جمعه، تیر ۲۱

با میم، برای میم/1


من فردای اون روز امتحان ریاضی داشتم. ریاضیم خوب نبود . ضعیف ضعیف. رسیدم خونه. میم اون روز نرفته بود دانشگاه. بهش گفتم یه کم باهام ریاضی کار کن. گفت باشه دفترت رو بیار. تو خونه مون کس دیگه ای نبود که  دلش زیاد برای اون یکی بسوزه. منظورم اینه که هوای کس دیگه ای رو داشته باشه. انگار کنار هم یه زنجیره بودیم ولی اگه یکی از بقیه جدا میشد نبودش زیاد به چشم نمی اومد.  ناگوار بود ولی بقیه پذیرفته بودن که باید اینجوری باشه که زندگی ما اینجوریه. شاید فقط میم توی این زنجیره باعث میشد که بقیه سفت بچسبن به هم. من اینطوری فکر می کنم. دفتر و مدادم رو آوردم و میم شروع کرد اعداد رو روی کاغذ نوشتن. توضیح دادن. من بهش زیاد گوش نمی دادم. خنگ بودم. صدای میم اصواتی بود که از دهنش خارج میشد و من چیزی نمی فهمیدم ازشون. چند دقیقه یکبار می گفت فهمیدی؟ می گفتم نه. میم عصبانی میشد که چرا؟ مگه توضیح ندادم. چرا گوش نمی کنی؟ من جوابی نداشتم بدم. می گفتم چی؟ می گفتم دارم  تو رو تماشا می کنم؟ که کیف می کنم تو داری برام توضیح میدی. که الان وقت گذاشتی واسه من؟ به تخمم نیست اینا رو یاد بگیرم؟ میم مداد رو پرت کرد روی دفتر. گفت دیگه بهم یاد نمیده. گفت به اون ربطی نداره که بعد از دو بار توضیح دادن من یاد نمی گیرم. گریه م گرفت.  اینکه میم رو عصبانی کرده بودم باعث میشد گریه م بگیره. اینکه دلیل عصبانیت میم باشم باعث میشد از خودم متنفر بشم. اینکه تنفر میم از طریق یه سری جمله می خورد توی صورتم و من فقط می تونستم  بگم ببخشید که انقدر خنگم و کار دیگه ای نمی تونستم بکنم درموندم کرده بود. میم بعد چند دقیقه گفت بیا یادت بدم به شرطی که گوش کنی. توضیح می داد و من الکی می گفتم آره فهمیدم. اون موقع تازه دانشگاه قبول شده بود. من کم می دیدمش. از وقتی رفته بود دانشگاه به چشمم یه آدم دیگه بود. آدمی که با ما فرق داشت. یعنی منظورم اینه که فکر می کردم دیگه میم  از اون زنجیره جدا شده. یه حس ترس و نگرانی باهام بود. فکر می کردم ما حوصله میم رو سر می بریم و از بودن تو جمع ما عذاب میکشه و این حقش نیست. دوست داشتم  یه کاری کنم که وقتایی که دانشگاه نیست بهش خوش بگذره. فکر می کردم اگه  بهش خوش نگذره یا آسون نگذره میزاره میره بعد دیگه کسی نیست که به فکر اون یکی باشه.

فردا خانوم سلامی فرمولا رو می نوشت رو تخته و من هیچی ازشون نمی فهمیدم. دستای میم که مدادو گرفته بود از جلو چشمم نمی رفت کنار.