ماهی درست کرد و بعد رفتیم توی بالکن سیگار
کشیدیم. وقتی اومدیم تو همه خونه رو بوی ماهی برداشته بود. انگار توی آکواریوم
بودیم. آبکش کاهوها رو آورد و من اصرار کردم که کمکش کنم ولی گفت که خودش درست
میکنه. زیر چشمهاش گود افتاده بود و به نظرم خیلی سیاه شده بود. برنج زعفرونی رو
از توی پلوپز کشید توی دیس و همراهش ته دیگها رو که خیلی برشته و طلایی شده بودند.
گفت ته دیگ بخوری یا خجالت و خندید. گفتم پای چشمت سیاه شده. گفت آره دیگه نمی
تونم، خیلی خسته ام. منم گناهی ندارم که. منم خیلی بچه م، سنم پایینه. تا حالا
اینجوری باهام حرف نزده بود. همه جا ساکت بود و باد پرده رو تکون میداد. گفت مامان
بابام باهم قهرن. گذاشتن رفتن. مسئولیت همه چی افتاده گردن من. گفتم عوضش یاد می
گیری. عوضش بزرگ میشی. مسئولیت پذیر میشی. ولی همه اینها رو داشتم می گفتم که آروم
بشه و می دونستم اینکه هر روز بیاد خونه و مجبور باشه غذا درست کنه و از برادرش
نگهداری کنه راه خوبی برای مسئولیت پذیر شدن نیست. نگاهم کرد و معلوم بود که خوشش
نیومده. من هیچ وقت همدرد خوبی نیستم. همکاری دارم که شوهر و بچه داره. شوهرش
همونجا کار میکنه و این براش از سلف غذا میگیره. آقا مرد چاقیه و بعدازظهرها حتما نون
سنگک و پنیر می گیره که با بقیه عصرونه
بخورن و وقتی خانوم که زنشه باهاش حرف میزنه اصلا گوش نمیکنه یا یه طرف دیگه رو
نگاه میکنه یا هی سرش رو تکون میده که یعنی عجله دارم زود بگو برم. خانم بیشتر
وقتا سرش رو می ذاره روی میز و گریه میکنه. هردفعه که می بینم گریه میکنه ازش دور
میشم و کارم رو به وقت دیگه ای موکول میکنم. چون نمی دونم باید چی بگم برای آروم
کردنش. اینکه هی گریه کنی و مردم از گریه ت بترسن و ازت دور بشن به نظرم حق دارن.
گریه قدرت عجیبی داره. مثلا اگر شما با یکی دعوا کنید و حق هم با شما نباشه ولی
یدفعه بزنید زیر گریه همه حق رو به شما میدن. میگن ببین چی کار کرد که دیگه اشک
طرف رو هم درآورد. بابای من بعضی وقت ها به مامانم میگه اشکم رو درآوردی خدا اشکت
رو دربیاره.
خانوم چندباری
که کنارش نشستم خودش سر صحبت رو باهام باز کرد. گفت خیلی استرس داره و شبا دندوناش
از شدت استرس می خورن به هم. گفت تمام تنم درد میکنه و منم هرچی می گفت می گفتم منم
همینطورم. می گفتم که باهاش همدردی کرده باشم و فکر می کردم از اینکه بدونه یه نفر
دیگه هم همه این چیزها رو داره آروم میشه. اینکه فکر کنی تو بدبختیا تنها نیستی
شاید ذره ای از غمت کم کنه. گفت من خیلی افسرده ام. گفتم منم همین طور و چشمهاش
برق زد و این به نظرم معجزه همدردیه که یه چیزی بگی که طرف چشمهاش برق بزنه. گفت
تو چرا؟ از تو کیفش یه کتاب روانشناسی درآورد و یه صفحه رو باز کرد که تست
روانشناسی داشت. سوال ها درباره این بود که قلبتون درد می گیره؟ گردنتون چه قدر در
روز می گیره؟ خوب می خورید؟ آیا در جمع راحت معاشرت می کنید یا نه؟ راحت می خوابید؟ انگیزه برای زندگی دارید؟ امید
چطور؟ به مرگ فکر می کنید؟ و یه سری سوال دیگه که مطمئنتون کنه شما افسرده اید یا
بالعکس. امتیاز اون شده بود 73که نشون میداد خیلی افسرده س و امتیاز من شد 61که
یعنی من هم افسرده ام اما نه به اندازه اون. گفت وضعیت تو از من بهتره ولی باید
بری دکتر. شماره روانشناسی که میره پیشش رو بهم داد و گفت حتما برو پیشش و چند دقیقه بعد که من
رفتم پیشش خودش زنگ زده و وقت گرفته بود. بعد از اون هر وقت که می خوام حرف بزنم
با یکی، می بینم دقیق میشه و بعضی وقت ها میگه این هم مثل من افسرده س که ناراحتم
میکنه.
داشت تیغ های ماهی رو جدا می کرد که گفتم دیشب
خواب دیدم باهم رفتیم مسافرت. خیلی خوب بود مثل اون شمالی که رفتیم بود، خیلی خوش
گذشت و بعد با هم اون سفر شمالی که تو زمستون پیارسال رفته بودیم رو مرور کردیم. گفت
یادته رفتیم کنار دریا دوتایی؟ گفتم آره. گفت چه قدر خوب بود. گفتم خیلی کاش برمی
گشتیم به اون روزا. یه بار دیگه همه اونا اتفاق می افتاد. هیچی نگفت. یه کم به
پرده نگاه کرد و برام ته دیگ کشید. یدفعه گفت ببین اون یه دوره ای بود که تموم شد.
خیلی خوش گذشت، خیلی خوب بود ولی دیگه نیست دیگه هرچه قدر هم که مرورش کنیم برنمی
گرده. آدمی نباش که زندگیش توی یه دوره متوقف میشه و جلو نمیره. بعد رفت توی
آشپزخونه و ظرف غذاش رو برداشت و برای خودش برنج زعفرونی و ماهی ریخت که فردا ببره سرکار و من همونجا
نشستم و به پرده نگاه کردم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر