پدرم یکسری دوست داشت هنوز هم دارد که هر روز میرفت سرخیابان و با آنها مینشست. من دو سه باری از جلویشان رد شده بودم. سه چهارتا پیرمرد ماسک زده نشسته بودند کنار هم و به رفتوآمد ماشینها نگاه میکردند و حرفی باهم نمیزدند. حالا که بابا مریض شده و دو روزیست که بیمارستان خوابیده همهاش یاد آن پیرمردها میافتم. یعنی دوستیشان انقدر قوی و محکم بوده که سراغی از پدرم بگیرند و نگرانش شوند؟ یعنی از هم میپرسند حاج آقا چی شد؟
چرا همچین چیزی برایم مهم است نمیدانم. اینکه پدرم آن بیرون دوستهایی هم علاوه بر خانواده اش داشته باشد که به یادش باشند خیالم را راحت میکند.
صبح باهاش حرف زدم فکر کنم دندانهایش را درآورده بود چون صدایش یک طوری بود و بعضی از حرفها مثل سین و شین را غلیظ ادا میکرد. صبحانه خورده بود و داشت تلویزیون نگاه میکرد. روتین زندگیاش را هرجا با خودش میبرد و این خیالت را راحت میکرد که بهش سخت نمیگذرد. صبحانه خورده بود، تلویزیون میدید و بعد هم نوبت ناهار میشد. دو چیزی که خیلی بهشان علاقه داشت نزدیکش بودند و این خودش خیالت را راحت میکرد.
امروز صبح از بیمارستان
مرخص شد و این زیباترین سرودهاست. دیگر هرکاری میکنم عذاب وجدان این را ندارم که
پس او چی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر