بعضی عصرها بعد کار با غ می ریم پیاده روی. میرداماد رو پیاده می ریم و می پیچیم توی
کوچه ای که روبه روی یه شرکتی تاب و سرسره داره. شاید برای اینکه مدیرا و کارمندا
بعد از یه روز کاری که خیلی خسته ن از شرکت بزنن بیرون، رو تاب بشینن و همدیگه رو
هل بدن، وگرنه چرا باید توی خیابون به اون درازی تاب و سرسره روبه روی اون شرکت
باشه؟ توی اون لحظه دیگه رئیس و مرئوس بودن اهمیتی نداره و همه خیلی خاکی میشن. آقای
عباسی هلتون بدم؟ به من نگید آقای عباسی خانم مظفری. من رو بهرام صدا کنید. بله
هلم بدید، بعد هم من شما رو هل میدم. صدای جیغ میره هوا. آقای عباسی بالا بالا
بالاتر، نه خانوم تا همین جا بسه می ترسم بیافتید زمین فردا کارامون لنگ بمونه.
می شینیم روی تاب و
هرکی به نوبت اون یکی رو هل میده. امروز یکی رو به رومون رو چمن ها خوابیده. پتوی
سفری رو پهن کرده رو زمین و کنارش هم فلاسک چای هست. یه ملافه یی هم کشیده رو خودش
که تا نصفه های صورتش بالا اومده. تابستون نیست ولی همه چی حس تابستون داره. باد
می خوره تو صورتت واگه جلوی موهات هم مثل من کوتاه باشه هی میره اینور اونور و به
قول غ دلبر میشی. خیلی کیف میده که روی تاب می شینی و از زمین فاصله می گیری و همه
چی رو از بالا می بینی. غ میگه بیا عکس بگیریم که همون موقع آقایی که رو چمن ها
خوابیده بلند میشه. میگه بکشید پایین ازتون عکس بگیرم. با غ از تاب میایم پایین،
چون یارو بس نمیکنه و همه ش یا میگه بدید بخورم یا میگه بیاید بخورید. به غ میگم
دیدی چه گند زد به همه چی؟ میگه عب نداره الان میریم اکسیر از دلمون درمیاد و همون
طوری که کوچه رو می ریم بالا زرق و برق اکسیر هم چشممون رو کور میکنه. می پیچیم تو
خیابون. دیگه تابستون نیست و آسمون قرمز شده و باد سردی میاد. اکسیر حراجه ولی
حراج هم که باشه چیزی از امپریالیست بودنش کم نمیکنه و بازم به نظر ما گرونه. هرچی
می بینم رو می برم می ذارم یه گوشه ای از خونمون ولی اونطور که باید به دلم
نمیشینه. عکسامون رو می ذارم تو این قاب چوبیه که سه تاش بیست و دوتومنه و کاسه هه
رو که شبیه گاوه می ذارم رو میزمون ولی اون چیزایی که الان رو میزه رو باید چی کار
کنیم؟ اونا رو کجا بذاریم؟ همونا بس نیست؟ یه خانومه هم دو قدم اونطرفتر داره برای
هر کدوم از قابا یه نقشه ای میکشه، به دخترش میگه این برای عکس عروسی مریم، این
برای اون عکسه که تو چالوس گرفتیم، این برای تولد سمانه، یه دونه اش هم برای
عکسمون با مامانجون و به چارچوبای خالی قاب خیره میشه. غ میگه بیا بریم بیرون یه
جا بشینیم یه چیزی بخوریم، میگم بذار این کاسه ها رو ببینیم بعد میریم ولی بعد که
فروشنده هه راه می افته دنبالمون و هرجا میریم، میاد، راه خروج رو در پیش می
گیریم. دم صندوق یکی از فروشنده ها داره به یه خانومی میگه اینهمه رو می خواید
کادو بدید؟ خوش به حال اون یه نفر، کاش من جاش بودم و خانومه انگار که حرفاش رونشنیده باشه، توی کیفش داره دنبال چیزی میگرده. بیرون داره بارون میاد و
مردم رو مچاله کرده. اگه فروشنده هه راه نمی افتد دنبالمون شاید یه کم بیشتر اون
تو می موندیم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر