گفتم آقای دکتر من خیلی از مرگ میترسم. شب با فکر مردن خوابم میبرد و صبح هم با استرس مردن از خواب بیدار میشوم. ولی ترس شبها بیشتر از روزهاست. هوا که تاریک میشود ترس من هم از مردن شروع میشود. تمام مناسکش را هم به جا میآورم. حلوایی که میخواهند درست کنند خرمایی که تویش گردو میگذارند شاید هم نگذارند چون گردو شده کیلویی ۳۰۰ تومن. به ابن فکر میکنم که چطور میشورنم البته الان که خودتان میدانید همه چیز ماشینی شده و دیگر با دست نمیشویند ولی به هرحال و چطور آن پارچه سفید را میکشند رویم. چطور میبرندم سمت قبر. کاش باعجله نبرند انگار که میخواهند زودتر تمام شود. چطور خاک میریزند رویم. اینجاست که احساس خفگی امانم را میگیرد. یکبار انقدر احساس خفگی کردم که اورژانس آمد البته قبل از اینکه برسد من خوب شده بودم ولی دیگر اینهمه راه آمده بودند و نمیشد که بگویم خوب شدهام ممکن بود بگویند ما را مسخره کردهاید؟
گفتم آقای دکتر من روزها فکر میکنم نمیمیرم و اصلا نامیرا هستم ولی شبها میترسم خیلی هم میترسم. به تن همه آنهابی فکر میکنم که زیر خاکاند به خصوص آنهابی که تازه مردهاند. پوسیده شدنشان از ذهنم بیرون نمیرود.
اصلا شما میدانید آدم چرا میمیرد؟ ما اینهمه تلاش کردیم و حرص و جوش خوردیم. وسایل این خانه را به زحمت خریدیم. رفتیم آن چراغها را با وسواس انتخاب کردیم. آن گل و گیاهها را با احتیاط توی گلدانها کاشتیم. من خودم چقدر حرص خوردم از خراب شدن شیرینیهایم. چقدر نگران بیپولی و پول درآوردن بودم. چقدر استرس کشیدیم.
اگر میخواستیم بمیریم چرا پس این کارها را کردیم. چرا انقدر دویدیم، فایدهاش چه بود اگر با مرگمان همه چیز نیست میشود انگار که ما هیچکدام از این کارها را نکردیم.
گفتم آقای دکتر من دلم نمیخواهد بمیرم دلم نمیخواهد مرگ پدر و مادر و خواهر و برادرها و دوستهایم را ببینم. با خودم بگویم ببین اینکه انقدر نزدیک بود و یکی از ما بود مرده. نمیخواهم تحمل زندگی با نبودن آنها غیرممکنتر شود. نمیخواهم یک چاله گود و عمیق با نبودنشان توم به وجود بیاید.
آقای دکتر ببینید این روزها چقدر مرگ نزدیک است. شما خودتان هیچ فکر میکردید آدمها همینجوری بیافتند بمیرند؟ شما هم از مردن اینهمه میترسید؟ چرا پس حالت صورتتان اصلا تغییر نمیکند؟ چرا گریه نمیکنید؟
دکتر سرش را انداخته بود پایین و نسخه مینوشت.
برای منم لابهلای ترسهام چندتا هوم و اوهوم میکنه و میگه این ترس از مرگ کلاسیکه.انگار دونستن اینکه ترس من خیلی چیز تیپیکیه کمکی قراره بکنه
پاسخحذف+ دمت گرم که چراغ وبلاگت روشنه
چیز همهگیریه گویا.
حذف:*
اروین یالوم خیلی بحث های خوبی راجع به این ترس "کلاسیک" داره. انقدر که یه سبک رواندرمانی باهاش پایه گذاشته (یا حداقل یه نگرش که همه ی پایه ها می تونن در نظر بگیرنش به جای سطحی از روش گذشتن)
پاسخحذفرفتم پیدا کردم میرم میخونم.
حذف