طناز مرده. تازگی ها نه. همون موقعی که ده سالمون بود مرد. نزدیک عید بود. یادم نیس چه
روزی ولی چند وقت بعدش چهارشنبه سوری بود. داشت از خیابون رد میشد که ماشین بهش
زد. من دوست صمیمی ش بودم. از کلاس اول باهم بودیم. توی کلاس سر یه میز می نشستیم.
ولی اگه الان زنده بود مطمئنم از هم بی خبر بودیم و کم بودند روزهایی که به یادم
هم بیفتیم. دوست دوره راهنماییم چند وقت پیش توی فیسبوک ادم کرده و مدام مسیج میده
که همو ببینیم ولی من دلم نمی خواد ببینمش. جنس این دیدن ها را می شناسم. همه ش
باید از اون موقع ها حرف بزنیم اینکه چه قدر بچه بودیم و چه فکرهایی داشتیم. از
روزی بپریم به روز دیگه و هی چنگ بزنیم تو
خاطرات و نبش قبر کنیم، این در حالیه که جای این چیزا اون ته ته های ذهن آدم امنه،
چرا آرامش شون رو بهم بزنیم دوست من.
طناز موهای بلند مشکی داشت. موهای بلندش رو می بافت و تکش از مقنعه می زد
بیرون. هیچ وقت ندیده بودم موهاش ریخته باشه دورش. سر کلاس مقنعه ش رو درمی آورد.
یکبار کش موهاش باز شده بود بهم گفت براش ببندم. یکبار با مامانم داشتیم می رفتیم
میدون شمشیری که گوشت کوپنی بگیریم، براش از یه مغازه ای یه کش سر خریدم که سرش
کفش دوزک داشت و وقتی کش رو گرفتم جلوش
بهش گفتم موهاتو با این ببند خیلی قشنگ میشه و بعد خیلی خجالت کشیدم. طناز قشنگ
ترین آدم کلاس نبود و من هم تنها دوستش نبودم. یه دختره بود که موهاش طلایی بود. من دخترای مو
طلایی رو دوست ندارم. قیافه شون یه سردی
ای داره که من اون سردی رو دوست ندارم پشت نگاهشون هیچی نیست به نظرم. راستش رو
بخوای از اینکه طناز با اونم مثل من خوب بود حسودیم میشد. از اینکه بعضی از
بعدازظهرها باهم می رفتن بیرون. آخه خونه شون نزدیک خونه طناز اینا بود. وسط سال
جاش رو عوض کرد اومد کنار ما نشست سر یه میز. از اینکه جامون تنگ شده بود و باید
دفتر و کتابارو رو هم می ذاشتیم خیلی دلخور بودم اما نمی تونستم بهش چیزی بگم فقط
عنادم رو بعضی وقتا با تنه زدن و اینکه میشه یه کم بری اونورتر نشون می دادم. پشت
نگاه منم هیچی نبود موقع گفتن اینا. دو تا نگاه خیره باهم گره می خوردن و بعد یکی
کوتاه می اومد و سرشو می کرد تو کتاب.
معلم ها و بچه ها
طناز رو دوست داشتن. یکبار که معلم خودمون
مریض بود و نیومده بود مدرسه معلم کلاس
دیگه ای رو به جاش فرستادن سر کلاس. من رفته بودم پای تخته که مسئله ها رو حل کنم.
دوسه نفر قبل من رفته بودن و کتک مفصلی
خورده بودن. اگه در کلاس رو باز می کردی یه مشت چشم وحشت زده می دیدی که تو دلشون
دعا می کردن که قرعه بهشون نیفته. چند نفر اون روز شاشیدن؟ نمی دونم . خود من ولی
یادمه که لباسم رو خیس کردم و شاشم رو حس می کردم که از اون بالا راه باز می کرد ومی اومد پایین و
می رفت تو کفشم. معلمه از این طرف کلاس می رفت اونطرف، یه ذره بالا سرم وایمیستاد و بعد به بچه ها
نگاه می کرد. از زیر چشم به طنازکه ردیف اول نشسته بود نگاه می کردم تو نگاهم نمی
دونم چی بود شاید این بود که کمکم کن. تو نگاه طناز ترس بود مثل من. نمی دونم اون
موقعی هم که رفت زیر ماشین نگاهش همینجوری بود یا نه. حتمن وق زده تر بود. وقتی
معلمه کتکم زد دیگه به بچه ها نگاه نکردم. به هیچ کس نگاه نکردم. می خواستم سر به
تن هیچکس نباشه. رفتم نشستم سر جام. کل روز تا بریم خونه رو با کسی حرف نزدم و از
اینکه دیدم زنگ تفریح همه انقدر خوشن از عالم و آدم بیزار شدم.
