شنبه، تیر ۱۳

با تو خوش بود و پیمونه می زد



تا حالا اثات کشی زیاد دیدم، چه اون زمان که با پدر و مادرم زندگی می کردیم و به خاطر ولع سیری ناپذیرشون برای عوض کردن خونه مجبور بودیم هر سال زندگی تو خونه های مختلف رو تجربه کنیم چه بعد که از اونها جدا شدیم و با تموم شدن قرار داد خونه ها باید اسباب اثاثیه رو جمع می کردیم و می رفتیم یه جای دیگه. "شاید خونه جدید بهتر باشه" این جمله ای بود که هروقت دلمون نمی خواست از یه جایی بلند بشیم و خونه خیلی به دلمون بود به هم می گفتیم که غم رفتن از جایی که یکسال یا چندسالی رو تو اونجا زندگی کرده بودیم رو برای هم کمتر کنیم.

دیروز به خونه جدید اثات کشی کردیم و هنوز غم دوری از ورشو  به قوت خودش باقیه.  شش سال رو توی خونه ورشو زندگی کردیم. انقدر خونه به دلی بوده که نخواستم با هیچ  کس و هیچ چیز به اندازه اونجا تنها باشم و حال بد و خوبم رو هیچ کس به اندازه در و دیوارای خونه ورشو ندیده. مثل اون زمان که با کسی خیلی راحتی و سفره دلت رو براش پهن می کنی و برات مهم نیست که راجع بهت چی فکر کنه. همون قدر نزدیک.

روزهایی که ازش دور بودم به تک تک جاهاش فکر کردم. توی ذهنم توش قدم زدم، رفتم تو بالکنش و کوچه خلوت پشت خونه رو نگاه کردم که پیچک ها از دیواراش بالا رفته. اون ساعت هایی که آدم  از خونه دوره و خیلی خسته س و دلش برای خونه تنگ میشه دیدم که چه جوری تو اتاقش سایه می افته و دلنشین و خواستنیش می کنه،  یا برعکس دیدم که چه جوری نور آفتاب تا نزدیکی های میز وسط اومده و همه جا رو روشن کرده و دلم خواسته روز تموم بشه و  زود برگردم بهش و وقتی برگشتم و چراغ رو تو تاریکی روشن کردم دیگه مهم نبوده در طول روز اون بیرون چه اتفاقی افتاده و همینکه اونجا بودم برام کافی بوده.

دیروز رفته بودیم آخرین اثاث های باقی مونده رو از توش برداریم. مرضی برامون آهنگ خداحافظ هایده رو می خوند و همینکه داشتم توی خونه خالی راه می رفتم همه اون روزهایی که خونه به لختی الانش نبود برام زنده شده بود. می دیدم که شبه، یه نسیم خنکی میاد و پرده رو تکون میده، یه سری از دوستامون رو دعوت کردیم اونجا و دارن حرف می زنن و می خندن. من دارم توی آشپزخونه برنج رو آبکش می کنم و نگرانم که خورشت خوب جا نیافتاده باشه.  یکی شروع میکنه "پوست شیر" ابی رو  خوندن و بقیه باهاش می خونن، یکی داره کوچه رو جارو میزنه و  صدای جاروش تا بالا میاد و صدا انقدر اوج می گیره که هرچیز دیگه ای رو می پوشونه. انقدر همه چی کامله که  دلت هیچ چیز دیگه ای نمی خواد و به نظرت هرچی پیش بیاد مهم نیست.

حالا اومدیم این خونه. گلدون ها رو مثل خونه ورشو چیدیدم کنار پنجره. جای خیلی زیادی هم اون بیرون توی بالکن برای گلدونای دیگه هست. یک چیزهایی رو باید درست کنیم، به قول مرضی درستشون کنیم و بعدا بدیمشون دست یکی دیگه. وقتی روی مبل بشینی آسمون برعکس خونه ورشو خیلی معلومه و اگر آفتابش که وسط های روز هجوم میاره تو خونه و نورش خیلی قویه رو فاکتور بگیری خونه خوبیه. خوبی خیلی بزرگترش اینکه که صبحا که بری نون می گیری از جلوی خونه ورشو رد میشی و به این فکر می کنی آدمای جدیدش یعنی به اندازه ما قدر خونه رو میدونن و توش به اندازه ما زندگی میکنن؟