خانوم تايپيست پاي چشمش کبود بود. سرشو انداخته بود پايين
ولي معلوم بود اعصاب نداره و اگه يه ذره بيشتر نگاهش مي کردم حتمن مي گفت برا چي زل زدي به من. ولي
وقتي رفت نشست پشت صندلي ش تا دلم مي خواست زل زدم بهش و داستان ساختم که چه جوري
پاي چشمش اونجوري سبز مايل به بنفش شده.
اين آخرين هفته ايه که روزنامه درمياد. آقايي که من باهاش
کار مي کنم مي خواد از اينجا بره. يه ستون نوشته تیترش رو گذاشته ايستگاه آخر، به نظرم خيلي
غم انگيز اومد. راجع به برنامه هاي تلويزيوني بود
و ربط زيادي به رفتنش نداشت فقط
سال خوبي رو براي مسافراي قطار بعدي آرزو کرده بود ولي من اينجوري برداشت کردم که
به در گفته که ديوار بشنوه يعني براي مسئولاي اينجا نوشتتش. وضعيت منم معلوم
نيس که اينجا موندني باشم يا رفتني. خودم دوست دارم بمونم اما دلم نمي خواد برم
اينو به کسي بگم. اگه قراره به من بگن نيا خيلي دوست دارم قبل از اينکه امروز تموم
بشه و اين شماره رو رد کنيم بگن که منم يه چيزي به عنوان حرف آخر بنويسم.
يه بوي خيلي گندي پيچيده تو ساختمون انگار مرغا رو همنجوري
که داشتن قد قد مي کردن انداختن تو آبجوش. هر طبقه رو که پايين تر ميري بو شديدتر
ميشه بعد که وارد سلف ميشي انگار يه سيلي از بوي مرغ به طرفت هجوم مياره. ولي خبري
نيست. من انتظار داشتم همه ماسک زده باشن
و قاشق رو از زير ماسک ببرن سمت دهن اما همه خيلي خونسرد نشسته بودن آب مرغ رو مي ريختن
رو برنج. حتي يه نفر وقتي من داشتم غذا مي گرفتم اومد تشکر کرد گفت غذاتون خيلي
خوبه ولي من باور نکردم. هي مي خواستم برم
بگم واقعن؟ شوخي کردي يا جدي گفتي؟ به نظرت اين غذا خوب بود؟ غذاي خوب خوردي؟ از
راهرو هم که داشتم رد مي شدم گوشامو تيز کردم ببينم کسي چيزي ميگه و تنفر عمومي
نسبت به غذايي که دادن موج مي زنه يا نه، ولي چند نفر وايساده بودن داشتنن راجع به
يه نفري که تو مهموني لباسش خيلي باز بوده حرف مي زدن.
عصر صفحه بندا نون و پنير خريده بودن و منم صدا کردن که برم
باهاشون بخورم. خيلي خوب مي خوردن از اينايي ن که عصرونشون هميشه به راهه برعکس ما که تو خونه به ندرت عصرونه مي خوريم. يه بار حميد گفت شما تغذيه تون خيلي بده
واسه اينکه هيج وقت عصرونه نمي خوريد خيلي بهم برخورد ولي ديگه مثل قبلا نيستم. يه
بار زن داييم اومد گفت خونه تون هميشه شلخته س. اين شد که از اون روز به بعد سعي
کردم به همه شبهات پايان بدم و خونه هميشه تميز باشه. همه آشغالا رو مثلن بريزم
زير فرش اما فقط خودم بدونم.
يه
تيکه نون کندم آوردم تو اتاق. سردبير ضميمه ها با چندتا خانوم چادري نشسته بودن
داشتن درباره زيبايي هاي بصري عاشورا و
غزل هاي عاشورايي حرف مي زدن. من و همکارم از پشت مانيتور داشتيم مي خنديديم که
آقا گفت نونتونو بخوريد گوش نديد به حرفاي ما.
احياناً نزديك دوران پريوديت نيستی؟ به خاطر اون بوی گند میگم!
پاسخحذفمدتهاست هر از گاهی نوشته هات رو دنبال میكنم و تا حدی دوست دارم
سال نو ت مبارك و موفق باشی و اميد وارم همونطور كه دوست داری بمونی