جایی خواندهام هرکس در جوانی از یادگرفتن غافل شود گذشته را از دست میدهد و در آینده هم فرصت یادگیری ندارد. نمیدانم این جمله را کی گفته ولی میدانم که دوره جوانی برای من اینطور نبوده و هرچقدر پشت سرش میگذارم برایم راحتتر میگذرد. به خودم مسلط شدهام و این تسلط به خود تواناییای به من میدهد که برایم لذتبخش است.
دوستی میگفت اگر به طور میانگین هفتاد سال عمر کنیم از سی سالگی به بعد را باید شروع دوره میانسالی به حساب آوریم. پس اگر بیست تا سی سالگی را اوج جوانی بدانیم، دورانی که شور و شوق زیادی برای انجام هرکاری داری و باید کارنامهات پر از دستاورد باشد، من دستاوردی در این دوران نداشتهام. در رشته تاریخ درس خواندهام و بعد از دانشگاه هم رفتهام سرکارهای معمولی با درآمدهایی کم. مدتی کتابفروشی کردهام و چند وقتی هم در آشپزخانه کافهای کار کردهام و سه سال از این دوران طلایی را در افسردگی گذراندهام. دورانی که نمیتوانستم از خانه بیرون بروم، یعنی میرفتم ولی فقط سرکار و برمیگشتم. وقتی بیرون میرفتم توی خیابان گریهام میگرفت، برمیگشتم خانه و دوباره خودم را راضی میکردم که بروم بیرون. میرفتم سرکار و توی مترو گریهام میگرفت. از بقیه خجالت میکشیدم، اینکه آنها زندگی میکردند اینطرف و آنطرف میرفتند، میخندیدند و خوشحال بودند و من یک گوشه مینشستم و کاری نمیکردم. دچار انزوایی ناخواسته شده بودم. آدم ضعیفی که نمیتوانست کاری کند. دلش میخواست مثل همسن و سالهایش از کوه بالا برود و برسد به قله ولی نمیتوانست. نه اینکه نخواهد، بلد نبود. انگار ولم کرده بودند در جنگلی و گفته بودند حالا راه را پیدا کن و من گیج و مبهوت و بیهدف این طرف و آنطرف میرفتم.
در آن دوران که مدام تو را از از دست رفتنش میترسانند، ناتوانترین بودم. روز و شب همینطوری میگذشت و من فقط نگاه میکردم.گاهی از قشنگی گلهای فرش گریهام میگرفت و دلم میخواست جای آنها باشم. از گلدانهای گوشه خانه که جوانه میزدند، برگ می دادند، برگهایشان سبز میشد و میریخت و من بیهیچ حاصلی گوشه خانه مینشستم، هم خجالت میکشیدم. نمیتوانستم حتی بدی حالم را هم به بقیه ثابت کنم. دلم میخواست از آن وضعیت و تنهایی مطلق بیرون بیایم و نمیتوانستم. چیزی یا کسی من را وادار به بلند شدن نمیکرد.
دوستی خیلیها از دوران جوانیشان شروع شده و خیلیها میگویند اگر تا وقتی جوانی دوستی پیدا نکنی دیگر بعدا حال و حوصله آدم جدید را نداری. کرختی و بیحوصلگی میآید و روی همه چیز سایه میاندازد و کی حوصله دارد تازه بگردد دنبال دوست و رفیق؟ من وقتی سنم کمتر بود یعنی در همین دوران طلایی زندگی و جوانی بودم هیچ دوستی نداشتم. یعنی دوستهایی داشتم ولی نه آن دوستی که اسمش را میگذارند دوست واقعی.
آدم خجالتیای بودم که در جمعها نمیتوانستم حرف بزنم. اگر کسی حقم را میخورد نمیتوانستم اعتراضی کنم و مدام حرفم را میخوردم و تا چند روز از اینکه چرا حرفم را نزدهام به خودم میپیچیدم. روانشناسها میگویند اینها ریشه در بچگی دارد. به نظرم تا حدی هم درست میگویند چون من از بچگی خجالتی بودم. هرچند، زمان که گذشت بهتر شدم و این امید به گذشتن زمان و بهتر شدن من را تا سی و سه سالگی آورده.
