چهارشنبه، فروردین ۲۵

سبد سبد گلای تازه تنت

هوا آفتابیه. با خواهر وسطی نشستیم رو پله‌های حیاط و بابام اونطرف تر نشسته رو زمین داره ناخونای پاشو می گیره . خواهر بزرگم داره دوربین رو تنظیم میکنه که ازمون عکس بگیره. موهام رو چند دقیقه پیش بافته و با کش هایی که سرشون کفشدوزک داره بستتشون . من سیزده سالمه و خواهر وسطی هیجده سالشه و خواهر بزرگم 21 ساله س. موهای بابام مثل حالا و مثل برف یکدست سفید نیست و گوشاش هنوز خوب می شنوه،همین طور گوش های مامانم که داره تو آشپزخونه قیمه میپزه.  

 خونمون رو تازه عوض کردیم و اومدیم این خونه که خیلی بزرگ نیست ولی مال خودمونه. توی عکسی که یه هفته بعد چاپ شده من و خواهرم سرامونو چسبوندیم به هم و چند دقیقه بعدش بابام که عکس خیلی دوست داره میاد و به ما ملحق میشه و عکس سه نفره می گیریم. این عکس بعد از 16 سال رو یخچال خونه خواهرم چسبونده شده و هرکی میاد چنددقیقه ای جلوش وایمیسته و با قیافه الانمون مقایسه اش میکنه. عکس از زاویه دیگه ای هم گرفته شده که توی خونه ما و بین بقیه عکس هاست و جزو جاذبه های خونمونه.

بعد از عکاسی میریم تو. مامانم غذا رو حاضر کرده،سر غذا کسی با کسی حرفی نمیزنه و هرکی سرش تو بشقاب خودشه. مامانم عقب تر از ما نشسته. بهش میگم بیا جلو چرا رفتی اون عقب؟میگه شما بخورید. برنج ها رو ریخته برای ما و ته دیگ ها رو خودش کشیده. این همون احساسیه که من تا یکسال پیش داشتم که بخوای اینطوری در حق بقیه فداکاری کنی و اینطوری حضورت به چشم بیاد. بعداز غذا همه باهم زیر کولر ولو میشیم. باد خنکی میخوره به صورتم و از  زیر چشم به بقیه که تو خواب عمیقی اند نگاه میکنم. انقدر تو خواب عمیقی اند که انگار اصلا بیدار نبودند و این ما نبودیم که تا چند دقیقه قبل نشسته بودیم رو پله ها.
 می دونم که دیگه خیلی چیزا برگشت نداره و نمیشه برگردونشون به عقب ولی با اینکه توی این روز اتفاق خاصی نیفتاده یکی از چیزای پررنگ و زنده ذهن منه. 16 سال بعد من دارم برای خواهر وسطی غذا درست میکنم که ببرم خونه ش و بچه هاش رو چند ساعت نگه دارم تا اون بتونه بخوابه. کرفس ها رو گذاشتم سرخ بشه و قابلمه سوپ رو که حسابی ته گرفته گذاشتم زیر شیر آب که خیس بخوره. ته چین رو گذاشتم دم بکشه و دلم برای خواهرم که نشسته بودیم روی پله و سرامون رو چسبونده بودیم به هم تنگ شده. چند وقت پیش داشتیم با همسایه مون راه میرفتیم گفت این راهی که اومدیم رو دیدی؟ دیگه هیچ وقت برنمی گردیم عقب. دیگه هیچی برنمیگرده عقب پس قبلا رو ول کن ولی گذشته تو ذهن من خیلی عزیزه ،اتفاقات گذشته تو ذهنم یه شکل دیگه است و توی بهترین جای ذهنم نشستن. همه اش حسرت اون لحظه هایی رو میخورم که تموم شد و جاش رو داد به یه چیز دیگه. حسرت صورت داغ خواهرم زیر آفتاب وقتی چسبونده بودش به صورتم و انقدر غرق زندگی نشده بود.