دوشنبه، فروردین ۲۸

بابا

 این دومین باری‌ست که می‌رویم سالن عروجیان. سالن عروجیان با این اسم عجیب و غریبش که انگار مرگ را به سخره گرفته قسمت اداری بهشت‌زهراست. مثل بانک است و کارمندها پشت باجه‌ها نشسته‌اند با این تفاوت که صدای شیون و گریه هم می‌آید.

 اولین بار برای اینکه بفهمیم خاک ع کجاست آمدیم اینجا. حالا نشسته‌ایم که بابا را از سالنی به اسم سالن تطهیر بیرون بیاورند. او را مثل نوزادی می‌شویند و در آن پارچه‌ی سفید می‌پیچند و می‌دهند بیرون و ما ذوب در آن سیستم و تشریفات، می‌رویم و او را مثل بذری در خاک می‌کاریم. 

 همین دو روز پیش بابا را دیده بودم. رفتم خانه‌شان را جارو کنم چون عصر می‌خواست برایشان مهمان بیاید. روی صندلی نشسته بود و یک دستش را گذاشته بود روی صورتش. 

 حالش خوش نبود. عصبانی بود و مدام بهانه می‌گرفت. می‌گفت اینجا را بکش. آنجا را کشیدی؟ کلافه شده بودم. بهش گفتم انقدر بداخلاق نباش. نمی‌دانستم که قرار است دو روز بعد بمیرد. اگر می‌دانستم نمی‌گفتم؟ چرا احتمالا چون مردنش را باور نمی‌کردم. آن جمله حالا خودش اسباب گریه‌ی وقت و بی‌وقت است. 

نشستم پایین صندلی‌اش. داشت سمعک مامان را درست می‌کرد. هرکار می‌کرد نمی‌توانست باتری سمعک را جا بیاندازد. مامان سرش داد می‌زد که با سمعک من چی کار کردی؟ چرا به همه چیز کار داری؟ بابا می‌گفت انگشت‌هایم زخم شده نمی‌توانم باتری را جا بیاندازم. گریه می‌کرد. قضیه‌ی ع را که بهش گفتیم دیگر تقریبا نمی‌توانست جمله‌ای را بدون گریه بگوید. 

دست‌هایش را بوسیدم. با کلافگی گفت این تلویزیون هم سوخته. برید تلویزیون انتخاب کنید من پولش رو میدم. هم خودش مریض بود و هم یار غارش خراب شده بود. مثل دو دوست صمیمی که ناخوشی هم را تاب نمی‌آورند. 

دلم برایش می‌سوخت که تنها تفریحش را از دست داده. گفتم فردا می‌رویم پی تلویزیون جدید. خوشحال شد. 

همین که خداحافظی کردم و از خانه زدم بیرون دلم برایشان تنگ شد. دو دل بودم که  برگردم پیششان یا نه. برنگشتم. دوست داشتم از آنجا دور شوم و دوباره برگردم به تنهایی خودم. پس آن آخرین باری بود که همدیگر را دیدیم و بوسیدیم. 

دنبالش راه افتادیم سمت دیگری. بابا گفت دستم رو بگیرید بچه‌ها. برده‌ بودمان سینما، بهمان ناهار داده بود، توی کوچه برلن باهم راه رفته بودیم و بعد رسیده بودیم میدان آزادی. با میدان عکس گرفته بودیم و عکس رفته بود جا خوش کرده بود توی آلبوم. به عنوان خاطره‌ای از یک روز خوش با بابا. 

حالا پشت سرش ایستاده‌ایم که برایش نماز بخوانند. دلم می‌خواهد بروم جلو و آن پارچه‌ی ترمه را بزنم کنار و دوباره ببینمش. دیروز توی سردخانه دست کشیدم به صورتش. صورتش هنوز گرم بود و واقعی. از آن اخمی که وقتی می‌خوابید بین ابروهای پرپشتش می‌افتاد خبری نبود. سینه‌اش بالا و پایین نمی‌رفت. سرش مثل کوهی پوشیده از برف به یکطرف بود. صورتش زیبا بود و روشن. صدایش کردیم. ده بار. آرام خوابیده بود. خوابش سنگین سنگین بود. 

بابا گفت توپ رو بنداز بیاد. جمعه‌ها باهم توی حیاط خانه‌ی قدیمی وسطی بازی می‌کردیم. او هیچ وقت ما را نمی‌زد ولی ما رحم نمی‌کردیم و او از بی‌معرفتی‌مان گله می‌کرد. 

یکی داد زد به عزت و شرف لا اله الا الله و بقیه همراهش تکرار کردند. ناقوس مرگ بود. اولین باری که این را شنیدم هشت سالم بود. نمی‌دانستم مردن یعنی چی. فکر می‌کردم فقط پیرها می‌میرند و آدم‌های مریض. بعد که توی فامیل چندتا جوان هم مرد مرگ نزدیک‌تر شد ولی  نه آنقدر نزدیک هنوز مردن برای فامیل و دوست و آشنا بود. ع که مرد مرگ تا یک قدمی آمده بود و بابا که رفت انگار مرگ دست‌هایش را انداخته بود دورت. 

بابا گفت آهای بچه‌ها بلند شید سال تحویل شده. پاشید بابا. صورتمان را بوسید و از لای قرآن به هر کداممان یک اسکناس ده تومنی داد.

وقتی رسیدیم زمین را کنده بودند. سرم را بردم جلو. عمیق بود. گفتم سلام ع. ع آنجا خوابیده بود. آن ته. مداح با آن صدای گوش‌خراشش گفت بابا رو دارن میارن. یکی مردها را صدا زد که بروند سر تابوت را بگیرند. مداح دوباره گفت حالا بابا رو می‌خوان تو خونه‌ی ابدی‌اش بذارن. این بچه‌ها باید می‌رفتن سیزده به در ولی الان اومدن اینجا به خاطر بابا. نزدیک بود خنده‌ام بگیرد. همیشه از سیزده به در بدم می‌آمد. پس بگو چرا. قرار بود تو بمیری. 

مردی رفت توی گودال و تخته سنگی را هم با خودش برد. پاهایش را دو طرف گودال گذاشته بود. مرد خیلی مسلط بابا را خواباند بین دو تا پاهایش. یکی گفت پارچه را بزنید کنار برای آخرین بار.  میم گفت به سن بدی رسیدیم. باید این چیزها رو ببینیم. صورت بابا مثل دیروز آرام بود. مداح شروع کرد به خواندن و یکی شروع کرد شانه‌ی بابا را تکان دادن. انگار در گهواره بود و می‌‌خواستند خوابش کنند.

گفتم پس همه‌ش همین بود؟ دیگه آواز نمی‌خونی؟ دیگه اونطوری سفت بغل نمی‌کنی؟ شوخی نمی‌کنی باهامون؟ دیگه منتظرمون نمی‌شینی جلوی در. چطور تو می‌میری و ما زندگی می‌کنیم تویی که همه‌اش برای ما زندگی کردی. کاش بلند می‌شدی از اینجا می‌رفتیم.  کاش می‌دونستی بیشتر از اینکه تو به ما نیاز داشته باشی ما محتاج تويیم.

 بابا با افتخاربرایم دست تکان داد. مثل وقتی که پانزده سالم بود و داشتم می‌رفتم اردو. پایین اتوبوس منتظر بود که ماشین راه بیفتد. دلم گرفته بود که می‌خواهد تنها برگردد خانه. مثل حالا که دلم گرفته و دلتنگی و حسرت و درد توی تنم می‌پیچد و این با هر بار بیدار شدن و دوباره خوابیدن تکرار می‌شود. 

 گفتم کاش همه‌اش یک بازی بود؛ یک نمایش. خاک را می‌زدند کنار و می‌گفتند بسه دیگه شما هر چقدر مردید کافیه حالا می‌تونید برید به زندگیتون برسید و دوباره او میشد قهرمان داستان‌ها و خاطره‌هایش. میشد همان آدم بی‌درد و سرزنده. 

از زیر چشم دوباره نگاه انداختم به گودال. هنوز آنجا بود. گفتم تو رو خدا پاشید بریم خونه. الان همه‌مون می‌ریم فقط  شما می‌مونید اینجا. صدایش در آنجا پیچید: «دوست دارم می‌دونی عاشقی کار دله گناه من نیست تقصیر دله. »

 صورتش یکبار دیگر آمد توی ذهنم. لاله‌های نازک و نرم گوش‌هایش. موهای یکدست سفیدش که دوست داشتی دست بکشی بهشان. چال‌های لپش. گرمایش که با همه‌ی وجود بغلت می‌کرد و می‌زد پشتت و می‌گفت قربون چشمهات و تو را بی‌نیاز از هرمحبتی می‌کرد.

