آخرین باری که رفتم بهشت زهرا ده سالم بود. یه روز تابستون
بود که با مامان رفته بودیم و بعد از ریختن آب روی قبر دو تا پدربزرگم رسیده بودیم
به قبر پسرعموی شهیدم. از کنار اتاق های خانوادگی رد شده بودیم که مثل همیشه تاریک
بودن و به درشون یه قفل بزرگ زده بودن. با خودم فکر کرده بودم چه خوب که همه جمع
اند و احساس تنهایی و دلتنگی نمیکنن. چون من به سفر بعد مرگ اعتقاد دارم. اما کی میاومد
قفل در رو باز میکرد؟ یکی از اعضای باقی مونده خانواده؟ نمیترسید از اینکه چند
سال دیگه به بقیه اعضای مرده خانواده اضافه میشه؟ بعد از اون کلید دست کی میافتاد؟
یکی از تواناییهای
مامانم این بود که از روی میزان خاک روی قبر هر کس میفهمید کی اومدن سر قبر
. بعد رو به من میکرد و میگفت آخ آخ ببین یه سر به این بیچاره ها نمیزنند. میدونستم
در همون لحظه داره به خودش میباله که انقدر با معرفته. بعد هم که میرفتیم
خونه سوال همیشگی این بود: کسی سر قبر
بود؟ نه. بعد مامان دستش رو از سطح زمین یه وجب میبرد بالا و میگفت انقد خاک رو
قبر بابا بود و بعد رو به ماها میگفت اگه ما مردیم هفته ای یا اگه سختتون بود
ماهی یه بار سر بزنید. فکر میکرد(هنوز هم فکر میکنه) که بعد از مردنش تیپ و
قیافه ما از این رو به اون رو میشه. میدونه که هیچ وقت کفش پاشنه بلند نمیپوشیم
اما میگه میاید بهشت زهرا کفش پاشنه بلند نپوشید یه وقت رو سنگا میشکنه.
روی قبر پسر عموم یه دسته گل بود، برای اینکه عمو و زن عموم
هر پنجشنبه میرفتن سر خاکش، در شیشه ای رو باز میکردن و عکسش رو پاک میکردن. دو
سه بار قبر رو میشستن و روش گل میگذاشتن بعد هم میرفتن تا هفته بعد. البته
بابام معتقد بود اگر اون ها هم قبر رو تمیز نکنن خود بهشت زهرا قبر شهیدا رو میشوره
و روشون گل میگذاره. با مامان از کنار
یکی از قبرها یه بطری شیشهای پیدا کردیم که بریم توش آب بیاریم. بعد ازظهر بود و یه
سایه ای روی قبرها افتاده بود. شهیدا از توی عکسهای پشت ویترین بالای قبرها زل زده
بودن به سنگ قبر. همه شکل هم و همه بیست و دو سه ساله. اون پرچم های بلند ایران که
جلوی هر ردیف گذاشته بودن هم یه جور ترسناک و وهم آلودی کرده بود فضا رو. دوئیدم برم
آب بیارم که با شیشه خوردم زمین و شیشه رفت تو انگشتم. میتونستم گوشتش رو ببینم و
خردهسنگهایی که توش رفته بودند. یکی از چیزهای بد همین موندن جای زخمها روی تن
آدمه. برای اینکه هروقت نگاهشون میکنی همونجور دوباره توی ذهنت اتفاق میافتن. ممکنه سه بار در روز چشمت
بهشون بیفته و هربار دردت بگیره. مامان رسید بالای سرم. از روی زمین بلندم کرد و
دستم رو زیر شیر آب شست. بعد هم از خانومی پارچه گرفتدیم که ببندیم به انگشتم. ظرف
دیگهای پیدا کردیم و چند بار قبر رو خوب شستیم و از روی یکی از قبرها که گلای روش
زیاد بود یه گل برداشتیم و روی قبر پسرعمو پرپرش کردیم.
تازگیها موقع خواب به مرگ یکی از عزیزانم فکر میکنم و هر
دفعه اشکها از هر طرف به سمت گوشم سرازیر
میشن. گوشم مأمنیه برای اشکها. نمیدونم چه لذتی میبرم از این کار. مراسم این
طوری شروع میشه که یه باد سردی میاد و داریم روی قبرها راه میریم. مرده رو با
سرعت میبرند سمت قبر و بقیه پشت سرش شیون میکنن ولی به محض رسیدن به قبر همه چیز
متوقف میشه چون دیگه از اینجا به بعدش رو نمیتونم ببینم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر