آقای خدابخش روی پله ها نشسته بود. شوره ها
روی لباس سیاهش از سر شانه شروع و تا روی شکم چاقش آمده و بعد هم مثل رود چند شاخه
شده و شاخه ها آن پایین کم بنیه و بعد هم ناپدید شده بودند. موهای یک دست سفیدش هم
مثل شاخههای گلدانی بود که انگار قید و بندی در رشد برگ هایش نباشد، به هر طرف
رشد کرده و اصلاح میخواست ولی کی به این اهمیت میداد. صبح آقایی زنگ زده
خانه اش و خودش را افشارنیا معرفی کرده بود وحالا که داشت به مکالمه شان فکر
میکرد صدای آقا ازپشت تلفن به نظرش بیش از حد خروسی بود. این فکر به ذهنش امد که
نکند کسی سر به سرش گذاشته و خواسته مسخره اش کند. چون کسی که میگفت افشارنیاست
میخواست با زنش شهین موسوی حرف بزند. آقای خدابخش اول تعجب کرده و بعد با تشر
پرسیده بود جنابعالی؟ آقا گفته بود افشارنیاست و از طرف نمایندگی چای غزال زنگ میزند.
گفته بود خانم موسوی توی قرعه کشی ، ماشین برنده شده. مرد صدایش خوشحال بود آنقدر
خوشحال که انگار که خودش چیزی برده باشد. وقتی گفت زنش خانه نیست آقا بالافاصله
تبریک گفته و اضافه کرده بود پس بهشان بگویید فردا با کارت شناسایی بیایند فلان جا
و بعد هم جشنی برپا و توی آن جشن سند ماشین ها و بقیه جایزه ها به برندگان دیگر
داده میشود. آقای خدابخش دست و پایش را گم کرده و چند بار پرسیده بود نفهمیدم چی؟
فردا؟ ولی چون صدایش بیش از اندازه پیر بود میشد به این ربطش داد که گوش هایش هم
بیش از حد سنگین است که واقعن هم بود. آقا از پشت گوشی هربار محکم و قاطع در حالی
که دیگر در صدایش از آن همه خوشحالی خبری نبود، جمله اول را تکرار کرده بود. اقای
خدابخش پرسید نمیشود خودمان بیاییم؟ و آقا محکم تر از قبل گفته بود خانم موسوی با
کارت ملی و شناسنامه و یک کپی از تمام اینها.
همان طور که آنجا نشسته و به کاشی های زمین چشم
دوخته بود یکدفعه دو دستی زد توی سرش. خیلی پیش میآمد که وقتی توی فکر بود یکدفعه
این کار را کند اما این دفعه با همه آن دفعه ها فرق داشت. درد توی تمام سرش پیچد و
انگار نمیخواست هیچ وقت تمام شود. داشت به درد فکر میکرد که دو بار پشت سر هم رو
به آسمان گفت حالا؟ نمیدانست چه حکمتی در کار است که زنش بمیرد و بعد توی قرعه
کشی برنده شود. چون در همه این سال ها حداقل از آن وقتی که یادش میآمد هر
چه قدر دوندگی کرد نتوانست چیزی ببرد. هر چه قدر که پولش را از این بانک به آن
بانک منتقل کرد، هر چه قدر در قرعه کشی هایی که توی خانه ها برگزار شد، شرکت کرد،
هر چه قدر چای و نوشابه و دستمال کاغذی خرید که تو قرعه کشی یکی شان برنده شود
نشد. در تمام این سال ها زنش را شماتت کرده بود ولی او یک لحظه هم کوتاه نیامده و
همیشه گفته بود "اگر برنده بشم یک قرونش رو هم به تو نمیدم." ولی الان
همه اش مال او بود البته اگر بچه هایش از چنگش درنمیآوردند. میتوانست برود با
پولش هرکاری کند. برود اصفهان دوست های قدیمیاش عیسی و یحیا را پیدا کند و با
آنها مثل قدیم کار و کاسبی راه بیندازد. ولی چه کاسبی ای؟ بیش از آن پیر بود که
بخواهد دیگر کار کند. فکر کرد خودش کار نمیکند کاراگاه خیاطی راه میاندازد و میایستد
سر کارگرها. با عیسی و یحیا زندگی میکند. اگر انها بخواهند. ولی میخواستند؟ اصلا
کجا بودند؟
چهل سال گذشته و توی این چهل سال خبری از هیچ
کدامشان نشده بود. یک لحظه با خودش احساس حماقت کرد که چرا توی تمام این سال ها
خودش دست به کار نشده تا الان مثل زنش ثمره اش را ببیند. اما کدام ثمره؟ زن بیچاره
اش که زیر خروارها خاک خوابیده بود. زنش که پول خیلی دوست داشت و توی
آشپزخانه مینشست و یواشکی پولهای کیفش را میشمرد و این کار را تا شب صدبار
تکرار میکرد. اگر بود چه قدر خوشحال میشد.خوشحالیش تمامیداشت؟ تردید تمام وجودش
را پر کرده بود. نمیدانست باید چه کار کند به بچه هایش زنگ بزند یا نه؟ اگر
به آنها زنگ میزد هرجای شهر که بودند و هر کاری که داشتند خودشان را میرساندند و
اصرار میکردند که همین الان که هوا کم کم داشت تاریک میشد بروند دم نمایندگی چای
و شناسنامه و کارت ملی را نشان دهند و جایزه را تحویل بگیرند. نمیشود و صبر کنید
هم حالیشان نبود. بعد هم به خودش یک قران نمیرسید. اصلا خاصیت این خانواده بود که
همه شان پول پرست باشند به جز خودش. خودش؟ ولی خودش که بعد از آن تماس تلفنی دست و
پایش را گم کرده و حالا هم داشت نقشه میکشید که چطور پول را تنهایی خرج کند. خودش
که هر چیزی میشد سریع زنگ میزد به بچه هایش و همه چیز را با انها درمیان میگذاشت
حالا پول چشم هایش را کور کرده بود.
از رفتارخودش تعجب کرد و از روی پله با زحمت در
حالی که یک دستش را گرفته بود به دیوار بلند شد. پرده را کنار زد و از راهروی
طولانی خانه گذشت و رفت توی اتاق کوچکی که به زحمت به نه متر میرسید. کشوکمد را
باز کرد و شناسنامه و کارت ملی زنش را از زیر برگه ها دراورد.با دقت به صفحه اولش نگاه
کرد و مهر قرمز رنگ" فوت شده" که توی صفحه اولش خورده بود توی ذوقش زد
انگار که انتظارش را نداشته باشد. به چهره جوان زنش توی عکس که به زحمت سی و دو
سالش میشد نگاه کرد به چهره جوانش که آدم محال بود فکر کند در سال های بعد انقدر
چین و چروک به خودش میگیرد. به چشم های بزرگ و پرنفوذش که درست داشت به چشم های
او نگاه میکرد و هر آن ممکن بود به حرف بیاید. آقای افشارنیا گفته بود خانم موسوی
با کارت ملی و شناسنامه. اگر خودش تنهایی با یک شناسنامه فوت شده میرفت
آنجا اصلا جایزه را بهش میدادند؟ چی جوابش را میدادند؟ به پولپرستی متهمش نمیکردند؟
اگر میفهمیدند زنش مرده اصلا ماشین را بهش میدادند؟
با شناسنامه در دست شماره مرجان، دختر بزرگش را
گرفت. پنج نمره بیشتر نگرفته بود که یاد تابستان پارسال افتاد.
تابستان پارسال زنش همه پولش را از بانک کشیده بود بیرون،
سه تا النگو خریده و گذاشته بودشان خانه مرجان. بعد از چهارسالی که پولش را گذاشت
توی بانک و فقط یک بار بیست هزارتومان برنده شد، خواسته بود پولش را به سرمایه
تبدیل کند سه تا النگو بخرد و بگذارد برای بچه هایش ولی چون خانه شان را دزد زده
بود دیگر هیچ چیز را آنجا نگه نمیداشت. یا پول ها را زیر رختخواب ها دفن میکرد و
هر بار که میخواستشان رختخواب ها را حفاری میکردند تا به پول ها برسند یا میگذاشتندش
خانه مرجان که او هم برود توی یکی از قوطی های آشپزخانه اش قایمش کند. هر وقت میخواست
عروسی برود یا قرار بود یکی از فامیل ها بیایند خانه شان از چند روز قبل
النگوها را پس میگرفت ولی یکبار که رفته و آنها را خواسته بود گفته بودند النگوها
را فروخته اند و گذاشته اند روی پول ماشین. گفته بودند خیلی زود برمیگردانند ولی
تا الان که زنش مرده بود خبری از النگوها نشده بود. زنش آمده بود خانه و گریه کرده
بود. میگفت از ساده گیش سوء استفاده کرده اند بعد هم با النگوهای بدلی رفته عروسی
و سکه یک پول شده بود. خاله اش فهمیده و همه جا جار زده بود. حالا برای چی
باید به اینها زنگ میزد که بیایند و ماشین را هم از چنگش دربیاورند و دیگربه روی
خودشان نیاورند؟
همین که گوشی را گذاشت ترسی تمام وجودش را پر کرد. بهتر نبود زنگ
بزند و به پسرش همه چیز را بگوید؟ اگر میآمد و ماشین را جلوی خانه میدید چه
اتفاقی میافتاد؟ مثل آن دفعه که وقتی فهمیده بود بدون اطلاعش تلویزیون خریده اند
حتما داد و بیدا میکرد و دوباره سهمش را میخواست. ولی از کجا میفهمید که
ماشین برای اوست؟ به عقلش هم نمیرسید که ماشین برای آنها باشد و حتما فکر میکرد
برای یکی از همسایه هاست. ولی چه طور باید میاوردش.؟ میرفت دم نمایندگی و ماشین
را بهش میدادند ولی چه طوری باید سوارش میشد؟ رانندگی که بلد نبود. خب میتوانست
بگذاردش همانجا و بعد هم برود بنگاه ماشین، یکی را بیاورد و قیمت بگذارند و معامله
اش کنند. پول را نقد میدادند؟ آنهمه پول را کجا میخواست جا بدهد؟ توی همان
رختخواب ها؟ اگر یکی تعقیبش میکرد، شب میآمد سر وقتش و خفهاش میکرد چه؟
آقای خدابخش احساس بیپناهی کرد. مثل بچه ای گوشهای نشست
و شناسنامه را محکم توی بغلش گرفت و دلش خواست که زنش انجا باشد. زن پول دوستش که
او را توی این موقعیت قرار داده بود. نبودنش کافی نبود حالا این هم بهش اضافه شده
بود. شناسنامه را روی میز گذاشت و سعی کرد به چیزهای بد فکر نکند. میتوانست
ماشین را بفروشد و باهاش برود مسافرت. یا خانه را عوض کند و یک خانه بزرگ تر بگیرد
ولی خانه را میخواست چه کار؟ برای کی میخواست جمع کند؟ میمرد و همه ش میرسید
به این بچه ها. البته که خیلی وقت ها هوایش را داشتند و مرتب بهش سر میزدند ولی
چرا یکی شان نمیآمد و برای مدتی پیشش نمیماند؟ مگر نمیدانستند که حوصله اشپزی
ندارد و از آن بدتر از تاریکی میترسد ؟ بله. ماشین را میفروخت ، نصف پولش
را میریخت توی حسابش و با نصف دیگر میرفت اصفهان یک خانه میگرفت. یک خانه با
حوض بزرگ. عیسی و یحیا را هم پیدا میکرد حتما مثل خودش پیر بودند و تنها. با هم
سه تایی توی همان خانه زندگی میکردند و بعدازظهرها میرفتند توی میدان نقش جهان
مینشستند. کارگاه بزرگی راه میانداختند و همه آنهایی که دنبال کار میگشتند
را میاوردند همانجا کار کنند. میشدند کارآفرین نمونه. میرفتند مسافرت ولی اول
از همه برای خودش بعد مدت ها چند دست لباس میخرید. برای بچه هایش هم همین طور.
نمیگفتند پولش را از کجا اورده؟ خب میگفت از پس اندازش برداشته.اما اگر بعدش میآمدند و پاشنه دررا میکندند چی؟
لباس پوشید و از خانه بیرون رفت. فردا برایش روز بزرگی
بود. همین که در را باز کرد توی کوچه خانم
پیر همسایه را دید که مثل زن خودش توی هر بانکی حسابی داشت و
در ارزوی برنده شدن توی قرعه کشی یکی شان میسوخت. اینجا محله ای بود که مردم
روزشان را به امید برنده شدن در قرعه کشی شب میکردند. بعید نبود اگر به یکی بگوید
برنده شده اند از سرتاسر کوچه بهش حمله کنند و مثل کسی که شفا پیدا کرده لباس ها
را توی تنش پاره کنند و بخواهند که برای برنده شدن آنها هم دعا کند. اول
خواست برود جلو و بگوید که توی قرعه کشی برنده شده اینطوری باعث میشد زن با امید
بیشتری به کارش ادامه دهد. ولی اگر حسادت میکرد چی؟ اگر خواب و خوراک را ازش میگرفت
و هر روز به بهانه ای میآمد جلوی در خانه و پول میخواست چی؟ اصلا ممکن بود
بچه هایش را ببیند و بهشان بابت جایزه تبریک بگوید. آن وقت دستش پیش بچه ها رو میشد.
