دوستی
آمده بود خانهمان و حرف رسیده بود به تن ماهی. تا چند سال پیش که اسم تن ماهی میآمد
یاد بابا میافتادم که از سرکارش تن ماهی میآورد خانه. این تن ماهیها را نگه میداشتیم
و معمولا شب عید یا شب یلدایی درش را باز میکردیم و میخوردیم و عجیب خوشمزه بود.
تن ماهی آن وقتها غذای خیلی عزیزی بود. البته هنوز هم برای من هست.
پنج
سال پیش است. من گرسنه و خسته از دنبال خانه گشتن جایی را ندارم که بروم. توی
خیابانها آوارهام. از کوچهای به کوچهای دیگر و از خیابانی به خیابان دیگر میروم.
گاهی مینشینم روی صندلی ایستگاه اتوبوس و رفتوآمد آدمها را تماشا میکنم. چند
دقیقه بعدش میروم توی زندهترین و سرحالترین نقطه شهر؛ خیابانی باریک و طولانی
که مغازههای زیادی دارد و برای آدمی مثل من نیست. من توی این خیابان کمرنگترین و
گمترینم. زوجها دست در دست هم میروند. گاهی میایستند و هم را میبوسند و گاهی
میپیچند توی مغازهای. آدمها با کیسههای خرید از جلویم میگذرند. ساختمانها
قشنگ است، پنجره بعضیهایشان باز است و جلوی بعضیهایشان گلدان گذاشتهاند.
پاهایم
از بس راه رفتهام درد میکند. حتی میترسم بروم توی مغازهای و غذایی برای خودم
بخرم. اما دلخوشیای دارم. دوستی دارم که چند روز است باهاش آشنا شدهام. ر توی
این شهر دانشجوست. یکی از دوستان خیلی دور من را بهش معرفی کرده. روز اولی که ر را
دیدم بردتم کل شهر را بهم نشان داد. از هرکوچهای که گذشتیم داستانی
دربارهاش گفت، از جلوی هر بنای باشکوه و عظیمی که رد شدیم تاریخچهای گفت.
توضیحاتش میتوانست برای آدمی که دل خوشی دارد جذاب باشد ولی به تخمم هم نبود که
فلان ساختمان در دنیا بزرگترین است و مردم برای راز و نیاز میآیند آنجا یا در
فلان چشمه سکه میاندازند تا آرزوهایشان برآورده شود.
ر
آدم خوشصحبتیست ولی برای من هیچ کدام از چیزهایی که تعریف میکند مهم نیست. از
یک جایی به بعد حتی به حرفهایش گوش نمیدهم. استرس این را دارم که اگر خانه پیدا
نکنم چی؟ همین سوال را از ر میپرسم. میگوید غصه نخور خونه هم پیدا میشه. میگوید
انقدر دل کوچیک نباش. راست میگوید من دل کوچیکم. کافیست دری باز و بسته شود و من
استرس بگیرم. کافیست بادی بیاید و من به این فکر کنم که اگر طوفان بشود چی.
به
ر میگویم من خیلی گرسنه و خستهام. از صبح تو خیابانها بودهام. میگوید بیا
برویم خوابگاه من. میگوید اتاقم کوچک است ولی میشود تویش چرتی بزنی. ر بامعرفت
است و هوای من را خیلی داشته. بردتم گردش و همه جا را بهم نشان داده. پابه پایم
دنبال خانه گشته.
میپیچیم
توی سوپرمارکتی. ر ماست و تن ماهی و نان و یک کیسه برنج برمیدارد و من از فکر
غذایی که میخواهیم بخوریم بیتاب میشوم. سوار اتوبوس میشویم و میرسیم به در
خوابگاه ر. خوابگاه ته حیاط سرسبزیست. شاخههای درختها از پنجرهها رفتهاند تو.
حتما اینجا خوابیدن خیلی کیف دارد. کسی کاری به کارمان ندارد. اصلا فکر کنم کسی
اینجا نیست. از ر میپرسم کسی نیست؟ بیشتریها رفتهاند تعطیلات تابستانی.
از
راهرویی میگذریم که تهاش پنجرهای خیلی بزرگ رو به درختها دارد. درختها تکان
میخورند و سایهشان افتاده توی راهرو. اینجا خیلی قشنگ است. برخلاف خوابگاه کوفتیای
که تو ایران میرفتیم نیست. تمیز و گلهگشاد است. ذهنم رفته سمت مقایسه بیدلیل.
ر
در اتاقش را باز میکند. اتاقش خیلی کوچک است و به هم ریخته. یک تخت زیر پنجره
دارد و یک عالمه کارتن که وسط اتاق رها شدهاند. ر میگوید من میروم غذا را ردیف
میکنم و برمیگردم. تو در این فاصله بخواب. من روی تخت دراز میکشم و به درختها
نگاه میکنم. بوی پاییز میآید و هوا دل گرفته است. هنوز پنج سال مانده که بفهمم
اتفاقا پاییز خیلی هم زیباست و چیزی برای دلگرفتگی وجود ندارد . هنوز مانده بفهمم
پاییز با خودش باران میآورد و چی بهتر از باران. من هنوز در این سال عاشق
تابستانم و برای همین هم حالم گرفته است.
نیم
ساعت میگذرد و ر نمیآید. من از گرسنگی به گریه میافتم. خیلی حالت ربانیست
انگار با خدا بیواسطه در ارتباطی و آن لایههای چربی مانع ارتباطت نیست. احساس
فقر مطلق میکنم و حتی نگاهی به لباسهایم میاندازم ببینم پاره است یا نه. منتظر
معجزهام و در همین حین خوابم میبرد؛ تنها کاری که از دستم برمیآید.
وقتی
بلند میشوم ر را آنجا سر میز میبینم که برنج را دارد از توی قابلمه میکشد توی
بشقاب و در تن ماهی را باز میکند. این بهترین تصویریست که میبینم. مثل یک
تابلوی نقاشیست. ر میگوید بیا غذا بخوریم. در سکوت غذا میخوریم. هر قاشقی که میخورم
جان از دست رفته به تنم برمیگردد. دست و پایم قوت میگیرند، ذهنم باز میشود و
خون مثل رودی راه خودش را توی ذهنم باز میکند. باورم نمیشود که گرسنگی من را به
آن حال انداخته بود؛ حالت عجز و لابه. ناتوان از هرکاری و فکری. این خوشمزهترین
غذاییست که تا به حال خوردهام. از هر غذایی در این دنیا خوشمزهتر حتی اگر اغراق
باشد.
صبح
ر برایم عکسی دو نفری از خودمان میفرستد. نوشته داشتم فایلهای قدیمی را نگاه میکردم
که این را دیدم. پس زمانه اینطور شده که وقتی به یکی فکر کنی سروکلهاش پیدا میشود؟
یاد ده سال پیش خودم افتادم.
پاسخحذفموفق باشی