وضع طناز اینا خوب نبود، وضع ما هم. من خیلی زیاد می رفتم
خونه شون. مامانش کباب تابه ای های خوشمزه ای درست می کرد . گوجه می ذاشت روشون و
گوجه و روغن رو که می ریختی روی برنج محشر می شد دیگه هیچ کباب تابه ای اون مزه ای
نبود بعد این همه سال. یه بار از خونه شون
یه مداد برداشتم و یواشکی گذاشتمش تو جیبم.
سر مداد به عروسک بود با موهای ژولیده طلایی. مطمئن بودم فهمیده که من برش
داشتم. چندبار بهم گفت مدادم گم شده خیلی دوستش داشتم و صاف تو چشمهام نگاه کرد
انگار می خواست حقیقت رو به زور هم که شده ازشون بکشه بیرون. هیچ وقت نتونستم مداد
رو با خودم ببرم مدرسه. مداد رفت قاطی وسایلی که تو کمد بود. هر چند وقت یه بار
درش می آوردم و بهش نگاه می کردم و دلم
برای عروسک سرش که همین جور با چشم های از حدقه بیرون زده نگاه می کرد می سوخت.
یه بار طناز رو دعوت کردم خونه مون. دوست داشتم بهش نزدیک
باشم. دوست داشتم باهم رفت و امد کنیم چون به نظرم قشنگ بود ولی بیشتر از این
خجالت می کشیدم که من اینهمه خونه شون رفته بودم و اون یک بار هم نیومده بود خونه
ما. با اینکه وضع شون مثل ما بود ولی من خجالت می کشیدم بیاد خونه مون. فکر می کردم روزی که بیاد خونه
مون روز تموم شدن دوستی مونه و دیگه هیچ وقت همو نمی بینیم. آدم دوست نداره تا شعاع دویست کلیومتریش مردم تو
فقر دست و پا بزنن. طناز صبح اومد که با هم ناهار بخوریم و ظهر بریم مدرسه. مامان
برای ناهار لوبیاپلو درست کرده بود . شفته ترین لوبیاپلویی بود که می تونست تا اون
روز درست کرده باشه. چند تا کرفس و هویج فقط توی کاسه ترشی که سر سفره گذاشته بود،
بود. تمام مدتی که داشتیم غذا می خوردیم سرمو انداخته بودم پایین و نمی تونستم بهش
نگاه کنم و تعارف های مامان بیشتر خجالت زده م کرده بود. بعد که غذا خوردیم رفتیم
مدرسه و تو راه برگشت یه نون لواش خریدیم و تا برسیم سر دوراهی که باید از هم جدا
می شدیم و هر کی می رفت خونه خوردنشو طول دادیم. طناز دستم رو گرفت گفت خیلی لوبیا
پلو خوشمزه بود بازم می یام خونه تون ولی
فردا تو بیا.
اون آخرین باری بود که دیدمش. فرداش نیومد مدرسه و پس فرداش معلم مون گفت که
تصادف کرده و تو بیمارستانه. من نرفتم بیمارستان. دوست نداشتم تو اون حال ببینمش
بعد هم که معلم چند روز بعد اومد و تو چشماش اشک جمع شده بود همه فهمیدن که طناز
مرده. مامان گفت بریم بهشت زهرا. گفتم نه. می ترسیدم ببینم جنازه ش رو هی بالا و
پایین می کنن بعد هم می ذارنش تو اون گودال و تنها میشه برای همیشه. چند روز بعد
رفتم دم خونه شون. داداشش در رو باز کرد. مداد رو دادم بهش گفتم طناز اینو جا
گذاشته بود پیش من.
اینو چند وقت پیشا خوندم و خیلی دوست داشتم. الان که فهمیدم تونوشتیش بیشتر هم دوست دارم
پاسخحذفدلم و کباب کردی٬ عروسک مداد٬ دستت و گرفت... مهربون بوده...
پاسخحذف