سرش را به زیر انداخت، سلامیداد و گذشت. زن چند بار پشت سر هم
صدایش کرد. شنیده بود اما میتوانست برنگردد و بگذارد که زن فکر کند صدایش را
نشنیده است. کر بودن چه قدر خوب به کمک
.آدم میآید
احساس کرد که زن دارد شانه به شانه اش راه میاید. برگشت و
چهره زن توی غروب آفتاب به نظرش ترسناک امد. چشم هایش گود افتاده، صورتش سفید اما
کل صورتش آرام بود انگار که به مرگش چیزی نمانده باشد. با فاصله از زن
ایستاد و منتظر شد تا حرفش را بزند. منتظر بود که پول بخواهد و بابت جایزه بهش
تبریک بگوید. لعنت، اصلا فکر اینجایش را نکرده بود. توی روزنامه اسم برندگان را میزنند.
خودش چند بار با زنش روزنامه خریده و میخواستند ببیند چیزی برنده شده اند یا نه.
یکبار یک ساعت دیواری برنده شده و یکبار هم 50 هزار تومان و همه این ها باعث
امیدواری بیشتر زنش شده بود. همین که اسمش انجا بود برایش کافی بود. انگار که در
مسابقه دو یک نفر یکی مانده به اخر شود. بهتر از این بود که هیچ وقت به خط پایان
نرسد. همان طور که انتظارش را داشت زن با لبخندی جمله اش را شروع کرد. آقای
خدابخش منتظر بود که زن از مشکلاتش بگوید و بعد پول بخواهد ولی زن گفته بود سوپ
درست کرده و میخواسته بیاورد در خانه ولی حالا اگر آقای خدابخش صبر کند
برایش یک کاسه میاورد و اگر نه خودش میآید دم خانه. ولی او با سردی جوابش را داد
و گفت همین الان سوپ خورده است. از زن عذرخواهی کرد و با عجله راه رفته را برگشت.
کلید را توی در خانه چرخاند و یادش رفت که اصلا چرا آمده بیرون. کمیسرش
را به در چسباند و به صدای کوچه گوش کرد و وقتی مطمئن شد که خبری نیست تصمیم گرفت
زودتر از موعد بخوابد تا به این وسیله
خودش را از شر فکرهای پریشانش نجات دهد
هوا گرگ و میش بود که از خواب بیدار شد. ساعت 6 بود. فکر
کرد که لباس میپوشد و میرود دم نمایندگی و صبر میکند. شناسنامه زنش را از توی
کشو دراورد و خوب به اسم و عکسش نگاه کرد. انگار که شک داشته باشد که شناسنامه
اوست ان را توی جیب کتش گذاشت و از در خانه بیرون رفت. از کوچه وارد خیابان اصلی
شد. هر چند دقیقه یکبار ماشینی میگذشت و توی خیابان طولانی از نظر دور میشد،
آنقدر دور که آدم شک میکرد اصلا از انجا گذشته باشد.
پرایدی جلویش نگه داشت و آقای خدابخش ادرس را نشان
سرنشین جلو و بعد خود راننده داد و راننده با سر تایید کرد که سوار شود. باید میرفت
آزادی و از انجا خط عوض میکرد ولی امید داشت که راننده بگوید تا دم نمایندگی میبرمت.