تا قبلش دنیا برایم جایی ناشناخته بود که بلدش نبودم و فقط با موجها همراه میشدم. اسیر داستانهای عشقی.. ضجه زدن از تمام شدن یکی و افتادن دوباره در داستانی دیگر. اینها همان تجربههایی بود که همه میگفتند باید تا جوانی داشته باشی و من انگار داشتم درس از بر میکردم. فکر میکردم زندگی همین است. آدم به مرور زمان قوی میشود و یاد میگیرد. یاد میگیرد که قرار است در زندگی از دست بدهد. دنیا در گذر است. آدمها میآیند و میروند. تو ممکن است از دست بدهی و قرار نیست همه چیز در زندگیت ابدی باشد. ممکن است کارت را از دست بدهی. ممکن است دوستیت با آدمها تمام شود. ممکن است منتظر کسی شوی و هیچوقت سر قرار نیاید و ممکن است هرچی رشتهای پنبه بشود و همه اینها هرچند تلخ و سخت است ولی شالوده همان دوران جوانیست. انگار تو داری پوست میاندازی و وقتی پوست انداختی لایههای زیرین را میبینی و اسرار هویدا میشود و وقتی هویدا شد دیگر مثل اول از اتفاقی تعجب نمیکنی. دیگر چندان مثل دفعه اولی که به فرض قطار از کنارت رد شد و تو شروع به دویدن کردی و به آن نرسیدی سرجایت خشکت نمیزند. در مواجهه با ناملایمات بیتابی نمیکنی و زمان بهت یاد میدهد نشد هم نشد و بالاتر از سیاهی رنگی نیست.
وقتی جوانی فکر میکنی نورافکن رویت انداختهاند و همه دارند به تو نگاه میکنند. مدام میخواهی خودت را به خودت و دیگران ثابت کنی و از نردبان بروی بالا. توی گوشت خواندهاند باید دستاوردی برای آینده داشتی باشی و اگر از این دوره غافل شوی باختهای. تو را مدام تشویق میکنند که باید تجربه داشته باشی و اگرحالا تجربه نکنی دیگر دورهاش میگذرد.
من هرچه سنم بالاتر رفت فهمیدم نورافکنی در کار نیست. خودمم و خودم و اگر حالا بلند نشوم شاید هیچوقت دیگر نتوانم و این تغییر از روزی شروع شد که کارم را از دست دادم. خیلی در آن روزها به کار احتیاج داشتم و از دست دادنش فشار زیادی را بهم وارد میکرد. اما بیشتر از فکر کردن به اینکه حالا باید اجاره خانه را چطور بدهم یا چطور دنبال کار بگردم تحقیری بود که شدم. یک روز مدیرم صدایم کرد توی اتاق جلسات و بعد از پنج سال کار کردن بهم گفت که دیگر بهم احتیاجی ندارند. وضع اقتصادی خراب است و نمیتوانند حقوقم را بدهند. در حالی این را میگفت که خودش ده برابر من حقوق میگرفت. یکدفعه انگار بعد از سالها زیر پایم خالی شد و نقطه امنی برایم وجود نداشت. بعد از این اتفاق انگار بهم ثابت شد جهان سخت است و بیبنیاد. این اتفاق انگار باعث شد دوباره متولد شوم. بعد از سالها از کار کارمندی بیرون آمدم و کسب و کار کوچکی برای خودم راه انداختم. انگار آن سمی که برای من اسمش جوانی بود با بالا رفتن سنم از بدنم خارج شد. سنم بالا رفت ولی دیگر آن آدم ضعیفی نبودم که نمیتوانست حقش را بگیرد و حرفش را بزند. از سالهایی که درگیر خودم بودم و از تصمیم گرفتن میترسیدم فاصله گرفتم. جایش این فکر آمد که مگر دفعه قبل که از دست دادی چی شد؟ از خیال بیرون آمدم و خیالم را زندگی کردم. انگار مه جلوی رویم کنار رفته بود و داشتم همه جا را بهتر میدیدم. انگار در جوانی پیر بودم و بعد که تمام شد تازه جوانی کردن را یاد گرفتم.
و بعد که تمام شد تازه جوانی کردن را یاد گرفتم
پاسخحذفچه قدر این جمله چسبید
چقدر زیبا نوشتی
پاسخحذفمن الان همون جا در دوران افسردگی و جوانی ایستادم
پاسخحذفداره میشه ۵ سال
امیدوارم روزی به این بینش شما برسم و این مه از جلوی چشم منم کنار بره
ایشالا :*
حذفبه اندازه خوندن یه کتاب ویاحتی بیشترازش یادگرفتم خیلی خفن بود👌
پاسخحذف