دوشنبه، اردیبهشت ۱

اون شب که رفتیم خونه مریم جون

 
اون شب که می خواستیم بریم خونه مریم جون رفتیم از لرد شیرینی خریدیم. تارت آلبالو و زردآلو که با چایی خیلی خوشمزه س و مال لرد خوشمزه تر از جاهای دیگه. یه تصویری تو ذهنمه مثل تیتراژ طبقه حساس اونجا که داره قورمه سبزی رو هم می زنه و قورمه سبزی مثل گرداب توی دریاس، انگار یکی افتاده توش و داره دست و پا می زنه. تارتای لرد هم همینجوریه. (چه شاعرانه و حماسی گفتم) وقتی می خواسیتم حساب کنیم آقا گفت کارتخوون ندارند و آدرس دو تا کوچه بالاتر رو داد. یه روز دیگه هم که خودم  رفته بودم همینو گفته بود. من و یه سری آدم دیگه  با دهنای باز و چشمای گشاد شده و ابروهایی که از تعجب خیلی رفته بود بالا مثل گروه تواشیح گفته بودیم دوتا کوچه بالاتر؟ آقا هم با یه لبخند رو لب گفته بود چون ارمنین نمی خوان پول بیفته دست غیرارمنی. بعد هم یه جماعتی با صورتای ناراحت از در رفته بودیم بیرون و همه راه  دو تا کوچه بالاتر رو در پیش گرفته بودیم.

وقتی رسیدیم خونه مریم جون و علی جون، مریم جون تو آشپزخونه داشت میوه ها رو می شست و کنارش یه سبد کاهو بود که تا چند دیقه دیگه  خرد میشدن تو ظرف شیشه ای و مریم جون با خورشت آلو اسفناجی که درست کرده بود می ذاشتش روی میز و بعد که می فهمید ما خورشت آلواسفناج دوست نداریم خیلی ناراحت میشد و می گفت تو رو خدا بذارید لوبیاپلو براتون گرم کنم. مریم جون در شیرینی رو باز کرد و صداش از تو آشپزخونه اومد که گفت وای چه شیرینی های هیجان انگیزی. تارت آلبالوو زردآلو خیلی خوشمزه س ولی  شکلش خیلی هیجان انگیز نیس. تو فاصله ای که ما بریم پول بگیریم شیرینی ها عوض شده بودند و نتیجه این شده بود که  حالا یه سری شیرینی خامه ای که روش هندونه و توت فرنگی بود و یه سری دیگه ش شکلاتی و یه دونه ش هم شکل قلب بود جای تارت های نازنین توی ظرف بودند و تارت های آلبالو و زردآلو نصیب یه آدمای دیگه شده بود با این تفاوت که اونایی که  تارتا نصیب شون شده بود مثل ما  یا حداقل مثل من به چه کنم نیفتاده بودن که حالا چه جوری باید اینا رو که مثل باغ گل رنگ و وارنگ بود وردارن بذارن تو بشقابشون، اول از گنبد هندونه ای بالای شیرینی شروع کنن یا اول اطرافش رو بخورن. ناراحتی و تعجب عوض شدن شیرینی ها وقتی مریم جون عکسای عروسیش رو آورد فراموش شد. برخلاف الان که موهاش هایلایت و کوتاه بود  تو عکسا موهای بلند مشکی داشت. دست علی جون رو گرفته بود و توی یه دشت سبز داشتن باهم راه می رفتن، یه سری عکسا تو باغ بود و یه سری دیگه ش تو آتلیه، دست در دست، سر رو شونه اون یکی، فیس تو فیس، در حال ماچ کردن، تو بغل هم.

 مریم جون گفت اگه پشه ها نبودن خونه شون خیلی خوب بود. راستم می گفت خونه شون یه عالمه پشه داشت که به خاطر رودخونه  نزدیک خونه از توی چاه می اومدن. گفت همه خونه های این منطقه همینجوریه، پشه داره و جای پشه ها رو روی دستش نشون داد که نقطه های قرمزی بود.  گفت شبا انقدر خودشو می خارونه که بالاخره خسته میشه و خوابش می بره ولی باز نصف شب از صدای پشه بیدار میشه که این مساوی بود با اینکه به غیر از علی جون و مریم جون خیلیای دیگه تو این منطقه تو بیشتر ساعتای روز خودشون رو می خارونن، نصف شبا از خواب بیدار میشن و چراغا یکی یکی روشن میشه و فحشایی نثار پشه ها میشه ، به اضافه اینکه رو دیوار خونه همه شون جای  پشه هاییه که تو یه لحظه غافلگیر شده  و پخش دیوار شدن اما صاحبخونه دیگه از روی دیوار ورشون نداشته بود چون می دونسته  دو دیقه بعد همین آش و همین کاسه س. علی جون گفت کارگرایی که شبا توی ساختمونی که سرش کار می کنه می مونن  به خاطر پشه ها اصلن نمی تونن بخوابن یکی شون یه بار انقد کلافه شده که توی تاریکی بلند شده هی رفته جلو جلو جلوتر رفته اون لبه که یه کم هوا بخوره ولی دیگه برنگشته سرجاش.
 

شنبه، فروردین ۱۶

Let it be

ماشین گرفتیم بریم خونه یکی از فامیلای دوستم تو نمک‌آبرود که ویلاشون استخر داره. با راننده آژانس 25 تومن طی کردیم. راننده یه آقای چهل و خورده‌ای ساله‌س که بعد از چک و چونه زیاد از سی‌تومن میاد رو 25 تومن و راضی میشه ببردمون. پسر جوونی هم که صبحش برده‌مون رامسر کنارش نشسته، لابد واسه اینکه آقا تو راه خسته نشه. دو تاشون لهجه مازندرانی دارن. تا برسیم چندبار میگه خداوکیلی تو تهران این مسافت رو چه قدر ازتون می‌گیرن؟ بعد تعریف می‌کنه که یه بار اومده بوده تهران از سعادت آباد تا فرحزاد ازش 15 تومن گرفتن. ک میگه اشتباه کردید دادید خب. واسه چی مخمونو تا برسیم می‌خوره؟ واسه اینکه از دهنمون دراومد گفتیم این پولی که می‌گیرید انصاف نیس. خیلی کلمه انصاف براش گرون تموم شده  داره توجیهمون می‌کنه و هر جمله رو با این حرف که شما نباید به من می‌گفتید انصاف نیس شروع میکنه. پسره هم با موبایلش داره ور میره. میگه شانس گندش هر کی به تورش می‌خوره میس‌کال می‌ندازه فقط. من هیچی نمی‌گم. علفی که قبل اومدن کشیدیم خیلی ساکتم کرده البته اگه نمی‌کشیدیم هم حرفی برای گفتن نداشتم.  

دوستم میگه یه کم بشینیم بعد میریم تو آب. فکر میکنه بهمون خوش نمی‌گذره ولی حتی اگه نریم تو آب هم همه‌چی همینجا کنار استخر روی ایوون خوبه. همینکه اینجا دور هم نشستیم و کم‌کم داره طوفان میشه و باد لیوانای یه بار مصرف عرق رو می‌ندازه رو فرش و بچه میزبان داره شیرین‌زبونی میکنه، از این بغل میره تو اون بغل و من دارم فکر می‌کنم جای بچه توی این جمع نیس که همه دارن سیگار و قلیون می‌کشن. می‌دونم حتی اگه بریم تو آب هم من خودمو همینجوری که اینجا نشستم سفت می‌کنم و نمی‌ذارم آب راحت بخوره به پوستم. هنوز هیچی نشده پوستم دون‌دون شده و یه رنگ کبودی پیدا کرده. دو تا لوله بزرگ هس که ازش آب گرم میاد بیرون. آب گرما جای آب سردا رو می‌گیرن. سرمو می‌کنم زیر آب. پاهای اونایی که تو آبن میره اینور اونور انگار که جلبکه. یه پسره هی میره زیر آب پای بقیه رو می‌گیره بلند می‌کنه پرتشون می‌کنه تو آب. چند بار با ک اینکار رو کرد و ک  غافلگیر شد. مثل این مادرا که بچه شون رو اذیت می‌کنن می‌خواستم برم یه چیزی بگم به پسره ولی به جاش سرمو کردم زیر آب از اینور استخر رفتم اونور. وقتی سرمو آوردم بالا یه عالمه آب رفته بود تو دماغم به سرفه افتاده بودم بقیه جمع شده بودن یه ور استخر داشتن نقشه می‌کشیدن که سر پسره رو چه جوری زیر آب کنن. پسره اومد گفت فکر کردن زرنگن و رفت سمتشون.
دلم نمی‌خواد برم پیش بقیه. می‌ترسم اگه یه کم صمیمی‌بشم پسره پای منم  بگیره بندازتم تو آب. بعد آب بره تو دهنم تو دماغم. مثل این فیلما که یکی توش داره خفه میشه هی دست و پا بزنم حباب از دهنم بیاد بیرون. کاش اینجا دریا بود موجا می‌بردمون بالاپایین. من خودمو انقدر سفت نکرده بودم. می‌ذاشتم خوشی ازم بگذره مثل اون شب کنار دریا که خودمو شل کردم انگار دریا تو چشمم بود داشت ازش می‌گذشت.