 باد می‌آمد و هوا سرد بود. بچه‌ها آنطرف داشتند دنبال هم می‌دویدند؛ اینطرف سینه‌ی پرخاطره‌ی بابا از خاک پر میشد. فکر کردم برای مردن اوست که آن باد سرد دارد می‌آید. بادی که انگار از راه دور می‌آمد. از دریاها.


شنبه، فروردین ۱۹

ساقه‌‌ی گندم، تن تو

چند وقت پیش داشتیم فیلم می‌دیدیم. اسمش گاد لند بود. مردی در بیابان مرد و جنازه‌اش آنجا ماند. در بهار و تابستان و زمستان و برف و باد و باران یا روزهای آفتابی جنازه همانجا بود و هی کوچک و کوچکتر میشد تا تقریبا دیگر اثری از آن باقی نماند. قبر تو را که دیدم یاد آن فیلم افتادم. باورم نمی‌شود که دارم می‌گویم قبر تو. 

 بین قبرها دنبال سنگ قبر تو گشتیم و هرچه می‌گشتیم پیدایش نمی‌کردیم. نگو که سنگی در کار نبود. یک مستطیل خاکی بود که رویش سنگ کج و کله‌ای گذاشته بودند. از روی قبرهای بغلی فهمیدیم که آن زمین صاف قبر توست‌. 

خودت که نیستی چه اهمیتی دارد قبرت چه شکلی باشد؟

 قبرت سه طبقه است و تو در پایین‌ترین طبقه‌اش هستی. هنوز آن دو طبقه‌ی دیگر خالی‌ست. زمین‌های اطراف را دارند گود می‌کنند تا دوباره قبرهای سه طبقه بسازند. عمیقند و مثل برج‌اند؛ فقط رو به پایین.

بچه که بودیم هروقت می‌آمدیم اینجا مامان می‌گفت بیشرف‌ها چقدر قبر می‌سازند. اگر انقدر نسازند مردم هم انقدر نمی‌میرند. ندیده که اینجا دیگر برای خودش شهری‌ست و از آن موقع خیلی بزرگتر شده. 

دلم خواست روی قبرت را بشوییم ولی اگر آب می‌ریختیم زمین گل می‌شد. حتی فکر کردیم ممکن است آب بریزد تو. نشستیم گوشه‌ای و گل‌های زرد و صورتی داوودی را روی خاکت پر پر کردیم.

می‌گویند اگر دسته گل را همانطوری روی قبر بگذاری ممکن است بیایند بردارند. برای همین هم گل‌هایی که آورده بودیم را از ریخت انداختیم. می‌گویند حتی سنگ قبرها را می‌کنند، می‌برند نوشته‌ها را پاک می‌کنند و دوباره به عنوان سنگ نو به بقیه می‌فروشند. من که باورم نمی‌شود. 

گل‌ها باعث شدند آن همه سنگینی، سبک‌تر شود و تازه می‌توانستی بگویی اینجا کسی خوابیده است. 

چرا آمدیم دنبالت که حالا اینطوری پیدایت کنیم؟

توی خوابم بعد از مدت‌ها برگشته بودی. مثل قبل‌ها سرحال بودی. گفتیم این چند وقت کجا بودی. تو تعجب کردی و گفتی جایی نرفته بودم. همینجا بودم. بعد از خواب پریدم و آن هفته تصمیم گرفتیم بیشتر بیاییم دنبالت.

توی مترو و نزدیکی‌های بهشت زهرا دختری آمد کنارم نشست و سر حرف را باز کرد. گفت دارد می‌رود بهشت‌زهرا. همیشه می‌رود و حتی شب‌ها هم می‌رود. پرسیدم نمی‌ترسید؟ گفت نه از چی بترسم. بهم گفت تو هم برو آرام می‌شوی. هنوز نمی‌دانستم که تو مرده‌ای و انگار داشت از آینده خبر می‌آورد. 

چند دقیقه بعد توی حیاط پزشکی قانونی و بعد از دیدن آنهمه عکس داشتم گریه می‌کردم. تو هم اگر آن عکس‌ها را می‌دیدی حتما می‌گفتی حق هیچ‌کس نیست که آنطور بمیرد. صورت‌ بعضی‌هاشان چنان له شده بود که از روی بدنشان میشد گفت انسانند. 

آنها که بودند که با آن بدن‌های سوخته از آتش، با آن تن‌های دو نصف شده، با آن دل و روده‌های بیرون ریخته آنجا روی آن تخت‌های فلزی خوابیده یودند. چرا هیچ شفقت و رحمی در مرگشان نبود و حالا تو هم جزوشان بودی.

موقع دیدن عکس‌ها فقط به یک چیز فکر می‌کردم که تو آنطور نمرده باشی. ولی بالاخره به عکست رسیدم. 

 آخرین باری که دیدمت هم همین تی‌شرت آبی و سفید راه راه تنت بود. جلویم دراز کشیده بودی. تابستان بود و تو بی‌حوصله بودی. آمدم عکس بگیرم ولی تو بهم اخم کردی که یعنی نگیر. بعد خوابت برد و من کمی تماشایت کردم و بلند شدم که بیایم. 

به عکست بیشتر نگاه کردم. روی یک تکه کاغذ نوشته بودند ناشناس و گذاشته بودند روی سینه‌ات. دلم برایت گرفت. شک کردم که اصلا تو باشی ولی چشمم افتاد به  دستت. برگی که زیرش نوشته بود مادر. چقدر لطیف بودی. 

یاد آن وقتی افتادم که توی خیابانی که دو طرفش باغ‌های سبزی بود آنقدر می‌رفتی تا برسی به سر خیابان. تابستان بود. کیسه غذایت در دستت بود و می‌رفتی که سوار مینی‌بوس شوی. کنارت با ذوق راه می‌رفتم. دوستت داشتم. دوست داشتم همیشه زود برگردی خانه چون تو مهربان بودی و هوایمان را داشتی. 

هروقت برمی‌گشتی با خودت چیزی می‌آوردی. میوه و گردنبند و عطر و لباس. اولین شلوار جینم را تو برایم خریدی. همانی که یک عالمه جیب داشت. به نظرم زیباترین شلوار جین دنیا بود. 

 یکبار من را بردی محل کارت. پر بود از دسته‌های مبل و چوب‌های پر نقش و نگار. تو آنها را ساخته بودی و حالا اینجا خوابیده بودی و ما گل‌ها را روی خاک می‌ریختیم. 

روزی که تو مردی ما چه کار می‌کردیم؟ حالمان خوب بود؟ هوا خوب بود؟ استرس گرفتیم؟ یا چیزی از دستمان افتاد؟

تقویم را نگاه کردم. یکشنبه مرده بودی و یک روز قبل از تولدت خاکت کرده بودند. آدم‌های زیادی نزدیک تولدشان می‌میرند. این را از روی سنگ قبرها فهمیدم. 

 بغل میم گریه می‌کنم. می‌گوید از آن همه درد و رنج راحت شدی. من هم همین را می‌گویم ولی موقع گفتن این جمله قلبم سنگین‌تر می‌شود. دلم برای زندگی سخت و کوتاهت و این طور مردنت می‌سوزد. برای خودمان که به اندازه کافی بغلت نکرده‌ایم و نبوسیدیمت. به خاطر چشم‌های زیبایت، به خاطر جوانیت، به خاطراین خاک که تو را اینطور غریبانه در آغوش گرفته، به خاطر اینکه حتی یک عکس هم با تو ندارم و به خاطر خیلی چیزهای دیگر. 

 میم می‌گوید فکر نکند هیچ وقت دیگر بتواند داریوش گوش بدهد چون تو داریوش دوست داشتی. من هم آن روز هرچه با خودم کلنجار رفتم نتوانستم. 

از توی کشوی وسایلت یک فلش پیدا کردیم. مامان بهمان داد. گفت آهنگ‌هایی بوده که گوش می‌کردی. هنوز نتوانستم بروم سراغش. گذاشتمش کنار قاب عکس نوجوانیت. 

دیروز سنگت را گذاشتند. حالا تو هم اینجا برای خودت سنگ داری. 


جمعه، مهر ۲۲

ما دیگر از شما نمی‌ترسیم

 گفتم آقای دکتر من دیگر از مرگ نمی‌ترسم. حتی بعضی شب‌ها یاد قبرستان می‌افتم ولی باز هم نمی‌ترسم. دیروز توی فیلمی دیدم که مادری قبل از اینکه بچه‌اش را بگذارند آن تو رفت توی قبر خوابید. قبلا با دیدن همچین چیزی می‌‌‌ترسیدم و از ترس شروع به گریه می‌‌کردم اما این بار از عصبانیت گریه‌ام گرفت.

دیروز توی خیابان گاردی‌ها دنبالمان کردند. خواهرم را گم کرده بودم و مدام اسمش را صدا می‌زدم. از دور می‌دیدمش. گاردی‌ها با باتون پشت سرش‌ بودند. چندبار خواستم برگردم سمتش ولی یکی‌شان داد زد برنگرد برو وگرنه می‌زنم و منم به دویدن همراه جمعیت ادامه دادم.

یکهو زنی از بین ما برگشت سمت گاردی‌‌ها و روبه روی یکی‌شان ایستاد. قبلا این چیزها را فقط توی عکس‌ها و فیلم‌ها دیده بودم. تصویرباشکوه مقاومت با این تفاوت که اینبار داشت جلوی چشمم اتفاق می‌افتاد.

گاردی با باتون می‌زدش و زن هم از خودش دفاع می‌کرد. نبرد تن به تن بود. ما از دور ایستاده بودیم و به آن موجود نترس نگاه می‌کردیم وخشکمان زده بود، از رفتار زنی که با تمام وجود داشت می‌گفت ما دیگر از شما نمی‌ترسیم.

زن را چند دقیقه بعدش دیدیم. داشت خودش را می‌تکاند. گفتیم طوریتان نشد؟ گفت نه باید محکم جلویشان بیاستیم.

وقتی آدم این چیزها را می‌بیند چرا دیگر بترسد. مگر نه اینکه آدمی یکروز می‌میرد پس چه مردنی بهتر از مردن اینطوری. وقتی که مرگت اینهمه آدم را زنده می‌کند.

کاش مهسا و نیکا و سارینا و مینو و غزاله و ابوالفضل و هزاران هزار آدمی که زندگی را دوست داشتند و زندگی را ازشان گرفتند هم این روزها رامی‌دیدند. می‌دیدند که مرگشان چه غوغایی به پا کرده و می‌فهمیدند که ستاره شده‌اند. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۷

هرجا می‌رم یادت همیشه هرگز ازم جدا نمیشه

 

بخشی از یک داستان  

من و ع هر دو سال تحویل تنها بودیم. ع یکجور تنها بود و من جور دیگری. ع رفته بود خانه. راه زیادی رفته بود و مثل همیشه زنگ زده بود. اولش فکر کرده بود که نمی‌شنوند. در زده بود. چند بار پشت سر هم و باز هم کسی در را باز نکرده بود. قرار هم نبود کسی در را باز کند. رفته بودند سفر و به ع نگفته بودند.

 ع معتاد بود. نزدیک بیست سال و شاید هم بیشتر. هی می‌ریختند توی خانه می‌گرفتنش می‌بردنش کمپ اجباری. مردهای گنده منده. از توی رختخواب و توالت و جاهای دیگر خانه بلندش می‌کردند و می‌بردنش. بیشتر وقت‌ها با کتک. ع همیشه اینجور موقع‌ها گریه می‌کرد. مثل ابر بهار. فکر می‌کردی گریه یادش رفته یا دیگرچشمه اشکش خشکیده ولی گریه می‌کرد و وقتی گریه می‌کرد مثل بچه‌ای دوباره معصوم میشد. 

گاهی اشک‌ها روی صورتش چند راه می‌شدند می‌آمدند همه زیر چانه‌اش جمع می‌شدند و قطره قطره می‌ریختند روی لباسش. وقتی گریه می‌کرد تو هم همراهش گریه می‌کردی چون یکهو صورت بی‌نقصش می‌آمد جلوی چشمت. آن وقتی که صورتش انقدر چروک‌های عمیق نداشت و فرو نرفته بود. دندان‌هایش نریخته بود. قدش آب نرفته بود و وقتی کنارش می‌ایستادی هم قد تو نبود. باید سرت را می‌گرفتی بالا که بتوانی باهاش حرف بزنی

تو همه اینها می‌آمد جلوی چشمت و گریه‌ات شدیدتر می‌شد. برای آدمی که دیگر نبود و تو ترجیح می‌دادی به جای خودش عکس‌های قدیمی‌اش را نگاه کنی. برای آدمی گریه می‌کردی که نمی‌توانستی از او حرف بزنی چون باز یاد سرزندگی و جوانی‌اش می‌افتی و باز گریه‌ات می‌گرفت. دلت می‌خواست فراموشش کنی ولی باز جلوی چشمت بود و گریه‌ات می‌گرفت چون فقط همین یک راه را داشتی. مثل همین حالا.

ع، ناامید توی کوچه کمی منتظر شده و نشسته بود لب جوب. بعد هم راه آمده را برگشته بود. توی راه صورتش را تکیه داده بود به شیشه و گریه کرده بود. داشت فکر می کرد کجا برود؟ عید را چه کار کند. من داشتم موقع تحویل سال به ع فکر می‌کردم. به آن سالی که موقع عکس انداختن می‌گفت یه کاری کن قشنگ بیافتم.

از آن روز هرجا رفتم و هرکاری کردم آمد جلوی چشمم. توی خیابان تو حمام موقع خواب توی جمع در تنهایی. دیدمش که در می‌زند و در را باز نمی‌کنند و این آهنگ افتاد توی دهنم.

 

دوشنبه، بهمن ۲۵

ویو ابدی

 اون لحظه‌ای که موبایلت زنگ زد و بنگاه از اونور خط گفت کی می‌تونید خودتون رو برای بستن قرارداد برسونید، جیغ زدیم و پریدیم بالا پایین و همدیگه رو بوسیدیم و گفتیم یعنی جور شد؟ پله‌ها رو تندتند رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و خونه‌ای که دیده بودیم رو تو ذهنمون چیدیم، از جلوی آشپزخونه‌اش گذشتیم، از پله‌هاش رفتیم بالا و از پشت پنجره، حیاطش رو نگاه کردیم تا یک ربع بعدش که بنگاه دوباره زنگ زد و گفت ببخشید خونه اجاره رفته. 

همون یک ربع عین خوشبختی بود. به کوتاهی بالا رفتن یک بادکنک به هوا و نگاه بچه‌ای که با چشمای شادمان بالا رفتن و تاب خوردنش رو  با دهن باز نگاه می‌‌کنه تا لحظه ترکیدنش، به کوتاهی بارون تابستان وسط ظل گرما یا رد شدن پروانه‌ای از جلوی چشمت. همونقدر شادی‌بخش ولی کم دوام.

دوشنبه، بهمن ۴

نورافکنی در کار نیست

 جایی خوانده‌ام هرکس در جوانی از یادگرفتن غافل شود گذشته را از دست می‌دهد و در آینده هم فرصت یادگیری ندارد. نمی‌دانم این جمله را کی گفته ولی می‌دانم که دوره جوانی برای من اینطور نبوده و هرچقدر پشت سرش می‌گذارم برایم راحت‌تر می‌گذرد. به خودم مسلط شده‌ام و این تسلط به خود توانایی‌ای به من می‌دهد که برایم لذت‌بخش است. 

دوستی می‌گفت اگر به طور میانگین هفتاد سال عمر کنیم از سی سالگی به بعد را باید شروع دوره میانسالی به حساب آوریم. پس اگر بیست تا سی سالگی را اوج جوانی بدانیم، دورانی که شور و شوق زیادی برای انجام هرکاری داری و باید کارنامه‌ات پر از دستاورد باشد، من دستاوردی در این دوران نداشته‌ام. در رشته‌ تاریخ درس خوانده‌ام و بعد از دانشگاه هم رفته‌ام سرکارهای معمولی با درآمدهایی کم. مدتی کتاب‌فروشی کرده‌ام و چند وقتی هم در آشپزخانه کافه‌ای کار کرده‌ام و سه سال از این دوران طلایی را در افسردگی گذرانده‌ام. دورانی که نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم، یعنی می‌رفتم ولی فقط سرکار و برمی‌گشتم. وقتی بیرون می‌رفتم توی خیابان گریه‌ام می‌گرفت، برمی‌گشتم خانه و دوباره خودم را راضی می‌کردم که بروم بیرون. می‌رفتم سرکار و توی مترو گریه‌ام می‌گرفت. از بقیه خجالت می‌کشیدم، اینکه آنها زندگی می‌کردند اینطرف و آنطرف می‌رفتند، می‌خندیدند و خوشحال بودند و من یک گوشه می‌نشستم و کاری نمی‌کردم. دچار انزوایی ناخواسته شده بودم. آدم ضعیفی که نمی‌توانست کاری کند. دلش می‌خواست مثل همسن و سال‌هایش از کوه بالا برود و برسد به قله ولی نمی‌توانست. نه اینکه نخواهد،  بلد نبود. انگار ولم کرده بودند در جنگلی و گفته بودند حالا راه را پیدا کن و من گیج و مبهوت و بی‌هدف این طرف و آنطرف می‌رفتم.

در آن دوران که مدام تو را از از دست رفتنش می‌ترسانند، ناتوان‌ترین بودم. روز و شب همینطوری می‌گذشت و من فقط نگاه می‌کردم.گاهی از قشنگی گل‌های فرش گریه‌ام می‌گرفت و دلم می‌خواست جای آنها باشم. از گلدان‌های گوشه خانه که جوانه می‌زدند، برگ می دادند، برگ‌هایشان سبز میشد و می‌ریخت و من بی‌هیچ حاصلی گوشه خانه می‌نشستم، هم خجالت می‌کشیدم. نمی‌توانستم حتی بدی حالم را هم به بقیه ثابت کنم. دلم می‌خواست از آن وضعیت و تنهایی مطلق بیرون بیایم و نمی‌توانستم. چیزی یا کسی من را وادار به بلند شدن نمی‌کرد.

دوستی خیلی‌ها از دوران جوانی‌شان شروع شده و خیلی‌ها می‌گویند اگر تا وقتی جوانی دوستی پیدا نکنی دیگر بعدا حال و حوصله آدم جدید را نداری. کرختی و بی‌حوصلگی می‌آید و روی همه چیز سایه می‌اندازد و کی حوصله دارد تازه بگردد دنبال دوست و رفیق؟ من وقتی سنم کمتر بود یعنی در همین دوران طلایی زندگی و جوانی بودم هیچ دوستی نداشتم. یعنی دوست‌هایی داشتم ولی نه آن دوستی که اسمش را می‌گذارند دوست واقعی. 

آدم خجالتی‌ای بودم که در جمع‌ها نمی‌توانستم حرف بزنم. اگر کسی حقم را می‌خورد نمی‌توانستم اعتراضی کنم و مدام حرفم را می‌خوردم و تا چند روز از اینکه چرا حرفم را نزده‌ام به خودم می‌پیچیدم. روانشناس‌ها می‌گویند اینها ریشه در بچگی دارد. به نظرم تا حدی هم درست می‌گویند چون من از بچگی خجالتی بودم. هرچند، زمان که گذشت بهتر شدم و این امید به گذشتن زمان و بهتر شدن من را تا سی و سه سالگی آورده. 

تا قبلش دنیا برایم جایی ناشناخته بود که بلدش نبودم و فقط با موج‌ها همراه می‌شدم. اسیر داستان‌های عشقی.. ضجه زدن از تمام شدن یکی و افتادن دوباره در داستانی دیگر. اینها همان تجربه‌هایی بود که همه می‌گفتند باید تا جوانی داشته باشی و من انگار داشتم درس از بر می‌کردم. فکر می‌کردم زندگی همین است. آدم به مرور زمان قوی می‌شود و یاد می‌گیرد. یاد می‌گیرد که قرار است در زندگی از دست بدهد. دنیا در گذر است. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. تو ممکن است از دست بدهی و قرار نیست همه چیز در زندگیت ابدی باشد. ممکن است کارت را از دست بدهی. ممکن است دوستیت با آدم‌ها تمام شود. ممکن است منتظر کسی شوی و هیچ‌وقت سر قرار نیاید و ممکن است هرچی رشته‌ای پنبه بشود و همه اینها هرچند تلخ و سخت است ولی شالوده همان دوران جوانی‌ست. انگار تو داری پوست می‌اندازی و وقتی پوست انداختی لایه‌های زیرین را می‌بینی و اسرار هویدا می‌شود و وقتی هویدا شد دیگر مثل اول از اتفاقی تعجب نمی‌کنی. دیگر چندان مثل دفعه اولی که به فرض قطار از کنارت رد شد و تو شروع به دویدن کردی و به آن نرسیدی سرجایت خشکت نمی‌زند. در مواجهه با ناملایمات  بی‌تابی نمی‌کنی و زمان بهت یاد می‌دهد نشد هم نشد و بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

 وقتی جوانی فکر می‌کنی نورافکن رویت انداخته‌اند و همه دارند به تو نگاه می‌کنند. مدام می‌خواهی خودت را به خودت و دیگران ثابت کنی و از نردبان بروی بالا. توی گوشت خوانده‌اند باید دستاوردی برای آینده داشتی باشی و اگر از این دوره غافل شوی باخته‌ای. تو را مدام تشویق می‌کنند که باید تجربه داشته باشی و اگرحالا تجربه نکنی دیگر دوره‌اش می‌گذرد. 

 من هرچه سنم بالاتر رفت فهمیدم نورافکنی در کار نیست. خودمم و خودم و اگر حالا بلند نشوم شاید هیچ‌وقت دیگر نتوانم و این تغییر از روزی شروع شد که کارم را از دست دادم. خیلی در آن روزها به کار احتیاج داشتم و از دست دادنش فشار زیادی را بهم وارد می‌کرد. اما بیشتر از فکر کردن به اینکه حالا باید اجاره خانه را چطور بدهم یا چطور دنبال کار بگردم تحقیری بود که شدم. یک روز مدیرم صدایم کرد توی اتاق جلسات و بعد از پنج سال کار کردن بهم گفت که دیگر بهم احتیاجی ندارند. وضع اقتصادی خراب است و نمی‌توانند حقوقم را بدهند. در حالی این را می‌گفت که خودش ده برابر من حقوق می‌گرفت. یکدفعه انگار بعد از سال‌ها زیر پایم خالی شد و نقطه امنی برایم وجود نداشت.  بعد از این اتفاق انگار بهم ثابت شد جهان سخت است و بی‌بنیاد. این اتفاق انگار باعث شد دوباره متولد شوم. بعد از سال‌ها از کار کارمندی بیرون آمدم و کسب و کار کوچکی برای خودم راه انداختم. انگار آن سمی که برای من اسمش جوانی بود با بالا رفتن سنم از بدنم خارج شد. سنم بالا رفت ولی دیگر آن آدم ضعیفی نبودم که نمی‌توانست حقش را بگیرد و حرفش را بزند. از سال‌هایی که درگیر خودم بودم و از تصمیم گرفتن می‌ترسیدم فاصله گرفتم. جایش این فکر آمد که مگر دفعه قبل که از دست دادی چی شد؟ از خیال بیرون آمدم و خیالم را زندگی کردم. انگار مه جلوی رویم کنار رفته بود و داشتم همه جا را بهتر می‌دیدم. انگار در جوانی پیر بودم و بعد که تمام شد تازه جوانی کردن را یاد گرفتم.


دوشنبه، مهر ۱۹

قصه آن روز

این نوشته قسمتی از یک داستان بلندتر است. 

هرکی بهترین لباس‌هایی که داشته را پوشیده و ترگل ورگل کرده. امروز عقدکنان الف است. الف پسر بزرگ ع است و هرچند بیست و یکسال بیشتر ندارد، ولی می‌خواهند برایش زن بگیرند. اگر ع بود می‌گفت تو هنوز نمی‌تونی دماغت رو بکشی بالا زن گرفتنت چیه. الف هم سرش را خجالت‌زده می‌انداخت پایین و سرخ می‌شد.

عقدکنان توی خانه عروس در آن سر شهر است. جایی نزدیک شهریار. ما چپیده‌ایم توی یک ماشین. مامان دارد طبق معمول توصیه‌های پولکی می‌کند. مثل اینکه زیاد پول ندید سر عقدا. ولش کنید. همون صد تومن بسه. 

همه طبق معمول دارند باهم حرف می‌زنند و صدا به صدا نمی‌رسد در یکی از خسته‌کننده‌ترین جاده‌ها. هر طرف را که نگاه می‌کنی بیابان است بعد یک کارخانه بعد دوباره بیایان بعد یک کارخانه، بیابان، کارخانه….

س می‌گوید نکند ع سر عقد پیدایش شود. ع دعوت نیست. آخرین باری که ع در یک مراسمی بوده را یادم نیست.  از یکجایی به بعد از جمع‌ها حذف شده چون حضورش مایه آبروریزی بوده. تا می‌آمده همه چیز به هم می‌ریخته چون ع تقریبا هرچیزی را اسباب دعوا می‌کرده و تا پول نمی‌گرفته نمی‌رفته. 

مامان می‌گوید نه نمیاد نمی‌دونه که. بعد با ترس می‌گوید نکنه بیاد. یک لحظه توی ماشین ساکت می‌شود و فقط صدای بچه‌ها می‌آید. 

فقط ترس حضور ع در جمعی است که می‌تواند اینطور سکوت را برقرار کند. چند دقیقه کسی چیزی نمی‌گوید و بعد آن اتفاق نادر می‌افتد که تو توی دلت می‌گویی بهع حلال‌زاده‌ تا حرفش رو زدیم سروکله‌ش هم پیدا شد. 

ع کنار جاده با آن لباس‌های کثیف و سرووضع داغان دارد تاکسی می‌گیرد. ازش رد می‌شویم و همه داد می‌زنیم ع بود؟ می‌رویم کمی جلوتر می‌ایستیم و ع را نگاه می‌کنیم که کسی سوارش نمی‌کند. 

ع در جمعی حاضر نیست و قرار هم نیست باشد ولی دیدنش اینجا کافی‌ست که همه چیز زهرمار بشود.