شنبه، آبان ۱۱

یه نارنگی هم واسه شما

اگه نظر منو بخوای میگم اصلن موقع خوبی برای تره‌بار رفتن نیست ولی من لباسم رو می‌پوشم و میرم اونور خیابون. میگم حسن آباد و بعد سوار میشم. توی کاموافروشی‌های حسن آباد پر آدمه. سه تا برای یه پلیور بسه؟ بله خانوم بسه. به "ک" گفتم برای ژاکتش یه جیب سرمه‌ای می‌بافم. بافتن بلد نیستم. شاید هم بلدم ولی تا حالا هیچی نبافتم. چه این شال‌گردنی که انداختی قشنگه. کار خودته؟ نه خواهرم بافته. دستکشا چی؟ اونارم همین‌طور. یه کم جلوی کاموا فروشی‌ها وایمیستم. دو سه تا کاموای سرمه‌ای هم برمی‌دارم و قیمت می‌کنم ولی هیچ کدوم رو نمی‌خرم. شاید به راضی گفتم یه جیب سرمه‌ای ببافه برای ژاکت ک . بعد بهش می‌گم خودم بافتم. ولی به محض اینکه اینو بگم خنده‌م می‌گیره و بعدش حتمن میگم که  راضی بافته‌ش. چند روز پیش که رفته بودم یه جا برای مصاحبه و 80 تا سوال تست شخصیت رو گذاشتن جلوم هم همین قدر صادق بودم به نظر خودم. و این شده که بعد از یه هفته هنوز بهم زنگ نزدن. گفتن چه قدر اهل معاشرتی و من با اینکه می‌دونستم برای گرفتن این کار باید بگم خیلی معاشرتیم و خیلی روابط عمومیم خوبه گزینه "تقریبا اینطور نیستم" رو زدم. تست گفته بود تقریبا با هر آدمی‌به محض ملاقات حرفی برای گفتن پیدا می‌کنم و من قیافه خودم اومده بود جلوی چشمم که به محض دیدن آدما عزای اینو می‌گیرم که حالا چه‌جوری سر صحبت رو باز کنم بنابراین باز گزینه "تقریبن اینطور نیستم" رو زده بودم.

به آقا می‌گم یه کیلو گوجه و یه کیلو پیاز سفید. تقریبن دو کیلو گوجه میکشه و یه کیلو پیاز زرد. خراب‌ها رو جلوی خودش در میارم و می‌گذارم روی گوجه‌ها. میگه چی کار می‌کنی سوا کردنی نیست. میگم می‌دونم ولی من یک کیلو بیشتر نمی‌خوام اینا رو باید بریزم دور. میگه خب نخر که بریزی دور. بیای تره‌بار همین بساطه. یا باید چشمتو روی واقعیتی که می‌ریزن توی کیسه و میدن دستت ببندی یا باید مثل من هی خودخوری کنی. میگم یه کیلو نارنگی هم بدید و می‌تونم بگم چیزی که دستم میده دو برابر چیزیه که خواستم. دست مردم رو نگاه می‌کنم و مطمئنم موقع خریدن این حجم انبوهی که تو کیسه‌س گفته بودن یه کیلو و الان از هر چیز دو سه کیلویی دستشونه.

گفتم مگه بقیه چی دارن؟ مگه بقیه به کجا رسیدن که تو نرسیدی؟ گفت تو چرا مثل مامان باباها حرف می‌زنی؟ برای آروم کردنش داشتم این حرفا رو می‌گفتم. اینکه بقیه به جایی رسیدن یا نرسیدن دردی از اون توی اون لحظه دوا نمی‌کرد چون بقیه زندگی خودشون رو داشتن و اون زندگی خودش رو. مقایسه کردن زندگی خودت با بقیه باعث میشه قلبت آروم بگیره که اگه من ندارم بقیه هم ندارن و چی بهتر از این که همه با هم هیچی نداریم و تنها غصه نداشته هام رو نمی‌خورم. بعد دیدم توی چندوقت اخیر همه‌ش با این فکر خودم رو دلداری دادم. که مگه همسنای من چی کار کردن که من نکردم. برای چند لحظه آروم میشم و اگه سعی کنم تا ابد هم شاید بتونم خودم رو با این فکر تسکین بدم. همینجا بشینم و هیچ کاری نکنم و به این فکر کنم که فلانی و فلانی هم الان همین وضعیت منو دارن بعد لباس بپوشم و برم تره‌بار و خودخوری هم نکنم که چرا فروشنده حرف من به تخمش نیست. چون همون موقع من و خیلیای دیگه تو یه گروهیم که فروشنده به تخمش نیست و باید بیشتر چیزایی که میریزه تو کیسه رو بریزیم دور.

دستم پر پر شده و همه پلاستیک‌ها رو توی یه دستم گرفتم و اون دست دیگه‌م آزاده. من اینو حس نمی‌کنم تا اینکه می‌بینم دستم چه قدر درد گرفته. گوجه‌ها پخش زمین میشن و آقایی میاد جمع شون می‌کنه. سه تا رو می‌گیرم یه دستم و سه تای دیگه رو هم می‌گیرم دست دیگه‌م. برای تشکر به آقا یه نارنگی میدم. سوار تاکسی میشم. راننده از ایران خودرو اومده و راه رو بلد نیست. هر خیابونی رو که رد می‌کنیم میگه درست دارم میرم؟ میگم بله بله. امروز خیلی غمگینم. سه بار از صبح گریه کردم و الان هم که توی تاکسی نشستم  دلم می‌خواد بزنم زیر گریه. راننده دستمال از تو جیبش درمیاره میده بهم. میگه خانوم چیزی شده؟ میگم مگه دستمو نمی‌بینید مثلن رفتم خرید کردم یه مشت چیز خراب خریدم آوردم اصلن نمی‌دونم باید باهاشون چی کار کنم. قضیه آزمون شخصیت رو براش میگم. میگم  از شما چه پنهون چند روز پیش حتی منتظر بودم زنگ در رو بزنن و وقتی در رو باز می‌کنم پشت در نماینده شرکت فلان باشه که کاپ صادق ترین آدم رو میده دستم. راننده میگه شما همین اطراف زندگی می‌کنید؟ این رو برای دومین بار پرسیده چون اولین بار که سوالشو می‌پرسید من داشتم تو خیالاتم کاپ رو تحویل می‌گرفتم. میگم نخیر و نمی‌دونم چرا اینو میگم. میگه با این همه بار سختتونه زیر بارون، می‌خواستم اگه خونه‌تون نزدیکه برسونمتون. میگم مرسی خودم میرم. کرایه رو همراه یه نارنگی بهش میدم. شاید بهتر باشه نارنگیا رو بین مردم تقسیم کنم تا یه ذره از میزان خودخوریم کم بشه. همه کیسه‌ها رو می‌گیرم دستم و به این فکر می‌کنم که عوضش کلی صرفه‌جویی شده تو هزینه. نمی‌دونم چرا این در نظرم چیز کمی‌ اومده.

۲ نظر:

  1. چقدر نوشته هایتان صمیمی و دوست داشتنی است... تا اینجا را یک نفس خوانده ام. قبلن هم آمده بودم اینجا. از اینستاگرام یا شاید از سه روز پیش. اسم وبلاگ جذبم نکرد. بر عکس تم وبلاگ که سفید است و من خیلی دوست دارم. بعد گم کردم آدرس را. یا شاید فراموش کردم اینجا را اصلن. الان می بینم چقدر دوست داشتنی هستی راحله ی عزیز. شاد باشی.
    راستی جدن برای مرضیه ی سه روز پیش ناراحتم. امیدوارم سلامت باشد همیشه. نمی دونم چرا دارم اینو بهت می گم. شاید دوس دارم باهات همدردی ای چیزی کرده باشم. شاید هم چون گفتم شاد باشی می خواستم بدونی که می دونم شاد نیستی و از خدا آرزوی شاد بودنتو از ته دل دارم.

    پاسخحذف
  2. خیلی ممنون. امیدوارم حال شما هم همیشه خوب باشه و خوشحال باشید

    پاسخحذف