رسیدم خانه س. گفتم قیچی دارید؟ همخانهاش گفت که دارد، ولی با
اکراه این را گفت. دلش نمیخواست قیچی را بدهد چون وسواسی بود. گفتم که حتما قیچی
را تمیز میکنم و برمیگردانم. گفت نه این چه حرفیست. ولی تنها بعد از اینکه
تاکید کردم با الکل تمیز میکنم بلند شد و قیچی را آورد. دروغ گفته بودم.
الکلم کجا بود؟
این کار، یعنی کوتاه کردن موهایم را پنج سال پیش هم کرده بودم. توی فیلمها
دیده بودم آدمهای افسرده و ناراحت این کار را میکنند. آن موقع برای اینکه دوستپسر
آن وقتهایم ولم کرده بود این کار را کردم. حالا برای چی داشتم این کار را دوباره میکردم؟
شاید چون افسردگی داشت برمیگشت.
دستههای مو یکی بعد از دیگری میریختند توی روشویی و روی زمین تا به حالت
یکدست کوتاهی درآمدند. خیلی خوب نشد، ولی افتضاح هم نشد. شلنگ را گرفتم روی زمین و
موها رفتند توی چاه. ولی تمامی نداشتند. تازه یک عالمه مو هم هنوز روی سرم بود.
مگر یک آدم چقدر مو میخواهد؟
فردایش آمدم خانه. کسی چیزی نفهمید. به ح با ذوق گفتم راستی من موهام رو کوتاه
کردم. گفت آره فهمیدم مبارکه. اینکه فهمیده بود، ولی به روی خودش نیاورده بود،
قلبم را بیشتر از اینکه نفهمیده باشد شکست. نکند من از اینها هستم که دلشان مدام
میشکند؟ وقتی به این فکر میکنم معمولا این صدا هم توی گوشم میپیچد که «تو طوریت
بشه؟ نه بابا جون تو طوریت نمیشه» و حتی در این موقع هم قلبم میشکند که یکی این
را بهم گفته.
فردایش به س، صاحب قیچی گفتم هیچ کس توی خانه نفهمید موهایم را کوتاه کردم.
گفت یعنی چی که نفهمید؟ گفتم نمیدانم هیچ کس چیزی نگفت، ولی بعد فهمیدم که
فهمیدند و به روی خودشان نیاورند. گفت یعنی چی که به روی خودشان نیاورند؟ به نظرم
داشت پیاز داغش را زیاد میکرد. نفهمیده بودند دیگر. حالا یک مو هم ارزشی نداشت که
من خودم را به خاطرش ناراحت کنم که چرا بقیه نفهمیدهاند. یک مشت موی معمولی بود
روی کله یک آدم معمولی.
ولی بعد به این فکر کردم که چرا به روی خودشان نیاوردند؟ فقط همان مو
نبود، آن موهای کوتاه شده جرقهای بود که چرا این آدمها به ندرت چیزی را به روی
خودشان میآوردند؟ مثلا اگر میدیدند دردی داری یک همدلی ساده هم نمیکردند و وقتی
میخواستی از رفتاری گلایه کنی، تو را به بدبینی متهم میکردند و زحمت یک تغییر
کوچک را هم به خودشان نمیدادند.
همیشه باید وانمود میکردی که حالت خوب است و اگر میخواستی توی حال
خودت باشی میگفتند چرا قیافه گرفتی؟ اینها آدمهایی بودند که دو سال در افسردگی
دست و پام میزدم و یکنفرشان هیچ وقت نیامد حرفی بزند. به جایش میشنیدم که ول کن
مگر ارزش دارد؟ یا وقتی میگفتم حالم بد است این جمله را میشنیدم که تو حالت بده؟
فیلم بازی نکن.
این توقع زیادی بود؟ شاید بود، ولی من مگر با این آدمها زندگی نمیکردم؟
چقدر میتوانستند نادیدهام بگیرند؟ چرا وقتی یکی درباره همدلی و محبت کردن و رحم
به دیگری حرف میزد با آن موافق بودند، ولی اینها فقط جملههای
زیبایی برایشان بود و از آن در زندگی خودشان استفاده نمیکردند؟
چون آدم نسبت به غریبهها عطوفت بیشتری دارد. محبت به خانواده خطرناک است، حد
و مرز چندانی وجود ندارد و آدم ترس این را دارد که محبتش از حد بگذرد یا مورد سوء
استفاده قرار گیرد. محبت به خانواده جنسش از جنس نگرانی و دلسوزیست تا محبت
خالصانه. تو دلت نمیخواهد به دیگری محبت کنی ولی مجبوری چون مثل توست و با او
بزرگ شدهای. من هم این را پذیرفتم اگرچه سخت است و درد دارد. پس چرا نارحتم؟
شاید چون احساس تنهایی میکنم یا از بیمحبتی اطرافیانم دارم یخ میزنم.
آخرین باری که با م که باهم زندگی میکنیم درست
حسابی حرف زدم دو ماه پیش بوده. هر دویمان ترجیح میدهیم باهم حرف نزنیم و
سرهایمان توی گوشی باشد، چون وقتی باهم حرف میزنیم ناخواسته دعوایمان میشود.
احساسات از حد میگذرد و به دعوا ختم میشود و دعوا به گریه میرسد.
آن روز داشتیم باهم خانه را تمیز میکردیم. هر دو در درگاه اتاق ایستاده
بودیم. گفتم اتاقت را مرتب کن میخواهم تی بکشم. با خنده گفت چرا اتاق خودت رو
مرتب نمیکنی؟ گفتم نه میخوام تمیز کنم. فکر کردم الان دعوایمان میشود، بنابراین
صدایم کمی لرزید. چرا انقدر میترسم که با او دعوایم شود؟ چون زندگی کردن سخت میشود.
یکدفعه بیهوا بوسیدتم. شاید چون صدایم لرزیده بود. محبت در این خانه مثل گنجی
بود که اگر خوش شانس بودی نصیب تو هم میشد.
یکبار بهش گفتم چرا هیچ وقت محبتی نسبت به من نداری؟ حتی فکر کنم از روی
عصبانیت بیعاطفه هم خطابش کردم. شاید چون به قول خودش عوضی بودم این حرف را زدم
یا شاید چون عوضی هستم آمدم و اینجا اینها را مینویسم.
م گفت که دنبال سهم نباش، توقع نداشته باش، زندگیت را بکن چرا دنبال دعوا میگردی؟
همه که نباید باهم خوب باشند. رسم روزگار اینطوری بود؟ همه نباید باهم خوب باشند؟
یکبار بعد از یک ماه حرف نزدن رفتم توی اتاقش. عصر بود و روی تخت نشسته بود.
جلویش روی زمین نشستم و این نوعی طلب ببخش بود. گفتم بیا باهم خوب باشیم، بیا دعوا
نکنیم. نگذاشت حرف بزنم. ذهنم را با مسائل با ربط و بیربط آشفته کرد. مدام میپرید
توی حرفم. عرق کرده بودم و دیگر نمیتوانستم کلمهها را پیش هم بگذارم. فراموش
کردم که چی میخواستم اصلا بگویم. خیلی از دستم عصبانی بود، من هم همینطور.
مدام میگفت نه نمیشود و دیگر تمام است و فکر نکن چیزی بین ما درست میشود. گفتم
خب بگذار من هم حرف بزنم. نگذاشت.
بعد من ایستادم وسط اتاق و با تمام توان جیغ
زدم. توی فیلمها هم همینطوری است. چند نفر باهم دعوا میکنند و صدا به صدا نمیرسد
و یهو وقتی یکی جیغ میزند همه جا آرام میشود.
همه جا آرام شد. انگار برای چند ثانیه اصلا دعوایی اتفاق نیافتاده بود. بعد من
فکر کرم چقدر صدایم شبیه زن همسایه شد. او هم بیشتر روزهای تعطیل داشت با بقیه
دعوا میکرد. شاید اصلا روزهای تعطیل برای این است که اعضای خانواده به جان هم
بیافتند، انرژیشان تخلیه شود و برای برگشتن دوباره به جامعه آماده شوند. انرژی را
در خانه تخلیه کنی بهتر است که بروی پیش غریبهها و جیغ بزنی. آشنای آدم فکر کند
دیوانهای، بهتر از این است که بقیه بفهمند. یعنی چند نفر داشتند
همزمان توی خانههای دیگر در آن ساعت باهم دعوا میکردند. آمار دقیقی وجود داشت؟
هربار کلید میاندازم و میروم توی خانهمان، قلبم از سردیش میخواهد بترکد،
بنابراین سعی میکنم بیشتر روزها آخر شبها بروم که غصه زیاد مجال هجوم نداشته
باشد.
قبلا وقتی میدیدم دونفر که به هم نزدیکند یا باهم نمیسازند خیلی تعجب میکردم
و به نظرم خیلی غیرعادی بود. حتی چند روز پیش همکارم داشت درباره خواهرش حرف میزد.
گفت نمیداند که خواهرش چه رشتهای میخواند. شیمی میخواند یا فیزیک و فکر کرده
بودم چه قدر عجیب. چه فاصلهای و واقعا مسیر تهران تا اصفهان از نظر فاصله آمده
بود توی ذهنم. ولی الان میبینم که همه چیز در این دنیا ممکن است. وقتهایی یادم
میآید که خیابان سهرودی را میرفتم بالا و م که محل کارش تخت طاووس بود میآمد
پایین، در نقطهای به هم میرسیدیم و خیابان را به سمت خانه پیاده میرفتیم. هوا
گرم بود و آفتاب میرفت که غروب کند.
بعضی وقتها شیرینی و میوهای هم میخریدیم و وقتی میرسیدیم خانه میخوردیم.
حالا از آن سالها هشت نه سالی میگذرد و این یک حقیقت است که زمان همه چیز را
پلاسیده میکند و از رنگ و رو میاندازد . دشمن واقعی هم همین زمان
است. او برای من عزیز است و من برای او نیستم و محبت هم زورکی نیست؛ به همین
راحتی و به همین تلخی.
دیگر مثل سابق دلمان برای هم تنگ نمیشود، منتظر نیستیم که یکیمان از راه برسد
و چاییای باهم بخوریم. مثل خیلی چیزهای دیگر این هم تغییر کرده. م توی اتاق
خوابیده و این آهنگ افتاده تو دهنم.