راننده از توی اینه نگاهش کرد و اقای خدابخش خودش را جمع و جور کرد. برای اولین
بار از دیروز دلش خواست که رازش را به کسی بگوید و سبک شود. احساس میکرد سنگینی
چیزی که دارد با خودش حمل میکند ممکن است هرآن او را از پا درآورد. حالا چرا انها
را انتخاب کرده بود؟ ممکن بود دیگر هیچ وقت دست از سرش برندارند اما یکدفعه
حرفش را با این جمله شروع کرد که دارد میرود دم نمایندگی شرکت چای
چون زنش توی قرعه کشی برنده شده. ولی برخلاف انتظار بعد از تمام شدن جمله اش هیچ
صدایی از هیچ کدام از سرنشینان درنیامد انگار که نشنیده بودند. بنابراین دوباره
حرفش را تکرار کرد ولی راننده حرفش را قطع کرده و پرسید حالا چی برنده شدید؟ اقای
خدابخش با احتیاط خاصی که ادم نمیدانست سوالی جواب داده یا خبری،گفت ماشین ولی به
سرعت پشیمانی تمام وجودش را پر کرد. خواست حرفش را پس بگیرد ولی راننده و سرنشین
جلو مشغول بحث درباره قرعه کشی های مواد خوراکی شده و راننده داشت میگفت قرعه کشی
مواد خوارکی همیشه زودتر از بقیه جواب میدهد. سرنشین جلو که مردی حدودا چهل
ساله با سیبیل ولی بدون مو بود آنطور که خودش میگفت سال ها تشتک نوشابه جمع میکرده
و یک زمان کمد خانه اش پر تشتک شده و آخر سر دو جعبه نوشابه برنده شده بود.
آقای خدابخش پرید وسط حرف و گفت زیاد خوشحال نیست چون زنش
در اصل توی قرعه کشی برنده شده و حالا مرده است. راننده که از نظر شباهت و سن و
سال انگار برادر سرنشین بود، شروع به فاتحه خواندن کرد و از آقای خدابخش پرسید
حالا با ماشینش چه کار میخواهد بکند. آقای خدابخش گفت که نمیداند چون رانندگی
بلد نیست. نمیداند ماشین را نگه دارد یا بفروشد. راننده که از توی آینه داشت با
او حرف میزد گفت که بهتر است نگه دارد چون بازار ماشین الان راکد است ولی اگر او
بخواهد میتواند برایش مشتری پیدا کند. اصلا اگر بخواهد خودش هم برای گرفتن جایزه
میاید، جمله ای که ترس آقای خدابخش را به همراه داشت. ترسی که مثل سیلی در تمام
تنش جاری شد و باعث شد لام تا کام حرف نزند و مشغول تماشای بیرون شود.چرا راننده
میخواست همراهیش کند؟ مشغول سرزنش کردن خودش شد. چه قدر بی احتیاطی کرده بود که
رازش را با اینها درمیان گذاشته بود. اگر همینجوری اصرار میکردند و دست از سرش
برنمیداشتند چی؟ سرنشین گفت که خیلی باید مراقب باشد و نباید به هرکی اعتماد کند،
گیر خوب آدم هایی افتاده، ممکن بود بقیه بلایی سرش بیاورند، شناسنامه را از چنگش
دربیاورند و خودشان را جای او یعنی آقای خدابخش جا بزنند. مگر مملکت انقدر خرتو خر
بود؟ کی میتوانست خودش را جای او جا بزند؟ اصلا چرا تا این حد پیشروی کرده و این
چیزها را داشتند بهش میگفتند غیر از این بود که خودشان به همه اینها فکر کرده
بودند؟ مطمئن بود که اگر یک کلمه دیگر حرف بزنند در را باز میکند و خودش را پرت
میکند بیرون. وقتی راننده دوباره سوالش را پرسید که "میخوای تنها نری عمو؟
دست کرد توی جیبش و شناسنامه را توی دستش گرفت و محکم فشارش داد.
*داستانم تو کتاب هفته چاپ شده بود.
خروار رفتار عجیب آدمها پایین یه توییت رو دیدم. فرار کردم که اینجا از حیرت رفتار چیزی بنویسم. برخوردم به این خژوط. حال خوب کن بود.
پاسخحذفکارت خوب بود میتونستی ادامش بدی
پاسخحذفخوشم اومد از داستانت. عناصر داستان خیلی متقارن و متحرک و زیبان. کاش این روند تندشوندهی وسواس ذهنی کاراکتر اصلی که در دل زبان هستش و قسمیش با جملات سوالی نمود پیدا میکنه در آخر به یک تکنیک صرف تقلیل پیدا نکنه.
پاسخحذفبقیهی داستانت رو مشتاق شدم بخونم، زبانت خیلی ساده و زیباست و در عین حال پیچیدگی خودشو داره. طنزشم برام هوشمندانه بود. حالکردم. یه حال صادقیوار خوبی داشت.
پاسخحذف