جمعه، تیر ۵

گوشه ش نوشته تا ابد گرفتار



خیلی وقت است که برای کسی نامه ننوشته ام و از کسی هم نامه نگرفته ام. یک زمان برعکس، یک هفته یک بار می رفتم پست میدان ولیعصر، پاکت می خریدم و نامه های چند صفحه ایمان را می انداختم توی یکی از سه تا صندوق پستی که جلوی اداره  پست بود. همین که به جای ایمیل می توانستیم برای هم نامه بنویسیم خیلی خوب بود. انگار که ما مال این زمان و این روزها نبودیم،چون دوره  نامه هم به نظرم سر رسیده و دیگر کمتر کسی پیدا می شود که برای کسی نامه بنویسد.

 از توی اتوبس با چشم دنبال صندوق پست های زردرنگ می گشتم و به آدم هایی فکر می کردم که نامه نوشته اند و آورده اند انداخته اند توی یکی از آن صندوق پست ها که لابد خیلی هایشان بلااستفاده بودند و سال تا سال کسی پیدا نمی شد که تویشان نامه بیندازد و مامور پست هم وقتی هربار درشان را باز می کرد با صندوق خالی رو به رو می شد و به شانس خودش لعنت می فرستاد. حتما آدم هایی  بودند که همینجور بیکار نشسته بودند و کسی صدایشان می کرد یا زنگ خانه شان را می زد و می گفت نامه داری و ذوق مرگ می شدند. نامه می رسید به کسی آنور شهر یا یک شهر دیگر یا  آن سر دنیا و چشمش از کلماتی می گذشت که تو برایش روی کاغذ نوشته بودی،یک چیزی از وجود خودت. مثل آدمی که  وقتی یکی را خیلی دوست دارد چیزی برایش درست می کند.

چند روز پیش همینکه نشسته بودم و حوصله م سر رفته بود از نگهبانی برایم نامه آورند که رویش نوشته بود آذربایجان غربی-سلماس. بالافاصله یاد سیاوش صحنه افتادم که توی کنسرتی داشت برای آنهایی که آمده بودند کنسرتش توضیح می داد که ترانه آهنگی که می خواهد بخواند، بوسیله نامه بهش رسیده. آهنگ این بود که از اون سر دنیا باز نامه رسیده، چه عاشقونه عکسمو برام کشیده،گوشش نوشته تا ابد گرفتار،با آهنگ و ترانه هام تا صبح می مونه بیدار...

بعد نامه را باز کردم. از طرف پیرمرد 68 ساله ای که دبیر بازنشسته بود، نوشته شده بود. دستخطش به قول مامانم خرچنگ قورباغه بود. هر خط به سمت سراشیبی سوق پیدا کرده بود و بعید نبود اگر برگه را برگردانی کلمات از تویش سرازیر نشوند و نریزند پایین. البته برگدانم ولی کلمه ای پایین نریخت. نوشته بود پرده گوشش مشکل دارد و می خواهد عمل پیوند پرده گوش انجام بدهد و چندبار آمده تهران و چندتا بیمارستان هم رفته اما دکترها جوابش کرده اند. نوشته بود ناراحت و ناامید و مایوس شده. سه تا کلمه که به ترتیب بارش هی شدیدتر می شد را کنار هم گذاشته بود و اگر از کلمه تنها هم استفاده می کرد نورعلی نور می شد. می خواست بداند دکترها بهش راست گفته اند که به خاطر سنش ممکن است عمل پرده گوش جواب ندهد یا نه و خواسته بود با یک متخصص صحبت کنیم ببینیم چی می  گوید. زنگ زدم به  متخصص  و سن طرف را گفتم گفت درمان قطعی ندارد و فقط باید از سمعک استفاده کند بعد ما هم همین پیوند گوش درمان قطعی ندارد را تیتر کردیم در صورتی که تیتر صفحات دیگر همه خنثا بود راجع به اینکه بعد و قبل ورزش چی بخورید یا چطوری زندگی شادتری داشته باشید. یک تناقض خیلی زیادی موج می زد. پیرمرد می رفت روزنامه را می خرید و تا چشمش به تیتر می خورد حتما وا می رفت. باید چیز دیگری را تیتر می کردیم یا ما هم می رفتیم کنار دکترهایی  که باعث ناراحتی و ناامید و یاس اش می شدیم؟ برای کسی باز نامه می نوشت؟

شنبه، خرداد ۳۰

نخل هم داره؟

 
آقای پارسایی شریک آقای اردانی بنگاه محل گفت بریم خانوم؟ قرار بود مثل روز قبل برویم خانه ای را ببینیم. توی راه افتاده بودم به چه کنم که یکوقت حوصله آقای پارسایی سرنرود و باخودش نگوید دختره چه حوصله سر بر بود. در نتیجه از خانه ای که تویش نشسته ایم گفتم، از اینکه چقدر حیف می شود که از اینجا برویم، از خوبی های آقای مدنی،صاحب خانه مان گفتم و از اینکه شش سال است توی این خانه نشسته ایم و آقای پارسایی در تمام مدت چشم دوخته بود به زمین و به نشانه تایید سرتکان می داد انگار که فکرهای خودش را تایید کند. رسیدیم جلوی ساختمانی که زیرش مثل همین خانه ای که الان تویش ساکنیم، نانوایی داشت یعنی اگر می آمدیم همنیجا می شد گفت که بخت ما را با نانوایی ها گره زده اند. ولی معلوم نبود که مثل نانوایی خانه فعلی بهمان نان نصفه هم بدهد یا نه ،چون نانوایی برخلاف نانوایی خانه خودمان لواش می پخت و نصف کردن نان لواش طبعا خیلی سخت تر است.
 ساختمان مثل قبر نمایش سنگ سیاه بود و پنجره های رفلکس سبز داشت. تویش هم تنگ و تاریک بود و راه پله اش به اندازه ای بود که فقط یکنفر جا میشد و اگر دو نفر بودی هی باید مثل من و آقای پارسایی به هم تعارف می کردید که شما بفرمائید، نه شما بفرمائید که راه رو بلدید. پله ها نرده نداشتند و اگر مواظب نبودی ممکن بود پرت شوی پایین. یک لحظه هایی می دیدم که  دست آقای پارسایی را گرفته ام و از مرگ نجاتش می دهم و او به پاس فداکاریم دویست تومان از پول اجاره را با چک و چانه برایمان کم می کند. توی راه پله ها هم پر بود از پرچم یاحسین. وقتی داشتیم از جلوی یکی از درها رد میشدیم یکی داشت بلند می گفت آخ کمرم که میشد حدس زد به خاطر بلندکردن همین پرچم ها به این روز افتاده. جلوی یکی دیگر از واحدها پر کفش و دمپایی بود. و در کل همه فاکتورهایی را که می شود باهاش یکنفر را فراری داد، داشت. حواسم به آقای پارسایی بود که فاصله را باهاش رعایت کنم و یک وقت نخورم به پشتش که رسیدیم جلوی در.

کلید انداخت و رفتیم تو و همین که در را باز کرد بوی توالت که همان جلوی در بود خورد تو صورتمان. اگر این خانه را می گرفتیم در بیشتر مواقع برای اینکه در توالت را بتوانیم باز کنیم باید اول در واحد را باز می کردیم می رفتیم بیرون و بعد می رفتیم توی توالت و پشت سرمان دوتا در را می بستیم. زمین پرجای کفش بود، آشپزخانه یک متر در یک متر و سالن راهروی مستطیل شکل  درازی بود. آقای پارسائی گفت خانم من که گفتم نیایم، صدایش می لرزید انگار که بخواهم کتکش بزنم که چرا من را آوردی همچین جایی. بعد برای اینکه خودش را در مقابل کتک ها بیمه کند، به صاحبخانه بد و بیراه گفت. خانوم اینا یه مشت هولن. بهش میگم اینجا رو رنگ کن گفته رنگ کنم بدم دست مستاجر؟ پس چی؟ مستاجر مگه آدم نیست. بله که باید رنگ کنی. دندت نرم. داری ازش پول درمیاری و همین که اینها را می گفت من توی دلم می گفتم چقدر باشعور احسنت و وسایل خانه را می چیدم گوشه و کنار ببینم چجوری از آب درمی آید. بعد گفت کاریت نباشد فردا با هم می رویم یک خونه می بینیم که از اینجا خیلی بهتره. من می دونم سلیقه شما چه جوریه، سلیقه تون دستم اومده و آن موقع بود که کار چیدن وسایل را ول کردم و همان هایی را هم چیده بودم جمع کردم که فردا ببرم یک جای دیگر پهنش کنم.

حالا داشتیم حافظ را می رفتیم بالا. گفتم شما خانه را دیدید؟ گفت بله. گفتم چجوریه؟ این را چندبار تاحالا پرسیده ام و سر بحث خوب باز شده. آقای پارسایی یکدفعه وایساد و گفت مگه خودت نمی خوای ببینی؟ گفتم چرا، همنیجوری پرسیدم.

انگشتش را گرفت سمت سر حافظ و گفت اونجا رو می بینی؟ ساختمان آلومینیومی بود و برای اینکه خیلی خلاقیت به خرج بدهند در نمایش یک ردیف آلومینیوم طوسی و یک ردیف قرمز کار کرده بودند. می خواستم بزنم توی سر خودم که این بود؟ این با سلیقه ما جور درمیاد؟ ولی نگفتم چون شاید تویش بهتر از بیرونش بود و نباید امید را تا آخرین لحظه از دست داد. رسیده بودیم جلوی ساختمان. درهای کشویی سنسور دار داشت و اگر حواست نبود ممکن بود با بانکی جایی اشتباه بگیریش. چون  ساختمان های وزارت نفت و همه بانک ها اینجورین. چلوکبابی نوید هم برای اینکه بگوید خیلی شیک است درها جلویت باز می شود انگار که درها هم بخواهند ارادت خالصانه شان را نثارت کنند. توی لابی هم گلدون هایی با گلهای مصنوعی زرد و نارنجی گذاشته بودند که دیگر در کمتر ساختمانی پیدا می شود.  ساختمان هنوز نیمه کاره بود و قرار بود ما اولین ساکنینش باشیم. خود آقای پارسایی با افتخار گفت سه تاش رو تا حالا اجاره دادم و من داشتم فکر می کردم چی میشد به جای اینجا، خانه رو به روی خیابان را نشانم می داد که آجری‌ست و نخل بزرگ توی حیاطش از خیابان معلوم است و همینطور معلوم است که نخل را نصف شب با کامیونی آورده و آنجا کاشته اند و بعضی ها وقتی از کنارش رد می شوند می گویند مگه تو تهران نخل درمیاد؟