به مرضی گفتم
تو بری من میرم میخوابم. یه کم روی پهلوی راست خوابیدم، یه کم رو پهلوی چپ، یه کم
طاق باز و یه کم تمرینایی که دکتر فیزیوتراپی گفته بود رو انجام دادم. بعد خسته
شدم زل زدم به سقف. مطمئنم دیشب بلندترین داد زندگیم رو زدم. حتمن دهنم خیلی باز شده بود و حلقم پیدا
بود و چشمام از حدقه بیرون زده بود. دستم شروع کرد به لرزیدن و هی فکر کردم این من
بودم که اینجوری داد زدم؟ داد زدن همه اومد جلوی چشمم. داد زدن مرضی. داد زدن
بابا و مامانم. مامانم زیاد داد نمیزنه بیشتر جیغ میزنه ولی دادای بابام
خیلی بلنده. یه بار تو خونه دعوا شده بود و یک ساعت از دعوا گذشته بود. همه همه چی
رو فراموش کرده بودن که یدفعه بابام دو دستی زد تو سر خودش و داد زد خاک تو سرت.
خیلی بد بود ولی یدفه همه زدن زیر خنده. مامانم غشغش خندید ولی چون سر بابام
پایین بود و داشت تاسف میخورد چیزی بهمون نگفت. هنوز بعد چار پنج سال یکی مون
یدفه داد میزنه خاک تو سرت و بابام میگه فقط مسخره کردن بلدین نه؟
یهدفه توی
دانشگاه داد زدم اَه و گوشیم رو از بالای پله ها پرت کردم پایین و پنج دقیقه بعد
مجبورم شدم پنجاه تا پله رو برم پایین و هر تیکه گوشی رو از یه طرف جمع کنم. تا
دیشب به نظرم اون بلندترین دادی بود که میتونستم زده باشم ولی دیشب یه جوری داد
زدم که صدام تو مخم پیچید. حتی داد زدن باران کوثری هم اومد جلو چشمم. نمیدونم
چرا اون. وقتی فکر کردم شبیه اون ممکنه
شده باشم خیلی ناراحت شدم. دیگه هیچی نگفتم. بعدم معذرت خواهی کردم. فکر کردم
دوستم ممکنه فکر کنه دیوونه
زنجیری ای چیزی ام و امشب دارم لایه های پنهانم رو بهش نشون میدم. حتی چند بار از
خودم پرسیدم نکنه واقعن دیوونه شدم. چون مثل روانیا نمیدونستم که باید چی کار
کنم. هی گفتم میخوام برگردم خونه بعد که افتادیم تو مدرس گفتم نه من نظرم عوض شد
برگردیم بعد دوباره گفتم نه
من میخوام پیاده بشم با بی آرتی برگردم ولی دوباره گفتم نه میام.
روبه روم یه
داروخونه بود. چراغ قرمزش هی روشن خاموش میشد. گفتم ده دیقه اینجا بشینم حالم خوب
میشه بعد یکی اومد خواست پارک کنه مجبور شدم پیاده بشم. فکر کردم همینجوری با بالا
رفتن سنم حتمن شدت دادایی که میزنم هم قراره بلندتر بشه خیلی ترسیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر