دوشنبه، تیر ۹

انسان زاده شدن


دیروز با دختری توی سرکارم دوست شدم یا من فکر کردم که دوست شدیم. مسیج داد که میای بریم باهم ناهار بخوریم؟ یهو قلبم گرم شد مثل روزهای متمادی که هوا خیلی سرد است و یهو آفتابی می‌تابد و دست و پای یخ زده‌ات را گرم می‌کند.

همراه کسی می‌رفتم توی آن اتاق نیمه تاریک که آدم‌ها پشت میزی سرتاسری می‌نشینند و غذا می‌خورند. توی آن اتاق نه متری‌ای که همه چیز بی‌کیفیت است. نور مهتابی کم و بی‌کیفیت است. میز ام‌دی‌اف وسط بی‌کیفیت است. صندلی‌ها زهوار دررفته‌اند و پایه‌شان یکی در میان لق می‌زند.  سس‌های روی میز یکی در میان خالی‌اند و محتوای قوطی از درشان شره کرده پایین. هوا نیست و بوی غذاهای مختلف باهم قاطی شده. بوی قرمه‌سبزی می‌آید. بوی کتلت و سالاد کاهو و کباب می‌آید. بشقاب آدم‌ها را که نگاه کنی غذایشان چنگی به دل نمی‌زند. غذای من هم همینطور. معلوم است آدم خسته‌ای درستشان کرده. معلوم است به قصد سیر شدن درست شده‌اند. مهم نبوده رنگ و لعابی داشته باشند. به اندازه‌ای هست که سیرت کند؟ همین کافی‌ست.

 ولی همه اینها دیگر مهم نبود. مهم من بودم و آدمی که شمع محفل تاریکم بود. هیچ حرفی نبود. فقط حضورش و همینکه کنارم نشسته بود قلبم را اینچنین گرم کرده بود. قوت قلب بهم داده بود. سرم را دیگر پایین نیانداخته بودم و با غذایم بازی نمی‌کردم. به حرف‌های دیگران گوش می‌دادم. ازشان بدم نمی‌آمد که اینهمه باهم حرف دارند برای زدن. وسط حرف‌هایشان من هم هرازگاهی حرفی می‌زدم و باورم نمیشد که حضور آدم دیگری این‌چنین شجاع و نترسم کرده. زندگی را دوست داشتم. آدم‌ها را دوست داشتم و شب با خوشحالی خوابیدم.

شنبه، خرداد ۳۱

از نبودن


هر چیزی را که از توی اتاقم برمی‌داشتم جای خالی‌اش خیلی توی ذوق می‌زد. لاک‌ها و کرم‌ها را از روی میز برداشتم و گرد و خاکی که آن زیر پنهان شده بود آمد رو. تابلوی عکس‌ها را از روی دیوار آوردم پایین و سفیدی و خالی بودنش خیلی توی چشم زد. گلیم را از وسط اتاق جمع کردم و جایش یک حفره بزرگ و خالی به جا ماند. نشانه‌های نبودنم خودش را داشت توی چشم می‌کرد و می‌گفت ببین واقعا داری می‌روی از اینجا. خیلی زود اتاقم شکل نبودنم را به خودش گرفته بود. با اینکه هنوز وسیله‌های زیادی تویش بود تبدیل شده بود به اتاق آدمی که دیگر نیست. احتمالا اتاق‌ آدم‌های مرده و آنهایی که مهاجرت کرده‌اند هم همین حس و حال را داشته باشد. بی‌روح، بدون حس زندگی و یک نگاه سرسری هم که بیاندازی می‌فهمی توی این اتاق دیگر کسی زندگی نمی‌کند.

داشتم وسایلم را جمع می‌کردم بدون اینکه بدانم برای چی دارم جمع می‌کنم. حتی چند ساعت بعد هم که در را بستم و از پله‌ها پایین رفتم باورم نشد. حتی آن موقع هم بی‌توجه به وسایل توی دستم فکر می‌کردم دوباره می‌روم بالا. گلیم می‌رود وسط اتاق. عکس‌ها برمی‌گردند سرجایش. لباس‌ها دوباره می‌روند توی کمد و کشو و این فکر تا وقتی سوار ماشین بشوم و خیلی از خانه دور بشوم ادامه داشت.

  رفته بودم و فقط نشانه‌هایی باقی مانده بود. سنجاق سرم کنار روشویی، ماکارونی‌ای که ظهرش پخته بودم روی گاز، شرتم روی شوفاژ، تک و توک مویی کف حمام، رد دستمالی که روی میز کشیده بودم و فقط خودم خبر داشتم و تا چند ساعت یا چند روز بعد همه اینها هم دیگر نبودند.

به کوچه نرسیده دلم برای میم تنگ شده بود. کل هفته را داشتم بهش فکر می‌کردم. به غذا خوردنش. پشت میز نشستنش. به اینکه چطوری با تلفن حرف می‌زد. به وقتی عینک می‌زد گوشی را دستش می‌گرفت و چشم‌هایش را تنگ می‌کرد که بتواند بهتر بخواند. به اینکه کتاب را می‌گذاشت روی دسته مبل. به وقتی مسواک می‌زد و شب‌بخیر می‌گفت و می‌رفت توی رختخوابش. داشتم مدام بهش فکر می‌کردم و برای وقتی که نبود توشه‌ای جمع می‌کردم. داشتم توی ذهنم ثبت می‌کردم و برای هر موقعیتی تکه‌ای از زندگی روزمره او را برای خودم برمی‌داشتم. 

داشتم چایی دم می‌کردم و به شنبه‌ای فکر می‌کردم که دیگر باهم صبحانه نمی‌خوردیم. به ظهرش فکر کردم و میم را آنجا پشت آن میز دیدم.غرق کار بود و جز برای دستشویی رفتن یا چای ریختن از پشت میزش بلند نمیشد. گاهی می‌آمد گوشی را از توی شارژر درمی‌آورد چند دقیقه‌ای مشغولش می‌شد، می‌رفت جلوی آینه دستی به موهایش می‌کشید بعد دوباره برمی‌گشت پشت میزش. مخلوط توت و بادام را تکان می‌داد و با چایی می‌خورد. 

 کسی نبود که در سکوت تماشایش کند. میم هم احتیاجی به این نگاه‌ها نداشت. من محتاج تماشای روزمرگی او بودم که بتوانم با نبودنش کنار بیایم.
  دلم برای آن زندگی ساده‌ای که دیگر باهاش نداشتم تنگ شده بود. حتی دلم برای آن روزهایی هم که باهم حرف نمی‌زدیم و از کنار هم می‌گذشتیم بدون اینکه بدانیم داریم به چی فکر می‌کنیم و چی اینهمه ناراحتمان کرده هم تنگ می‌شد. به روزهایی که باهم خوب نبودیم فکر کردم و باز آنقدر در نظرم غیرواقعی و دور بودند که دلم برای همان‌ها هم تنگ شد. داشتم توی ذهنم همه خاطرات را مرور می‌کردم و آنهایی که آن ته بودند را از عمق به سطح می‌آوردم و توی مسیر قلبم خراش برمی‌داشت. دلتنگی از ساعتی به ساعت دیگر و از روزی به روز دیگری و از سال و هفته و ماهی به هم دیگر وصل می‌شد و پیش می‌رفت.

از اینکه دیگرقرار نبود باهاش زندگی کنم از زندگی بدم می‌آمد. دلم می‌خواست بگویم ببین میم من زندگی‌ای که ما توش باهم زندگی نکنیم رو اصلا دوست ندارم. می‌دونم که تو آدم قوی‌ای هستی و نبودن من شاید به چشم تو نیاد، ولی من مثل تو نیستم. من که از این در برم بیرون همه‌اش به تو فکر می‌کنم. می‌دونم تو این رو نمی‌خوای ولی من انگار به دنیا اومدم که به تو وابسته بشم و هروقت تو نیستی دلتنگیم برات ته نداشته باشه. انگار به دنیا اومدم که برای تو خوب باشم و فقط به چشم تو بیام و از اینکه باهم غریبه بشیم می‌ترسم.  

میم کل روز را نشسته بود پشت میز. شاید داشت حواس خودش را یکجوری پرت می‌کرد و شاید نمی‌خواست احساسات از راه برسند و روی همه چیز را بگیرند و تصویر به جا مانده چیز چرب و غلیظی از آب دربیاید. گریه از راه برسد و آدم دیگر نداند دارد چه می‌گوید. کنترلش را از دست بدهد و از خود بی‌خود شود و معلوم نشود آن صداهایی که از دهانش درمی‌آید برای خودش است یا برای یکی دیگر که دارد آن تو زندگی می‌کند.

میم الان خودش را دریغ می‌کرد و چند ساعت بعد می‌گفت واقعا رفتی؟ شب برنمی‌گردی؟ او هم داشت باورش میشد که من قرار نیست دیگر آنجا باشم و من داشتم عذاب این را می‌کشیدم که او یکبار گفته بود شب‌هایی که کسی نباشد با چراغ روشن می‌خوابد. دوست داشتم فکر کند که من آنجا توی اتاق بغل خوابیده‌ام و کسی آنجا هست.