دوستم میاد می‌پرسه خوش می‌گذره؟ ببخشید اگه بد می‌گذره. میگم نه همه‌چی خوبه. دمش گرم که ما رو آورد اینجا. داریم دستش ده بازی می‌کنیم. تیم ما نمی‌تونه توپو بگیره. توپ از بالای دستا رد میشه میره می‌افته تو بساط قلیون روی ایوون. وقتی میپرم که توپو بگیرم رگ پام می‌گیره. مثل اینایی که زخمی‌شدن خودمو می‌کشم کنار. وقتی خودتو بکشی کنار بهتر می‌تونی همه‌چیز رو ببینی، سبک سنگین کنی. من امتحان کردم هر وقت از دایره اومدم اینور تر همه چیز رو بهتر دیدم. الانم که اومدم کنار استخر فهمیدم که تیم ما با آب راحت نیس. من خودم از آب می‌ترسم. الان که این گوشه ام و اونا اون وسط سعی می‌کنم به صداها گوش ندم فقط نگاه کنم. بخارایی که از دهنا میاد بیرون. نگاه هایی که دمبال توپه. حرکتای کند انگار پای آدم اون پایین به زنجیره نمی‌تونه راحت تکونش بده. 

بقیه میرن بیرون فقط ماییم. دوستم میاد میگه ببخشید اگه حال نکردیم. من خیلی حال کردم. ک هم خیلی حال کرده. چون هی چشماشو می‌بست تنشو ول می‌کرد رو آب. خیلی سبک بود. آدم وقتی سبک باشه ینی داره حال می‌کنه دیگه. 

میریم تو یه اتاقی که پسر دخترایی که تو آب بودن هم هستن اما دیگه لباس تنشونه و دارن کم کم آماده میشن که بخوابن. همه باید تو این اتاق بخوابیم. من میرم گوشه اتاق می‌خوابم. پتو رو کشیدم رو سرم. چون بقیه هنوز نشستن و دارن حرف می‌زنن. می‌خوام راه هر نوری رو ببندم. دارن به یکی که اسمش احمده می‌خندن. احمد دوسدختر نداره شبا متکا رو بغل می‌کنه. بهش میگن امشب فلانی رو بغل کن و خنده‌ها بلند میشه. خانوم و آقای میزبان با یه ظرف غذا میان تو. صبح می‌فهمم کبابه. ک از زیر پتو می‌پرسه چیه. میگم کتلت. آقای میزبان میگه خفه نشه این و به من اشاره میکنه. بعد همه می‌خندن. دوست دارم بلند شم بشینم پیششون ولی خیلی دیر شده. دوست دارم بخوابم و به صداها گوش ندم ولی نمی‌تونم. دوست دارم بلند شم ماشین بگیرم برگردم خونه خودمون ولی خیلی دیره. سرمو یه کم از زیر پتو میارم بیرون و به مورچه‌هایی که دارن گوشه دیوار راه میرن نگاه می‌کنم. خانوم و آقای میزبان دارن بالاسرم عکس یادگاری می‌گیرن. سرمو می‌کنم زیر پتو دوباره. صبح دوستم میگه تا خداحافظی نکنیم نمیشه بریم و بعدش میگه ببخشید اگه بد گذشت.

پنجشنبه، فروردین ۱۴

طناز



طناز مرده. تازگی ها نه. همون موقعی که  ده سالمون بود مرد. نزدیک عید بود. یادم نیس چه روزی ولی چند وقت بعدش چهارشنبه سوری بود. داشت از خیابون رد میشد که ماشین بهش زد. من دوست صمیمی ش بودم. از کلاس اول باهم بودیم. توی کلاس سر یه میز می نشستیم. ولی اگه الان زنده بود مطمئنم از هم بی خبر بودیم و کم بودند روزهایی که به یادم هم بیفتیم. دوست دوره راهنماییم چند وقت پیش توی فیسبوک ادم کرده و مدام مسیج میده که همو ببینیم ولی من دلم نمی خواد ببینمش. جنس این دیدن ها را می شناسم. همه ش باید از اون موقع ها حرف بزنیم اینکه چه قدر بچه بودیم و چه فکرهایی داشتیم. از روزی بپریم به روز دیگه و  هی چنگ بزنیم تو خاطرات و نبش قبر کنیم، این در حالیه که جای این چیزا اون ته ته های ذهن آدم امنه، چرا آرامش شون رو بهم بزنیم دوست من.

