پنجشنبه، مرداد ۱۶

حضوری با مرضی



توی جاده ایم. گوگوش داره جاده رو می خونه. ما هم داریم باهاش می خونیم. الان اونجایی هستیم که میگه بیااااااا و نفس کم نمیاره. ما نفس کم میاریم و از شدت کم اوردن سینه مون به خس خس می افته. ولی تو اینو خیلی خوب می خونی همیشه. نمی دونم چه جوری می خونی که صورتت کبود نمیشه و لازم نیست هی هوا رو هورت بکشی. وقتی تو جمعی هستیم و ازت می خوان که جاده رو بخونی خیلی کیف می کنم مثل مادری که بچه ش قراره شیرین کاری کنه و همه نگاهش کنن. ظهر اومدیم  ملاقاتت. هر یک ماه یه بار میشه ملاقات حضوری داشت. حالا انگار تو جاده نیستیم همه چی تو همون سالن ملاقات که بزرگه و همه پنجره هاش بازه و درختا معلومن متوقف شده. زمان نگذشته. انگار سه چهارساعت قبله. تو همون مانتوی گلدار تنته همون شال سبز. برای اینکه تازه این هفته تونستیم برات لباس بیاریم. به امروز میگن هفته لباس. همه یک عالمه لباس آوردن که جلوی در تحویلش دادن. بعضی ها کیسه های بزرگ کامواهای رنگ و وارنگ هم دستشونه ولی در آخر خانومی که تند تند کیسه ها رو تحویل می گیره و بهت رسید میده میگه اجازه نداره اینها رو تحویل بگیره. چند نفر کاموا به دست نشستن رو صندلیا و منتظرن یکی رو از دور ببینن که کاموا دستشه، صورت های غمگینشون رو به سمتش برگردونن و بگن" نمی ذارن، کاموا نمی ذارن". این مانتوی قرمز چهارخونه ای که برات آوردم رو خودم دیروز پوشیده بودم. می دونستم که امروز میارمش برای تو که تو تنت کنی. از امروز قراره دست تو بخوره بهش و چشم تو بیفته بهش. احساس کردم این قراره نماینده ما باشه پیش تو. یه موجود زنده س که می تونه تمام حس ها رو بهت متقل کنه، مثلن از دیروز برات بگه، از خیابونا. از اون وقتی که کلید می ندازم میرم توی خونه و می بینم خونه تاریکه و من اولین نفری هستم که باید چراغ رو بزنم و با خونه خالی مواجه بشم. و این تصویر هی کش بیاد و کشیده بشه  به روزهای دیگه.  

سالن نور خوبی داره و میزای گرد سفید که خانواده ها دورش نشستن. مرضی هم پشت یکی از میزا نشسته با یه پلاستیک سفید که توش برامون زردآلو و سیب آورده. این میوه ها رو مهناز دیروز از توی زندان خریده. هر کی برای خانواده ش یه چیزی آورده چون اینجا رسمه تو ملاقاتای حضوری یه چیزی از اون تو برای بقیه بیارن. مثلن غذایی که پختن یا آبمیوه ای که از بوفه زندان خریده شده. توی پلاستیک رومیزی سفید قلاب دوزی ای هم که برای مامان بافته هست. همه خیلی خوشحالن. ماهم خیلی خوشحالیم. یه سالن پر از آدم های خوشحال. بعد سه هفته  باید سفت و محکم بغلش کرد، جوری که وقتی از این سالن رفتی بیرون انگار همیشه در حال بغل کردنشی. موهاش رو دوتایی بافته. می دونم که هر وقت می خواد خیلی خوشگل باشه موهاش رو دوتایی می بافه. از رژی که داره زده به صورتش و پوستش خیلی لطیف و شادابه ، انگار رود زیرش جریان داره. خانوم زندانبان بین میزا می گرده و به همه لبخند می زنه و بعد لبخندش ناپدید میشه  و وقتی نگاهش کنی دوباره لبخند میزنه انگار که یه فرمول و الگویی برای لبخندش تعریف شده. هرنگاه یک لبخند.

مرضی داره میگه با مهوش میشینن و برای هم کتاب می خونن. توتالیتاریسم رو دارن می خونن و بعدش هم می خوان برن سراغ یه کتاب دیگه. مهوش یه خانم شصت ساله بهائیه که شش ساله تو زندانه و بیست سال حکم داره. دیروز مهوش کلم پلو درست کرده که خوب بوده ولی نه به خوبی کلم پلویی که چند سال پیش مامان لیلا پخته. وقتی مرضی شروع می کنه به حرف زدن ما سراپا گوشیم. میزهای دیگه هم همینجوریه. همه به عزیزی که اون تو بوده و داره از روزهاش در اونجا میگه خیره شدن، انگار داره از گذران روزهاش از یه سرزمین ناشناخته میگه و آدم نباید هیچ چیزی رو از دست بده. انگار اونجا یه دنیای دیگه س و فردی که اونجاست زندگی ای متفاوت از اونچه بقیه  این بیرون دارند رو از سر می گذرونه. ولی در واقع این طور نیست. به قول مرضی اونجا مثل خوابگاه می مونه آدم ها با سلیقه ها و فکرهای مختلف دور هم جمع شدند، با هم گاهی خوشند و گاهی مثل این بیرون از هم دلخور میشن با این تفاوت که دلخوری اونجا  زیاد طولی نمیکشه. اونجا جمعه ها نیست که دلگیره، یکشنبه ها بعد از ملاقات رخوت غروب روزهای جمعه توی بند حاکم میشه و دیگه اثری از شور و اشتیاق صبح نیست، خبری از اون همه تکاپو برای زیبا به نظر رسیدن موقع ملاقات نیم ساعته نیست. همه رو تختا ولو میشن تا فردا بشه و زندگی دوباره ادامه پیدا کنه.

 میگه هفته پیش یه جوری والیبال بازی کرده که هرکی می دیدش فکر می کرد شکنجه ش کردن همه دستاش کبود شده ولی الان که دستاش رو میزه اثری از کبودی نیست. هر روز داره چقرتر میشه و دور نیست اون روزی که بیاد و جای فرهاد ظریف رو تو تیم والیبال بگیره.