شنبه، اردیبهشت ۶

عید

 قرار است مامان و بابا بیایند خانه‌مان. مامان گفته برایش آش بپزم. نخود لوبیا را از دیروز گذاشتم بپزد و امروز سبزی را اضافه کردم. چه مزه افتضاحی. مزه آب و سبزی می‌دهد. نخودها تا بالای قابلمه آمده‌اند و وقتی هم می‌زنی قاشق توی نخود لوبیاها فرو می‌رود. قرمه‌سبزی هم که روی شعله دیگر می‌پزد بهتر از این نیست. پر سبزی شده و مزه خاصی جز مزه سبزی سرخ شده ندارد.

تا قبل از این به خاطر سبزی‌هایی که خواهرم از شمال آورده بود قرمه‌سبزی‌ها یکی از یکی بهتر می‌شدند، ولی حالا مجبور شدم از همان سبزیی‌هایی که توی فریزر بود تویش بریزم و نتیجه این شده.  منم مثل میلیون‌ها آدمی‌ام که دوست دارند نتیجه کارشان خوب از آب دربیایند و لبخند رضایت و تحسین را در چهره بقیه ببینند. ببینند که مواد غذایی هدر نرفته و چیز خوبی از آب درآمده. واقعا خودت روت میشه اسم این رو بذاری غذا؟ حتما این را هم توی دلشان می‌گویند.

هی می‌روم و می‌آیم و در قابلمه‌ها را برمی‌دارم و قسمشان می‌دهم که تو رو خدا خوب شید، ببینید چقدر دارم زحمتتون رو می‌کشم، چقدر پاتون وایسادم ولی هیچ صدایی نمی‌آید. آدم با غذایی که می‌پزد تنهاست.

برنج را گذاشتم خیس بخورد و رفتم دنبال مامان و بابا. باید تا کرج می‌رفتم و سوارشان می‌کردم و می‌آوردمشان خانه خودمان. توی خیابان پرنده‌ها از خلوتی و نبود آدم استفاده کرده بودند و داشتند توی پیاده‌رو و وسط خیابان راه می‌رفتند. شاید اصلا پرنده‌ها از ترس آدم‌هاست که پرواز می‌کنند و بدشان نمی‌آید روی همین زمین راه بروند. حتی گربه‌ها هم بیشتر از همیشه بودند. شهر دست حیوان‌ها بود و ما پشت پنجره تماشا می‌کردیم.
حتی اتوبان هم خلوت بود و تک و توک ماشینی رد میشد. از اتوبان خلوت و خسته‌کننده و کارخانه‌های خسته‌تر گذشتم و رسیدم به کوچه مامان اینها.

بابا طبق معمول جلوی در تک و تنها نشسته بود. فقط اینبار یک ماسک بزرگ سفید هم روی صورتش بود. بامزه شده بود. من را که دید بلند شد و گفت قربون شکلت برم. بعد فاطی را صدا زد. گفت فاطی بیا دخترت اومده. رفتم تو و کله‌ام را از توی حیاط کردم توی اتاق و دنبال فاطی گشتم. اتاق مثل همیشه تاریک بود و دلمرده. فاطی توی آشپزخانه چادر به سر نشسته بود که من برسم. قدیم‌ها که کسی از فامیل می‌آمد دنبال ما بچه‌ها و ما را می‌برد خانه‌اش هم ما همینطوری ذوق‌زده و حاضرآماده از ساعت‌ها قبل می‌نشستیم منتظر. مامان خوراکی‌هایی که از چند روز قبل مشغول خریدنش برای ما بود را داد دستم و همینکه سوار شدند راه افتادیم. مامانم ساکت روی صندلی عقب نشسته بود و حرفی نمی‌زد. بیرون را نگاه می‌کرد و چشمم که از توی آینه بهش می‌افتاد قربون صدقه می‌رفت. می‌گفت قربون رانندگیت برم و به بابام تشر می‌زد که حواس بچه را پرت نکن.
 بابام گفت از شهرتون چه خبر. تهران را می‌گفت. گفتم دو سه روزی است که دارد باران می‌آید. حرف زدن از هوا همیشه راه نجاتی برای شکستن سکوت است. بابا گفت یک روز بیا بریم برات فرش بخرم. او هم می‌خواست سکوت را بشکند. گفتم نه نمی‌خوام. گفت پس خودم میرم برات می‌خرم. جیغ زدم که نه تو میری زشت می‌خری. برای اینکه ناراحتش نکرده باشم گفتم یک روز باهم برویم بازار بخریم. گفت مگه بلدی باید از کجا بخریم؟ گفتم آره باید بریم توی انبار.  فرش‌های قرمزرنگ ترکمن آمد جلوی چشمم و دالان‌های حیاط‌دار بازار فرش که پر از تخته‌‌های فرش بود و همیشه نور خوبی توی همه‌شان می‌افتاد. گفتم فرش ماشینی خوب نیست فرش دستباف خوبه. بابام گفت می‌دونی فرش دستباف چنده الان؟ گفتم سه چهار میلیون بیشتر نیست. در گیرودار حرف زدن از فرش بودیم که رسیدیم میدان آزادی. وقتی میدان آزادی را داشتیم دور می‌زدیم ساکت بودیم.

 به بابا گفتم یادت است اینجا عکس انداختیم؟ گفت آره. ولی به گمانم یادش نبود. یعنی چون خیلی با آزادی عکس انداخته بود نمی‌دانست من دقیقا کدام روز را می‌گویم. یکی از این عکاس‌هایی که عکس فوری می‌اندازند آمده بود جلو توی زل گرما. گرم بود ولی من نمی‌دانم چرا کاپشن تنم کرده بودم. چون شاید رنگش صورتی بود و  به چشم من پنج شش ساله خیلی قشنگ می‌آمد و دلم نمی‌آمد از تنم درش بیاورم. از آن سر دنیا آمده بودیم تهران. رفته بودیم کوچه برلن. از جلوی شمعدانی‌ها و آینه‌ها گذشته بودیم و من به نظرم کوچه برلن خیلی بالای شهر رسیده بود. 
بابا برایمان بستنی قیفی خریده بود. توی آن گرما بهمان خیلی چسبیده بود. یادم نیست ناهار چی خوردیم. سوار اتوبوس شده بودیم و آمده بودیم میدان آزادی. آزادی را طواف کرده بودیم و پدرم به عکاسی که جلو آمده بود اصرار کرده بود آزادی حتما توی عکس بیافتد. هربار که می‌بینم یکی دارد با آزادی سلفی می‌گیرند یا عکس می‌اندازند یاد آن روز می‌افتم.

 عکاس، عکسی گرفته بود و چون برج خیلی معلوم نبود بابام گفته بود عکس را دوباره بگیرد وگرنه پولش را نمی‌دهد. بابا بدخلاق بود و موهای مشکی‌ای داشت و هنوز سال‌ها مانده بود که پیری سراغش بیاید و باعث شود خلق و خوی نرم‌تری پیدا کند.  کتونی‌های من و خواهرم هم یادم است. کتونی‌های من سه تا چسب داشت و کتونی‌های خواهرم بندی بود. یک آدامس توت‌فرنگی هم توی دهنم بود که موقع عکس گرفتن گوشه لپم نگهش داشته بودم که دهنم توی عکس کج نیافتد.

 اینها را به بابا نگفتم چون فقط خودم اهمیتشان را می‌دانم. برای منی که اغلب روز توی کوچه‌ها ولو بودم آن روز مثل چشم باز کردن و مواجه شدن با دنیایی دیگر بود. شده بود که برویم خانه فامیل و از این اتوبوس پیاده شویم و برویم توی آن یکی ولی هیچ کدام آنها به اندازه آن روز بهم خوش نگذشته بود. پس خوش گذشتن این شکلی بود و نمی‌دانستم و تا سالها بعد هم در این بی‌خبری بودم که آن روز خوش گذشته یا من اینطوری فکر می‌کنم.

