجا بلند شویم   آوارگی مان شروع می‌شود و دیگر هر سال باید از این خانه به آن خانه اسباب کشی کنیم در صورتی که پنج سال اینجا مانده ایم و چه قدر خاطره از این خانه داریم، یک عالمه خاطره تلخ و شیرین. چه تولدهایی که اینجا برگزار نشده و چه مهمانی هایی که اینجا نگرفیتم، مهمانی های کم سر و صدا، چه باران هایی را رفتیم توی بالکن دیدیم، چه ظهرهایی که من اینجا تنها بوده ام، رفته ام روی تخت دراز کشیده ام و از آن همه سکوت  خانه و آن سایه قشنگی که افتاده روی همه چیز کیف کرده ام. روزهایی که می‌رفتیم ملاقات خواهرم عصرش برمی‌گشتم اینجا با دوست هایمان گلنار می‌خواندیم و گریه می‌کردیم. به خواهرم گفتم یکی از دوستانمان دارد خانه می‌خرد ولی نباید این را می‌گفتم چون بعدش هر دویمان غرق در ناراحتی عمیقی شدیم.
صاحبخانه محترم
چه طور دلتان می‌آید به این سادگی این چیزها را از ما بگیرید، ها چطور؟