یکشنبه، شهریور ۱

اون همه خوشگلیات،اون لبات،اون چشات



هرشب موقع خواب به خاله هما تو قبر فکر میکنم که چشماشو بسته و دستاش کنارشه و داره تجزیه میشه. صورت قشنگش داره از هم میپاشه و موهاش داره می پوسه. به خونه ش فکر میکنم که هنوز کسی که خونه رو به نامش کرده دست به کار فروشش نشده. به قاب عکساش روی میز که گرد و خاک روش رو گرفته و خاله دلش براشون تنگ شده. دلش برای تختش تنگ شده که یه بار دیگه روش بخوابه. حتما دلش برای آشپزی هم تنگ شده. می بینمش که بلند میشه میره تو آشزخونه و مثل اون موقع ها برامون غذا درست میکنه. خاله خونش بوی خوبی میداد. پله ها رو که میرفتی بالا بوی برنج ایرانی پیچیده بود تو راهرو و همیشه تو چارچوب در منتظرت بود. همیشه برنج رو تو پلوپز درست میکرد و پلو مثل کیک میشد. بوی برنج و قرمه سبزی تو اتاقا می پیچید و تا لب تخت خاله و جایی که قاب عکس ها چیده شده بود میرسید. بو می نشست رو صورت جوون خاله تو عکس و می نشست رو موهای کوتاهش. چشمای میشی خاله تو عکسا بهت خیره نگاه میکرد و تو از نگاهش خیلی خوشت می اومد. از اون همه قشنگی یه آدم تو عکس . از دماغ کشیده ش و لب های قیطونیش. توی عکسا خبری از کینه خاله هم نبود. یه نگاه مهربونی داشت و اگه به کسی می گفتی این کینه ای ترین آدم دنیاست و بعد عکس رو بهش نشون میدادی محال بود باور کنه . گوش های خاله تو عکس هنوز خوب می شنید و حالا داشت صاحب پیرش رو می دید که باید داد می زدی تا حرفاتو بشنوه. حالا می دید که  صاحب پیرش مترجم داره و حرفایی که تو گفتی بودی رو بلند ولی شمرده براش تکرار میکنه تا بفهمه. همه اینا چند سال بعد اتفاق می افتاد خیلی سال بعد.