بابا گفت چه سوت و کوره. واقعا هم سوت و کور بود. حتی کسی دیگر وسط میدان نبود که با آزادی عکس بیاندازد. همه ساکت شدیم.  بابا گفت تا حالا توی برج رفتی؟ گفتم نه نرفتم. گفت من رفتم. مثل بچه‌ای با ذوق این را گفت. گفتم توش چه شکلیه؟ نشنید. گفت خیلی سال پیش. گفتم نه توش چه شکلیه؟ گفت آسانسور دارد تا بالا. قشنگه.

 از خیابان‌ها و کوچه‌های خلوت گذشتیم و فاطی یک کلمه هم حرف نزد. رسیدیم دم خانه. مامان و بابا به زحمت پله‌ها را آمدند بالا و بابا انگار که داغ دلش تازه شده باشد گفت خونه  مثلا گرفتید چقدر پله داره. من جلوتر رفتم ولی بعد پشیمان شدم و گذاشتم برسند تا باهم برویم بالا.
چایی‌ای خوردیم و بعد نوبت غذا شد. رشته‌ها را از وسط نصف نکرده بودم و همینجوری ریخته بودم توی آش. بابا گفت ماکارونی ریختی جای رشته؟ مامان دوباره تشر زد که از غذای بچه ایراد نگیر بخور بره. بابام سرش را انداخت پایین و خورد و دو هفته بعد درباره آشی که داشت امروز می‌خورد به خواهرم گفت که آشش خوشمزه بوده ولی پر سبزی.

 از آن غذاهایی شده بود که آدم وسط خوردنش حوصله‌اش سر می‌رود و می‌خواهد ول کند برود. هی ته ظرف را نگاه می‌کنی که ببینی کی تمام می‌شود.

غذا را خوردیم و چایی را آوردیم. تخمه شکستیم و توی سکوت میوه پوست کندیم. معلوم بود حوصله‌شان سر رفته. حوصله من از اینکه حرفی نداریم سررفته بود. فاطی چشم‌هایش از خواب قرمز شده بود و بابا هم بعد از اینکه چایی دوم را خوردند گفت برویم. معذب شده بودند پیش ما چون این اولین بار بعد از مدت‌ها بود که چهارتایی باهم بودیم و خواهر دیگرم نبود. گفتم من می‌رسانمتان. خیابان خیلی خلوت‌تر از صبح بود و حتی دیگر پرنده‌ها و گربه‌ها هم نبودند و من دلم از اینکه بهشان پیش ما خوش نگذشته داشت می‌ترکید. وقتی داشتیم میدان آزادی را دور می‌زدیم بابا گفت پس گفتی بالای برج رو ندیدی دیگه نه؟ گفتم نه. مامان گفت چندبار می‌پرسی و بعد اضافه کرد خیلی خوش گذشت، بعد چند وقت هوایی خوردیم.

یکشنبه، فروردین ۱۷

بس بگردید و بگردد روزگار

صبح رئیسم مسیج داد که کار خیلی مهمی باهام دارد. قبل از عید هم گفته بود که حتما باید در اولین فرصت جلسه بگذاریم. 
حرفی که باعث شد هر روز را تا آخر عید با استرس سرکنم که حتما می‌خواهند تعدیلم کنند.

چون تازه ساعت ۱۰ صبح اولین روز کاری بود پرسیدم اولین نفر می‌خواید با من حرف بزنید؟ گفت آره بهت که گفتم خیلی کار مهمی باهات دارم. پیش خودم گفتم بفرما این دیگر نشانه تعدیل است، وگرنه چه کاری با من کارمند دون‌پایه دارد.

به اجاره خانه فکر کردم. به خرج خانه فکر کردم. به شلواری که خریده بودم فکر کردم و خودم را بابت خریدنش شماتت کردم. توی این بی‌پولی؟ بفرما حالا تعدیلت می‌کنند حالت جا می‌آید. 
داشتم خودم را مواخذه می‌کردم و دلم می‌خواست از دست خودم سر به بیابان بگذارم. دوست داشتم زودتر جلسه را بگذارد و تمام بشود برود. البته این طور مواقع نه تنها تمام نمی‌شود بلکه بعد از شنیدن خبر، حالت وارد فاز جدیدی می‌شود. اگر تا قبل از شنیدن خبر بد داشتی به پیشوازش می‌رفتی حالا با شنیدنش خاک می‌ریزی روی سرت چون دیگر با آن در مواجه مستقیمی. مثل سیلی که از دور تماشایش ‌کنی و هی نزدیک و نزدیک شود و بعد از رویت بگذرد.

 از پشت میز بلند شدم رفتم توی اتاق و به سقف نگاه کردم، انگار که خدا روی سقف باشد. مثل من ترانه پانزده سال دارم زیر لب گفتم وقتی تو همه چی رو می‌دونی که من دیگه نباید بترسم، ولی باز می‌ترسم. پیش خودم فکر کردم که دست پیش را بگیرم و خودم بگویم که می‌خواهم استعفا بدهم. طاقت اینکه تعدیلم کنند را نداشتم. طاقت آن لحظه‌ای که انگار زیر پایت خالی می‌شود و عرق سرد می‌کنی و چیزی را از دست می‌دهی. طاقت آن لحظه‌ای که پشت سر هم برایت آرزوهای خیلی خوب می‌کنند درحالی که یک سطل گه را روی سرت خالی کرده‌اند را نداشتم.

چهار پنج ماه پیش یک روز ساعت دو یا سه ظهر بود که همین اتفاق برایم افتاد. پشت میزم نشسته بودم که مدیرم زنگ زد گفت بروم طبقه ششم. طبقه‌ای که اتاق مدیرعامل و اتاق جلسات آنجا بود. در آن لحظه به چی فکر می‌کردم؟ به اینکه چه کارم دارند. فکر کردم می‌خواهند درباره کارم حرف بزنند. شش ماهی بود که مدیرم عوض شده بود و هر روز یک بساطی برای اعصاب خوردیت درست می‌کرد. می‌فرستادت دنبال کارهای مختلف و بعد که آن کار را انجام می‌دادی می‌گفت من کی به شما گفتم همچین کاری را انجام بدی و هرچقدر می‌گفتی خودتان گفتید انقدر فضا را متشنج می‌کرد که همه حرف‌هایت یادت می‌رفت، گرمت می‌شد، نفس کم می‌آوردی و فقط دلت می‌خواست سریع‌تر از پیشش بروی. یکجور استیصال و درماندگی مطلق.

 این مدیر که با وجود چاقی‌اش داشت همه فرضیه‌ها درباره مهربان بودن آدم‌های چاق را زیر سوال می‌برد، هرکاری می‌کرد که پیروز میدان باشد. مدام دروغ می‌گفت، داد می‌زد و تحقیرت می‌کرد. ولی من با این وجود باز هم می‌خواستم آنجا بمانم، چون به پولش نیاز داشتم. حالا آن مدیر کجاست؟ اخراج شده. بعد از آنهمه رفتار بدی که با بقیه کرد اخراجش کردند. نام نیکو گر بماند ز آدمی, به کزو ماند سرای زرنگار.

آن روز و بعد از آن تماس رفتم توی اتاقی که پنجره‌اش رو به کوه بود. نشستم روبه روی مدیرعامل و او از تلاش‌‌های چهارساله‌ام تشکر کرد. گفته بود هرکاری از دستش بربیاید برایم انجام می‌دهد ولی دیگر نمی‌توانند به همکاری با من ادامه بدهند. اگر می‌خواستی کاری برایم بکنی که تعدیلم نمی‌کردی برادر جان. هیچی نگفتم فقط گفتم می‌شود دلیلش را بدانم. گفت با مشکلات مالی مواجه‌ایم. درحالی این را می‌گفت که حقوقش ده برابر من بود. نمی‌شود از حقوق خودتان قدری کم کنید و بگذارید من اینجا کار کنم؟

مدیرعامل به زمین خیره شده بود و مدیر جدید داشت حتما با دمش گردو می‌شکست که از شرم خلاص می‌شود و دیگر کسی نیست که باهاش مخالفت کند. می‌تواند به همه توهین کند و آنها هم انگار نه انگار که اتفاقی افتاده به رویش بخندند. بعد از چهارسالی که توی این شرکت کار کرده بودم داشتند در عرض پنج دقیقه اخراجم می‌کردند. انگار نه انگار که اصلا اتفاقی افتاده باشد. انگار نه انگار که اینهمه بهار و تابستان و پاییز و زمستان گذشته باشد و من آنجا جان کنده باشم. من را اخراج می‌کردند و ککشان هم نمی‌گزید و فقط منتظر بودند که سریع‌تر گورم را از آن اتاق گم کنم.

تمام زورم را جمع کردم که جلویشان گریه نکنم و برای اینکار زل زدم به کوه‌های پشت پنجره. چند لحظه‌ای همانجا روبه‌رویشان نشستم و بعد که همه معذب شدیم تشکر کردم و از اتاق آمدم بیرون. چی داشتم بگویم؟

توی راهرو گریه کردم. توی آسانسور گریه کردم. توی خیابان گریه کردم و مدام به این فکر کردم که چرا چیزی نگفتم. بعد از دو ماه مصاحبه رفتن و استرس کشیدن بالاخره کار پیدا کردم. رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند، چنان نماند و چنین نیز نخواهد ماند. 
همین کاری را پیدا کردم که حالا مدیرش می‌خواست حرف مهمی را باهام درمیان بگذارد و لابد بگوید که شرایط اقتصادی بد است و دیگر بهم نیازی ندارند.

 این مدیر هم حرفش را با تشکر از کارهایم شروع کرد. جایی خوانده‌ام وقتی می‌خواهید نیروها را اخراج کنید عصبانیشان نکنید. اول تشکر کنید و بعد بگویید لطفا دیگر تشریف نیاورید.
لحن مدیرم خیلی صمیمی بود. اگر بخواهی کسی را اخراج کنی که باهاش گرم نمی‌گیری. سوارت می‌شود و حالا بیا و درستش کن. گفت فکر نکن که من تلاش آدم‌ها را نمی‌بینم. می‌بینم که هرکس چی کار می‌کند. حتما بعدش می‌خواست بگوید من می‌بینم که شما هم کاری نمی‌کنید.

ولی این را نگفت. گفت این پتانسیل را در من دیده که بهم مسئولیت بیشتری بسپارد. اینکه بهم اعتماد دارد و می‌داند که از پسش برمی‌آیم. از پس چی؟ داشت خرم می‌کرد که کار سرم  بریزد ولی از آن حس تخمی تعدیل شدن که بهتر بود. به کارمند پشت میزنشینی ترفیع می‌داد(چه کلمه مزخرفی) و درباره حقوق بالاتر حرف می‌زد. یک کارمند مگر از خدا چه می‌خواهد؟

می‌خواستم بهش بگویم ۱۵ روز را با استرس گذراندم که بهم این را بگویید. می‌دانید به من چی گذشته توی این مدت؟ یعنی نمی‌خواهید اخراجم کنید؟ نمی‌توانستید زودتر بگید؟ و بعد اشک‌هایم را توی دلم پاک کنم ولی به جایش رفتم به سقف زل زدم و چشم‌هایم را مالیدم و به این فکر کردم که یعنی سال ۹۹ سال خوبی است؟

پ.ن: میم دارد پشت تلفن می‌گوید متن بلند را دیگر کسی نمی‌خواند و من یهو یاد اینجا می‌افتم. حتی اگر کسی هم نخواند باز میایم اینجا و می‌نویسم. اینجا برایم مثل چاه است.