احتمالا این هم از نشونههای
پا به سن گذاشتنه که آدم دوست داره برگرده به عقب و بره جاهایی که قبلا زندگی کرده
رو ببینه. با خودش میگه بذار برم ببینم همون شکلی هست؟ بذار برم ببینم قبلا کجاها
زندگی کردم. بعدم میره میبینه و از اون همه تغییر که میخوره تو صورتش شوکه و غصهدار
میشه و تصویرهای جدید جای تصویرهای قدیمی رو میگیره. چیزی که من بهش فکر نکرده
بودم و اگر میکردم شاید نمیرفتم. اما آدم به هرحال مرض داره حال خودش رو بگیره و
چیزهایی رو ببینه و بدونه که نباید.
تا دم ساختمون کندویی چهارراه لشگر رفتیم و بعد
یهو گفتم بریم محله بچگیهامو ببینیم. از یه عالمه خیابون گذشتیم که هیچ شباهتی به
قدیما نداشتن. همون خیابونهایی که یه روز همین که سوار اتوبوس بودیم ازشون رد میشدیم
و میرسیدیم به میدون انقلاب که اون موقع به چشم من یه دنیای دیگه بود، پر از
ساختمونای ناآشنا، خیابونهای شلوغ، آدمهای غریبه.
از خیابونهایی گذشتیم که تو ذهنم خیلی بزرگ و پهن بودن و حالا خیلی
تنگ و تونگ. اون موقعی هم که از ایتالیا برگشته بودم، به نظرم خونهمون خیلی
کوچیک شده بود. چرا جدی اینطوری میشه؟ س میگه برای اینکه تو ذهن آدم جا زیاده.
راست میگه.
یه عالمه اتوبان ساخته بودن و دیگه مسیر همون مسیر بیست سال پیش نبود
که راه مستقیم رو میرفتی تا برسی به جایی که میخوای. دیگه سرگرم تماشا کردن
مغازهها و میدونها نمیشدی. ترافیک بود و پلهای خیلی بلند و ساختمونای نوساز.
اما از اتوبانها که گذشتیم خیابونها کمکم آشنا شدن. اا مدرسهام، اا این خیابونه که توش پسربازی میکردیم،
اا این داروخونههه که حالا سبزیفروشی شده و مامانبزرگم کنارش نشست و نفسهای آخر
رو کشید. اا این ایستگاه اتوبوسه. این تخمهفروشیه که یه زمان قنادی بود. چقدر
تخمهفروشی و سبزیفروشی. مگه یه محله چقدراز اینا میخواد؟
همه اینا رو رد کردیم و رسیدیم به کوچه ترانه و
جلوی خونه مادربزرگم. اسمش ترانه بود؟ چرا من فکر میکردم اسمش تنهاست؟
خونه ته کوچه بود. هنوز همون شکلی. از روی درش که طرح گل بود شناختمش. در سبزش شده بود سفید، دیواراش رو سیمان سفید کرده بودن، به جای زنگهای تکی آیفون گذاشته بودن، بالکنش رو دیوار کشیده بودن و انداخته بودن سر اتاقها. مثل مدرسه شده بود تا اینکه خونه باشه. مادربزرگم از کوچه گذشت و رفت تو خونه. پلههای راهرو رو آسهآسه بالا رفت تا برسه به اون اتاقهای تودرتو.
ولی آشپزخونه تکون نخورده بود. همونطور مثل یه
زائده، مثل یه جز اضافی از ساختمون اصلی زده بود بیرون. یادمه تنگ و تاریک بود و
همیشه میترسیدم برم توش.
مامانبزرگم وایمیستاد اونجا و غذا میپخت و از دل
اون آشپزخونه تاریک یهو یه قیمههای خوشمزهای بیرون میاومد.
یه آقایی رو پشتبوم داشت کفتربازی میکرد. بیست و
سه چهارسال قبل هم یکی رو بالاپشتبوم کفتربازی میکرد و کفر مامانبزرگم رو درمیآورد.
این همون آدم بود؟ اگر بود که دمش گرم چه پشتکاری.
مثل فیلما هوس کردم در بزنم ببینم کسی در رو باز
میکنه. بگم این خونه مادربزرگمه. بیست سال پیش اینجا زندگی میکرد. هوسی که یکآن
اومد و رفت. از پشت در بسته هی نگاه انداختم به اون ساختمون داغون جلوم که یه زمان
سرپا بود. سرپا مثل مامانبزرگ که میاومد مینشست تو بالکن. ما میرفتیم خونهشون.
اونوقتایی که آش شلهقلمکار میپخت و همه فامیل جمع میشدن دور هم. از وقتی مرد
دیگه کسی آش شلهقلمکار نپخت و دیگه فامیل هم دور هم جمع نشدن.
چی مثل قبل مونده بود که این خونه و آدماش بمونه.
کوچههای غریبه رو یهکم بالا پایین کردیم، یه
شیشه عسل از یکی از مغازهها خریدیم و برگشتیم.
منم بعضی وقتا شماره خونهی قدیمی مادربزرگم که سالهاست خالی افتاده رو میگیرم به امید اینکه کسی برداره با اینکه میدونم کسی دیگه اونجا نیست، که شاید یاد اون روز های گذشته تو سرم زنده بشه.
پاسخحذف