قبلا یک جایی زندگی میکردیم که حیاط با صفایی
داشت و وقتی توی خونه مینشستی صدای پرندهها رو میشنیدی که میاومدن روی تخت
زواردرفته توی حیاط مینشستند. حیاط حوض داشت ولی آبی توش نبود. میشد دستی به سر
و گوشش بکشی و بری بشینی رو تخت ولی ما هیچوقت نکردیم. فقط یه بار تابستون که جامجهانی
بود -فکر کنم آرژانتین و اسپانیا- و برعکس
الان تلویزیون داشتیم چند نفر اومدن خونهمون که بازی رو نگاه کنیم. در حیاط رو باز
گذاشته بودیم و نسیم خنکی می اومد تو. حالا شاید نسیم خنک رو اغراق کنم ولی دوست
دارم فکر کنم که پرده خونه تکون می خورد و
تا وسطهای هال هم میاومد. بعد توی این خونه که خیلی باصفا بود و همهچیزش هم
خوب بود، موش پیدا شد. یه موش کوچیک که به گمونم از توی همون حیاط اومده بود تو.
صدای جیرجیرش رو نصف شب میشد شنید بنابراین از ترس نمیتونستی بخوابی. تا صدای
جیرجیر موشه میاومد میرفتیم روی تخت توی اتاق وایمیستادیم و منتظر میشدیم که
همخونهمون بیاد و با جاروبرقی دنبال موشه بگرده ولی آخر سر هم موشه پیدا نشد و ما
هم چندوقت بعد از اون خونه بلند شدیم. دیگه اون خونه، خونه ای نبود که میگفتیم
حیاط خیلی باصفایی داشت پر دارو درخت، با یه تخت و یه حوض ، اون خونهای بود که
وقتی میخواستیم ازش حرف بزنیم، میگفتیم خونههه خوب بود حیاط پردارودرخت وحوض داشت ولی حیف که موش توش پیدا
شد و همین باعث میشد بقیه حسنهای خونه بره تو حاشیه. دیگه درختاش به چشم نمیاومدن،
حوضش به چشم نمیاومد،هیچیش به چشم نمیاومد، میدیدی که شنونده با یه صدای جیغ
مانندی میگه" موووش، واقعا؟ چه خوب کاری کردید بلند شدید".
یه بار یکی تو توئیتر نوشته بود آدم کسی رو نمیبخشه
و چون حافظه ضعیفی داره، بدیهای طرف مقابل بعد یه مدتی یادش میره. حالا که چند
سال گذشته دیگه اینکه اون خونه موش داشت چندان به چشم من نمیاد، یه چیزی تو ذهنم
ثبت شده و اونم همون شبه که پرده سفید تکون می خورد و تا وسطای خونه میاومد. لب
تخت روشن بود و اون وسط مسطا تاریک بود، انگار یکی هرآن از دلش بخواد بیاد بیرون،
دستت رو بکشه و با خودش ببرتت. وقتی میرفتی توی حیاط وامیستادی میدیدی که آدما
دارن اون تو، تو سر و کله هم می زنن، هورا میکشن و از باخت تیمشون نارحتن. همه
اینا مثل یه تصویره برات که از دور داری تماشاش میکنی و خیلی خواستنیه ولی انگار خودت توش نیستی و داری حسرتش رو میخوری،
می گی ببین چه زندگیای دارن، ببین چه خوشن. حالا که عصرا هوا خوبه، دلم می خواد
برم رو تخت اون حیاط بشینم، پاهام رو دراز کنم و یه چایی برای خودم بریزم. بعضی
روزها بریم با میم بشینیم رو تخت و باهم اختلاط کنیم، حالا اینکه تو خونه هم موش
داشته باشه چندان اهمیتی نداره چون گذشت زمان باعث میشه بدی ها از یاد آدم بره و
فقط یه هاله قدسی رو همه چیز بشینه .
این خونهمون حیاط نداره ولی یه بالکن خیلی
کوچیک داره. وقتی لباس میشوریم به زور جارختی آهنی رو توش جا میدیم و رختا رو
پهن میکنیم روش و وقتی بارون مییاد در بالکن رو باز میکنیم تا یه هوای تازهای
بیاد تو. از توی بالکن کوچه هم معلومه. یه درخت بزرگ کاج توی حیاط خوابگاه چسبیده
به ساختمون ما هست و از دیوار پارکینگ هم پیچک ها رفتن بالا. یه ساختمون خرابه هم
داره که گربهها توش میلولن. این بالکنه آدم به خودش زیاد دیده. خیلیها رفتن توش
وایسادن که الان دیگه نیستن بنابراین بعضی وقتا که آدم دلش خیلی تنگه، همین که روی
کاناپه نشسته، می تونه یه کم دقت کنه و ببینه که اون آدما وایسادن تو بالکن و دارن
سیگار میکشن و به درودستها یعنی ساختمون بانک تجارت نگاه میکنن. درسته که این
خونه موش نداره ولی حیوون هم کم به خودش ندیده. اولش سوسک داشت -البته حالا هم
داره ولی چون زمستونه بیرون نمیان و میشه فکر کرد که اصلا نداره- و الان هم چندوقتیه
که مورچه ها گوشه های دیوار رو به جاده ترانزیت تبدیل کردند و جنس جابه جا میکنن.
میبینی چندتا مورچه یه برنج رو گذاشتن رو کولشون و میبرن طرف سوراخ یا لاشه یه پشه ای رو دنبال خودشون میکشن.
هربار جاروبرقی رو روشن میکنیم، مورچه ها رو مثل گردباد میکشه تو خودش و به محض
اینکه جاروبرقی رو خاموش می کنیم دوباره سر
و کله مورچه ها پیدا میشه. ولی ما فقط از حیوونای استخونی میترسیم. موجود زنده
مادامی که استخون درنیاره دوست ماست.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر