اون لحظهای که موبایلت زنگ زد و بنگاه از اونور خط گفت کی میتونید خودتون رو برای بستن قرارداد برسونید، جیغ زدیم و پریدیم بالا پایین و همدیگه رو بوسیدیم و گفتیم یعنی جور شد؟ پلهها رو تندتند رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و خونهای که دیده بودیم رو تو ذهنمون چیدیم، از جلوی آشپزخونهاش گذشتیم، از پلههاش رفتیم بالا و از پشت پنجره، حیاطش رو نگاه کردیم تا یک ربع بعدش که بنگاه دوباره زنگ زد و گفت ببخشید خونه اجاره رفته.
همون یک ربع عین خوشبختی بود. به کوتاهی بالا رفتن یک بادکنک به هوا و نگاه بچهای که با چشمای شادمان بالا رفتن و تاب خوردنش رو با دهن باز نگاه میکنه تا لحظه ترکیدنش، به کوتاهی بارون تابستان وسط ظل گرما یا رد شدن پروانهای از جلوی چشمت. همونقدر شادیبخش ولی کم دوام.