قرار است مامان و
بابا بیایند خانهمان. مامان گفته برایش آش بپزم. نخود لوبیا را از دیروز گذاشتم
بپزد و امروز سبزی را اضافه کردم. چه مزه افتضاحی. مزه آب و سبزی میدهد. نخودها
تا بالای قابلمه آمدهاند و وقتی هم میزنی قاشق توی نخود لوبیاها فرو میرود. قرمهسبزی
هم که روی شعله دیگر میپزد بهتر از این نیست. پر سبزی شده و مزه خاصی جز مزه سبزی
سرخ شده ندارد.
تا قبل از این به خاطر سبزیهایی که خواهرم از شمال آورده
بود قرمهسبزیها یکی از یکی بهتر میشدند، ولی حالا مجبور شدم از همان سبزییهایی
که توی فریزر بود تویش بریزم و نتیجه این شده. منم مثل میلیونها آدمیام که دوست دارند نتیجه
کارشان خوب از آب دربیایند و لبخند رضایت و تحسین را در چهره بقیه ببینند. ببینند
که مواد غذایی هدر نرفته و چیز خوبی از آب درآمده. واقعا خودت روت میشه اسم این رو
بذاری غذا؟ حتما این را هم توی دلشان میگویند.
هی میروم و میآیم و در قابلمهها را برمیدارم و قسمشان
میدهم که تو رو خدا خوب شید، ببینید چقدر دارم زحمتتون رو میکشم، چقدر پاتون
وایسادم ولی هیچ صدایی نمیآید. آدم با غذایی که میپزد تنهاست.
برنج را گذاشتم خیس بخورد و رفتم دنبال مامان و بابا. باید
تا کرج میرفتم و سوارشان میکردم و میآوردمشان خانه خودمان. توی خیابان پرندهها
از خلوتی و نبود آدم استفاده کرده بودند و داشتند توی پیادهرو و وسط خیابان راه
میرفتند. شاید اصلا پرندهها از ترس آدمهاست که پرواز میکنند و بدشان نمیآید
روی همین زمین راه بروند. حتی گربهها هم بیشتر از همیشه بودند. شهر دست حیوانها
بود و ما پشت پنجره تماشا میکردیم.
حتی اتوبان هم خلوت بود و تک و توک ماشینی رد میشد. از
اتوبان خلوت و خستهکننده و کارخانههای خستهتر گذشتم و رسیدم به کوچه مامان
اینها.
بابا طبق معمول جلوی در تک و تنها نشسته بود. فقط اینبار یک
ماسک بزرگ سفید هم روی صورتش بود. بامزه شده بود. من را که دید بلند شد و گفت
قربون شکلت برم. بعد فاطی را صدا زد. گفت فاطی بیا دخترت اومده. رفتم تو و کلهام
را از توی حیاط کردم توی اتاق و دنبال فاطی گشتم. اتاق مثل همیشه تاریک بود و
دلمرده. فاطی توی آشپزخانه چادر به سر نشسته بود که من برسم. قدیمها که کسی از
فامیل میآمد دنبال ما بچهها و ما را میبرد خانهاش هم ما همینطوری ذوقزده و
حاضرآماده از ساعتها قبل مینشستیم منتظر. مامان خوراکیهایی که از چند روز قبل
مشغول خریدنش برای ما بود را داد دستم و همینکه سوار شدند راه افتادیم. مامانم
ساکت روی صندلی عقب نشسته بود و حرفی نمیزد. بیرون را نگاه میکرد و چشمم که از
توی آینه بهش میافتاد قربون صدقه میرفت. میگفت قربون رانندگیت برم و به بابام
تشر میزد که حواس بچه را پرت نکن.
بابام گفت از شهرتون چه خبر. تهران را میگفت.
گفتم دو سه روزی است که دارد باران میآید. حرف زدن از هوا همیشه راه نجاتی برای
شکستن سکوت است. بابا گفت یک روز بیا بریم برات فرش بخرم. او هم میخواست سکوت را
بشکند. گفتم نه نمیخوام. گفت پس خودم میرم برات میخرم. جیغ زدم که نه تو میری
زشت میخری. برای اینکه ناراحتش نکرده باشم گفتم یک روز باهم برویم بازار بخریم.
گفت مگه بلدی باید از کجا بخریم؟ گفتم آره باید بریم توی انبار. فرشهای قرمزرنگ ترکمن آمد جلوی چشمم و دالانهای
حیاطدار بازار فرش که پر از تختههای فرش بود و همیشه نور خوبی توی همهشان میافتاد.
گفتم فرش ماشینی خوب نیست فرش دستباف خوبه. بابام گفت میدونی فرش دستباف چنده
الان؟ گفتم سه چهار میلیون بیشتر نیست. در گیرودار حرف زدن از فرش بودیم که رسیدیم
میدان آزادی. وقتی میدان آزادی را داشتیم دور میزدیم ساکت بودیم.
به بابا گفتم یادت
است اینجا عکس انداختیم؟ گفت آره. ولی به گمانم یادش نبود. یعنی چون خیلی با آزادی
عکس انداخته بود نمیدانست من دقیقا کدام روز را میگویم. یکی از این عکاسهایی که
عکس فوری میاندازند آمده بود جلو توی زل گرما. گرم بود ولی من نمیدانم چرا کاپشن
تنم کرده بودم. چون شاید رنگش صورتی بود و به چشم من پنج شش ساله خیلی قشنگ میآمد و دلم
نمیآمد از تنم درش بیاورم. از آن سر دنیا آمده بودیم تهران. رفته بودیم کوچه
برلن. از جلوی شمعدانیها و آینهها گذشته بودیم و من به نظرم کوچه برلن خیلی
بالای شهر رسیده بود.
بابا برایمان بستنی قیفی خریده بود. توی آن گرما بهمان خیلی
چسبیده بود. یادم نیست ناهار چی خوردیم. سوار اتوبوس شده بودیم و آمده بودیم میدان
آزادی. آزادی را طواف کرده بودیم و پدرم به عکاسی که جلو آمده بود اصرار کرده بود
آزادی حتما توی عکس بیافتد. هربار که میبینم یکی دارد با آزادی سلفی میگیرند یا
عکس میاندازند یاد آن روز میافتم.
عکاس، عکسی گرفته
بود و چون برج خیلی معلوم نبود بابام گفته بود عکس را دوباره بگیرد وگرنه پولش را
نمیدهد. بابا بدخلاق بود و موهای مشکیای داشت و هنوز سالها مانده بود که پیری
سراغش بیاید و باعث شود خلق و خوی نرمتری پیدا کند. کتونیهای من و خواهرم هم یادم است. کتونیهای
من سه تا چسب داشت و کتونیهای خواهرم بندی بود. یک آدامس توتفرنگی هم توی دهنم
بود که موقع عکس گرفتن گوشه لپم نگهش داشته بودم که دهنم توی عکس کج نیافتد.
اینها
را به بابا نگفتم چون فقط خودم اهمیتشان را میدانم. برای منی که اغلب روز توی
کوچهها ولو بودم آن روز مثل چشم باز کردن و مواجه شدن با دنیایی دیگر بود. شده
بود که برویم خانه فامیل و از این اتوبوس پیاده شویم و برویم توی آن یکی ولی هیچ
کدام آنها به اندازه آن روز بهم خوش نگذشته بود. پس خوش گذشتن این شکلی بود و نمیدانستم
و تا سالها بعد هم در این بیخبری بودم که آن روز خوش گذشته یا من اینطوری فکر میکنم.
بابا گفت چه سوت و کوره. واقعا هم سوت و کور بود. حتی کسی دیگر
وسط میدان نبود که با آزادی عکس بیاندازد. همه ساکت شدیم. بابا گفت تا حالا توی برج رفتی؟ گفتم نه نرفتم.
گفت من رفتم. مثل بچهای با ذوق این را گفت. گفتم توش چه شکلیه؟ نشنید. گفت خیلی
سال پیش. گفتم نه توش چه شکلیه؟ گفت آسانسور دارد تا بالا. قشنگه.
از خیابانها و
کوچههای خلوت گذشتیم و فاطی یک کلمه هم حرف نزد. رسیدیم دم خانه. مامان و بابا به
زحمت پلهها را آمدند بالا و بابا انگار که داغ دلش تازه شده باشد گفت خونه مثلا گرفتید چقدر پله داره. من جلوتر رفتم ولی
بعد پشیمان شدم و گذاشتم برسند تا باهم برویم بالا.
چاییای خوردیم و بعد نوبت غذا شد. رشتهها را از وسط نصف
نکرده بودم و همینجوری ریخته بودم توی آش. بابا گفت ماکارونی ریختی جای رشته؟
مامان دوباره تشر زد که از غذای بچه ایراد نگیر بخور بره. بابام سرش را انداخت
پایین و خورد و دو هفته بعد درباره آشی که داشت امروز میخورد به خواهرم گفت که
آشش خوشمزه بوده ولی پر سبزی.
از آن غذاهایی شده
بود که آدم وسط خوردنش حوصلهاش سر میرود و میخواهد ول کند برود. هی ته ظرف را
نگاه میکنی که ببینی کی تمام میشود.
غذا را خوردیم و چایی را آوردیم. تخمه شکستیم و توی سکوت
میوه پوست کندیم. معلوم بود حوصلهشان سر رفته. حوصله من از اینکه حرفی نداریم سررفته
بود. فاطی چشمهایش از خواب قرمز شده بود و بابا هم بعد از اینکه چایی دوم را
خوردند گفت برویم. معذب شده بودند پیش ما چون این اولین بار بعد از مدتها بود که
چهارتایی باهم بودیم و خواهر دیگرم نبود. گفتم من میرسانمتان. خیابان خیلی خلوتتر
از صبح بود و حتی دیگر پرندهها و گربهها هم نبودند و من دلم از اینکه بهشان پیش
ما خوش نگذشته داشت میترکید. وقتی داشتیم میدان آزادی را دور میزدیم بابا گفت پس
گفتی بالای برج رو ندیدی دیگه نه؟ گفتم نه. مامان گفت چندبار میپرسی و بعد اضافه
کرد خیلی خوش گذشت، بعد چند وقت هوایی خوردیم.