همانطور که روی تخت دراز کشیده بودم و تمرین نگاه کردن به سقف بدون انجام هیچ کار دیگری را میکردم مادرم زنگ زد. میتوانستم جوابش را ندهم مثل خیلی بارهای دیگر و بعد عذاب وجدان بگیرم. ولی کی از عذاب وجدان خوشش میآید. کی دوست دارد هرکاری که میکند فکری آزاردهنده ولش نکند و طی ساعتها و روزها همراهش باشد؟
جواب مادرم را دادم و به محض اینکه تلفن را قطع کردم با خودم گفتم ای کاش جوابش را نمیدادم.
مادرم با همان صدای نگران همیشگی و در عین خونسردی و با کلماتی شمرده داشت میگفت پدرم از خانه ر میخواهد قهر کند و برود. البته این عین کلماتی نبود که او گفت ولی منظورش همین بود.
گفتم گوشی را بدهد به پدرم. امید داشتم که آرامش کنم. صدای مادرم میآمد که میگفت بیا بچه میخواد باهات حرف بزنه. صدای پدرم میآمد که داد میزد نمیخوام حرف بزنم ولش کن. بالاخره با اصرارهای زیاد مادرم، پدرم پشت خط آمد.
صدایش گرفته بود و غمگین. عاجز بود. گفت حوصلهام اینجا سر رفته میخواهم بروم خانه خودمان. آژانس نتوانستم پیدا کنم. گفتم که میروم دنبالش و او بیبرو برگرد قبول کرد. لباس پوشیدم و رفتم. من معمولا آرام رانندگی میکنم چون موقع تندرفتن استرس میگیرم دلیلی هم ندارم که تند بروم. اما این بار تند میرفتم و از جرات خودم تعجب کرده بودم. ۱۰۰ ۱۱۰ ۱۲۰. انگار دستان یکنفر دیگر فرمان را گرفته بود.
رسیدم به نزدیکیهای خانه ر. پدرم نشسته بود لب جدول. اخمهایش توی هم بود. قیافهاش تکمیلکننده آن صدای عاجزانه. آمد نشست توی ماشین. ردنبالش در حالی که بهش میگفت از این بعد دیگه منو نداری و پشت سرهم تکرار میکرد تمام شد این آخرش بود. مطمئنم این حرف را از یکی از سریالهای شبکه نمایش خانگی کش رفته بود. قبلا مردم انقدر احساساتی یا شعاری حرف نمیزدند. پدرم دستش را تکان داد و زیرلب گفت دارم. ر حرفش را تکرار کرد و به حالت قهر سمتی دیگر رفت.
رفتیم دم خانه ر که وسایل پدرم را بیاوریم. تلویزیونی که از خانه خودشان آورده بودند که حوصلهاش سر نرود. واکر، صندلی، پتو، قرصهایش. گفتم همینجا بشین تا من بیایم. چهارطبقه را رفتم بالا. ر دیوانه شده بود و همه وسایل را پرت میکرد اینطرف و آنطرف. داد میزد که برید بیرون. الان بیشتر آرزو میکردم که ای کاش جواب مادرم را نمیدادم. ناخواسته افتاده بودم توی دام. نمیدانستم چه خبر است.
مادرم وسایل را از زیر پای ر جمع میکرد. هرچه میگفت ر داد میزد. سقف اناق آمد جلوی چشمم. خوشبختی همان چیز ساده بود. همان چند دقیقه پیش روی تخت. به مادرم گفتم بیا برویم خانه. ر گریه میکرد. عذاب وجدان گرفته بود و من این حس را خوب میشناختم. ولی دیگر دیر بود. خودش هم خوب میدانست. مادرم با درماندگی گفت آخه بچه داره گریه میکنه. ر داد زد که این تلویزیون را هم ببر. تلویزیون سنگین بود طوری که مجبور شدم چندبار بگذارمش روی پلهها تا نفسی تازه کنم و ادامه پلهها را بروم پایین.
دیگر از آن حالت عجز و ناتوانی توی صورت پدرم خبری نبود. آرام شده بود. گفتم برای چی میخواهید بروید خانه. مگر قرار نبود یک هفته بمانید که حالت بهتر شود. گفت میخواهم توی خانه خودم بمیرم حوصلهام سر رفته. گفتم تلویزیونت که بود. گفت به خاطر تلویزیون نیست میخواهم توی خانه خودم باشم همانجا سرم را بگذارم زمین. این حرفها هم مال همان سریالهاست من که میدانم.
مادرم مثل موش آبکشیده نشست توی ماشین. پاهایش را جمع کرده بود چون تلویزیون نصف بیشتر صندلی عقب را گرفته بود. ر پشت پنجره ایستاده بود. ما که میرفتیم زنجموره میکرد و پشیمانی دست از سرش برنمیداشت.
سوار ماشین شدم و دور شدیم. خیلی دور و خیال پدرم که از این بابت راحت شد به حرف افتاد. از دوری راه گفت و اینکه به من زحمت داده. پرسید کنترل تلویزیون را آوردید؟ سیمهایش را چطور.
مادرم پشت نشسته بود و چیزی نمیگفت. دلم برایش میسوخت هم به خاطر اینکه جایش تنگ بود هم اینکه بیشتر موقعها کاسه کوزهها سرش میشکست. پدرم گریه کرد ولی از دست من کاری برنمیآمد. آه ای تخت.
صورتش را با پشت دستش پاک کرد و این پاک کردن بیش از حد طول کشید. یعنی گریه آنقدری نبود که به اینهمه پاک کردن احتیاج داشته باشد.
کارخانهها و بیابانها را رد کردیم و رسیدیم دم خانه. پدرم کنترل تلویزیون را برداشت و من با همان جان کندن قبلی تلویزیون را از توی ماشین کشیدم بیرون. پایمان را که گذاشتیم توی خانه پدرم مشغول سر هم کردن تلویزیون و وصل کردن سیمهایش شد. گفتم برای این ما را کشیدی اینجا؟ مگر آنجا تلویزیون نبود؟ گفت بود نمیتوانستم صدایش را زیاد کنم.
پدرم یک ربعی مشغول سر هم کردن سیمها و فشار دادن دکمههای کنترل به سمت تلویزیون شد. ولی هرکاری کرد تصویری بالا نیامد. روی صفحه خاکستری نوشته بود no signal.
همان حالت عجز که توی کوچه دیده بودم کمکم داشت به صورتش برمیگشت. کلافگی و گیجی درحالی که مدام زیر لب میگفت به هم ریخته. دیگه نمیگیره.
روی صفحه مدام مینوشت no signal.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر