دوشنبه، مهر ۱۹

قصه آن روز

این نوشته قسمتی از یک داستان بلندتر است. 

هرکی بهترین لباس‌هایی که داشته را پوشیده و ترگل ورگل کرده. امروز عقدکنان الف است. الف پسر بزرگ ع است و هرچند بیست و یکسال بیشتر ندارد، ولی می‌خواهند برایش زن بگیرند. اگر ع بود می‌گفت تو هنوز نمی‌تونی دماغت رو بکشی بالا زن گرفتنت چیه. الف هم سرش را خجالت‌زده می‌انداخت پایین و سرخ می‌شد.

عقدکنان توی خانه عروس در آن سر شهر است. جایی نزدیک شهریار. ما چپیده‌ایم توی یک ماشین. مامان دارد طبق معمول توصیه‌های پولکی می‌کند. مثل اینکه زیاد پول ندید سر عقدا. ولش کنید. همون صد تومن بسه. 

همه طبق معمول دارند باهم حرف می‌زنند و صدا به صدا نمی‌رسد در یکی از خسته‌کننده‌ترین جاده‌ها. هر طرف را که نگاه می‌کنی بیابان است بعد یک کارخانه بعد دوباره بیایان بعد یک کارخانه، بیابان، کارخانه….

س می‌گوید نکند ع سر عقد پیدایش شود. ع دعوت نیست. آخرین باری که ع در یک مراسمی بوده را یادم نیست.  از یکجایی به بعد از جمع‌ها حذف شده چون حضورش مایه آبروریزی بوده. تا می‌آمده همه چیز به هم می‌ریخته چون ع تقریبا هرچیزی را اسباب دعوا می‌کرده و تا پول نمی‌گرفته نمی‌رفته. 

مامان می‌گوید نه نمیاد نمی‌دونه که. بعد با ترس می‌گوید نکنه بیاد. یک لحظه توی ماشین ساکت می‌شود و فقط صدای بچه‌ها می‌آید. 

فقط ترس حضور ع در جمعی است که می‌تواند اینطور سکوت را برقرار کند. چند دقیقه کسی چیزی نمی‌گوید و بعد آن اتفاق نادر می‌افتد که تو توی دلت می‌گویی بهع حلال‌زاده‌ تا حرفش رو زدیم سروکله‌ش هم پیدا شد. 

ع کنار جاده با آن لباس‌های کثیف و سرووضع داغان دارد تاکسی می‌گیرد. ازش رد می‌شویم و همه داد می‌زنیم ع بود؟ می‌رویم کمی جلوتر می‌ایستیم و ع را نگاه می‌کنیم که کسی سوارش نمی‌کند. 

ع در جمعی حاضر نیست و قرار هم نیست باشد ولی دیدنش اینجا کافی‌ست که همه چیز زهرمار بشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر