مربای توتفرنگی درست کرده بودم ولی نمیدانستم خوب شده یا نه. تشخیص نمیدادم آبش کم است یا زیاد. باید بیشتر بپزد یا باید کمتر میپخت. کسی خانه نبود که مربا را نشانش بدهم بگویم بیا از این مزه کن ببین خوب شده. کم شیرین نیست؟ شکرش زیاد نشده؟
فکر کردم عکس بگیرم و برای کسی بفرستم ولی میتوانست از روی عکس بفهمد که مربا چطور شده؟ فیلم چی؟ فیلم بگیرم و بفرستم؟ از توی فیلم مزهاش معلوم بود؟
کلافه شده بودم و دمای خانه انگار رسیده بود به ۴۰. کولر را زیادتر کردم. نشستم و فکر کردم یک کاسه مربا ببرم برای زن همسایه. زن خیلی مهربانیست. هروقت توی راهرو میبینتم گرم باهام سلامعلیک میکند. حتی یکبار تعارف کرده بروم خانهش. من بلافاصله خودم را در خانهاش تصور کرده و معذب شدهام. چهره پسر کوچکش آمده جلویم که چندباری که سلام کردهام جواب سلامم را نداده و پدر و مادرش هرچه اصرار کردهاند به خانوم سلام کن از خر شیطان بچگی پایین نیامده. هرچند دلم نمیخواست پدر و مادرش زورش کنند ولی توی دلم هم خوشحال و همزمان منتظر بودم همانطور که سرش را پایین انداخته زیر چشمی نگاهم کند و بعد بگوید سلام.
گفتم میروم در میزنم و به زن همسایه میگویم که من این مربا را درست کردهام و میخواستم ببینم چطور شده. ولی مربا را قبول میکرد؟ نمیگفت کروناست نه ممنون. یا وقتی نظرش را میخواستم راستش را بهم میگفت؟ یا شروع میکرد به تعریف و تمجدید الکی و گفتن اینکه عجب مربایی شده. نمیگفت یککاره آمدی زنگ خانهام را زدی و نظرم را راجع به مربا میپرسی و حالا چرا من؟
چند قاشق از مربا را ریختم توی یک شیشه، لباس پوشیدم و رفتم بیرون. اگر رویم میشد جلوی آدمها را توی خیابان میگرفتم و میگفتم من مربا درست کردهام ولی کسی خانه نبود که بهش نشان بدهم و ببینم چطور شده تازه اگر هم بود راستش را نمیگفت چون میترسید ناراحت شوم. شما بخورید و عیب و ایرادهایش را لطفا بگویید.
جلوی یکی را گرفتم. پیرمردی بود که دم در خانهاش نشسته بود. برای این او را انتخاب کردم که حالوهوایش را کمی عوض کنم و بگویم که نظرش همچنان مهم است.
سلام کردم. پیرمرد خیلی آرام سر تکان داد و سرتاپایم را نگاه کرد.
گفتم مربا درست کردم ولی کسی خانه نبود که مربا را بهش نشان بدهم. گفت خب. توی دلش لابد داشت میگفت شقالقمر کردی. میدانی مادر من چقدر از این مرباها درست کرده مثل شما هم مربا را خرکش نمیکرد بیاورد توی خیابان.
گفتم میخواستم شما امتحان کنید. گفت میخوای منو بکشی؟ فهمیدی مرض قند دارم؟ آن بچههای فلان فلان شدهام فرستادنت. اینهمه آدم تو خیابون هست چرا آمدی سراغ من.
از جلویش رد شدم و رفتم دم ترهبار. این روزها سروتهام را بزنی میروم ترهبار. ترهبار شلوغ است و آدمها در کمک به همدیگر دست و دلبازند. بارها شده این و آن کیسههای میوه را برایم تا دم ماشین آوردهاند، بدون هیچ چشمداشتی حتی برای تشکر.
دنبال زنی راه افتادم که داشت دنبال دستشویی برای دختر دو سه سالهاش میگشت اما در توالت زنانه قفل بود. از قیافهاش خوشم آمده بود و به نظر پایه امتحان کردن مربا میرسید. صدایش کردم چند بار. گفتم خانم یک لحظه. تا من جمله را شروع کنم گفت در توالت زنانه بسته است همین الان باز بودها. گفتم چرا نمیبریدش دستشویی مردانه. فکر نکنم کاری داشته باشند. گفت پس کیفم رو شما نگه میدارید؟ چشمم افتاد به بچهاش. بچه خیلی بور بود و موهای خانوم مشکی. فکر کردم بابای بچه لابد خیلی بور است. خانم و بچه رفتند توی توالت و من با مربا و کیف ایستادم جلوی در توالت.
چند لحظه بعد زن جوان و بچه در حالی که دیگر از آن حس یاس و بیچارگی توی چشمهایشان اثری نبود آمدند بیرون. گفتم خانوم راستی من مربا درست کردم شما میشه امتحان کنید ببینید چطور شده. قوامش خوبه یا نه. یک نگاه به من و یک نگاه به شیشه کرد گفت ببخشید باید برم شوهرم منتظره. شوهر خانوم با موتور جلوی در ایستاده بود. به موهایش دقت کردم سیاه سیاه بود.
ناامید تا شب با یک شیشه مربا در دست توی خیابانها چرخیدم و بعد برگشم خانه.
مربای روی گاز را ریختم توی شیشه و رفتم خوابیدم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر