گفتم آقای دکتر من دیگر از مرگ نمیترسم. حتی بعضی شبها یاد قبرستان میافتم ولی باز هم نمیترسم. دیروز توی فیلمی دیدم که مادری قبل از اینکه بچهاش را بگذارند آن تو رفت توی قبر خوابید. قبلا با دیدن همچین چیزی میترسیدم و از ترس شروع به گریه میکردم اما این بار از عصبانیت گریهام گرفت.
دیروز توی خیابان گاردیها دنبالمان کردند. خواهرم را گم کرده بودم و مدام اسمش را صدا میزدم. از دور میدیدمش. گاردیها با باتون پشت سرش بودند. چندبار خواستم برگردم سمتش ولی یکیشان داد زد برنگرد برو وگرنه میزنم و منم به دویدن همراه جمعیت ادامه دادم.
یکهو زنی از بین ما برگشت سمت گاردیها و روبه روی یکیشان ایستاد. قبلا این چیزها را فقط توی عکسها و فیلمها دیده بودم. تصویرباشکوه مقاومت با این تفاوت که اینبار داشت جلوی چشمم اتفاق میافتاد.
گاردی با باتون میزدش و زن هم از خودش دفاع میکرد. نبرد تن به تن بود. ما از دور ایستاده بودیم و به آن موجود نترس نگاه میکردیم وخشکمان زده بود، از رفتار زنی که با تمام وجود داشت میگفت ما دیگر از شما نمیترسیم.
زن را چند دقیقه بعدش دیدیم. داشت خودش را میتکاند. گفتیم طوریتان نشد؟ گفت نه باید محکم جلویشان بیاستیم.
وقتی آدم این چیزها را میبیند چرا دیگر بترسد. مگر نه اینکه آدمی یکروز میمیرد پس چه مردنی بهتر از مردن اینطوری. وقتی که مرگت اینهمه آدم را زنده میکند.
کاش مهسا و نیکا و سارینا و مینو و غزاله و ابوالفضل و هزاران هزار آدمی که زندگی را دوست داشتند و زندگی را ازشان گرفتند هم این روزها رامیدیدند. میدیدند که مرگشان چه غوغایی به پا کرده و میفهمیدند که ستاره شدهاند.