طناز موهای بلند مشکی داشت.  موهای بلندش رو می بافت و تکش از مقنعه می زد بیرون. هیچ وقت ندیده بودم موهاش ریخته باشه دورش. سر کلاس مقنعه ش رو درمی آورد. یکبار کش موهاش باز شده بود بهم گفت براش ببندم. یکبار با مامانم داشتیم می رفتیم میدون شمشیری که گوشت کوپنی بگیریم، براش از یه مغازه ای یه کش سر خریدم که سرش کفش دوزک داشت و وقتی کش رو  گرفتم جلوش بهش گفتم موهاتو با این ببند خیلی قشنگ میشه و بعد خیلی خجالت کشیدم. طناز قشنگ ترین آدم کلاس نبود و من هم تنها دوستش نبودم.  یه دختره بود که موهاش طلایی بود. من دخترای مو طلایی رو دوست ندارم. قیافه شون یه  سردی ای داره که من اون سردی رو دوست ندارم پشت نگاهشون هیچی نیست به نظرم. راستش رو بخوای از اینکه طناز با اونم مثل من خوب بود حسودیم میشد. از اینکه بعضی از بعدازظهرها باهم می رفتن بیرون. آخه خونه شون نزدیک خونه طناز اینا بود. وسط سال جاش رو عوض کرد اومد کنار ما نشست سر یه میز. از اینکه جامون تنگ شده بود و باید دفتر و کتابارو رو هم می ذاشتیم خیلی دلخور بودم اما نمی تونستم بهش چیزی بگم فقط عنادم رو بعضی وقتا با تنه زدن و اینکه میشه یه کم بری اونورتر نشون می دادم. پشت نگاه منم هیچی نبود موقع گفتن اینا. دو تا نگاه خیره باهم گره می خوردن و بعد یکی کوتاه می اومد و سرشو می کرد تو کتاب.

 معلم ها و بچه ها طناز رو دوست داشتن. یکبار که  معلم خودمون مریض بود و  نیومده بود مدرسه معلم کلاس دیگه ای رو به جاش فرستادن سر کلاس. من رفته بودم پای تخته که مسئله ها رو حل کنم.  دوسه نفر قبل من رفته بودن و کتک مفصلی خورده بودن. اگه در کلاس رو باز می کردی یه مشت چشم وحشت زده می دیدی که تو دلشون دعا می کردن که قرعه بهشون نیفته. چند نفر اون روز شاشیدن؟ نمی دونم . خود من ولی یادمه که لباسم رو خیس کردم و شاشم رو حس می کردم که  از اون بالا راه باز می کرد ومی اومد پایین و می رفت تو کفشم. معلمه از این طرف کلاس می رفت اونطرف،  یه ذره بالا سرم وایمیستاد و بعد به بچه ها نگاه می کرد. از زیر چشم به طنازکه ردیف اول نشسته بود نگاه می کردم تو نگاهم نمی دونم چی بود شاید این بود که کمکم کن. تو نگاه طناز ترس بود مثل من. نمی دونم اون موقعی هم که رفت زیر ماشین نگاهش همینجوری بود یا نه. حتمن وق زده تر بود. وقتی معلمه کتکم زد دیگه به بچه ها نگاه نکردم. به هیچ کس نگاه نکردم. می خواستم سر به تن هیچکس نباشه. رفتم نشستم سر جام. کل روز تا بریم خونه رو با کسی حرف نزدم و از اینکه دیدم زنگ تفریح همه انقدر خوشن از عالم و آدم بیزار شدم.
وضع طناز اینا خوب نبود، وضع ما هم. من خیلی زیاد می رفتم خونه شون. مامانش کباب تابه ای های خوشمزه ای درست می کرد . گوجه می ذاشت روشون و گوجه و روغن رو که می ریختی روی برنج محشر می شد دیگه هیچ کباب تابه ای اون مزه ای نبود بعد این همه سال.  یه بار از خونه شون یه مداد برداشتم و یواشکی گذاشتمش تو جیبم.  سر مداد به عروسک بود با موهای ژولیده طلایی. مطمئن بودم فهمیده که من برش داشتم. چندبار بهم گفت مدادم گم شده خیلی دوستش داشتم و صاف تو چشمهام نگاه کرد انگار می خواست حقیقت رو به زور هم که شده ازشون بکشه بیرون. هیچ وقت نتونستم مداد رو با خودم ببرم مدرسه. مداد رفت قاطی وسایلی که تو کمد بود. هر چند وقت یه بار درش می آوردم  و بهش نگاه می کردم و دلم برای عروسک سرش که همین جور با چشم های از حدقه بیرون زده نگاه می کرد می سوخت.

یه بار طناز رو دعوت کردم خونه مون. دوست داشتم بهش نزدیک باشم. دوست داشتم باهم رفت و امد کنیم چون به نظرم قشنگ بود ولی بیشتر از این خجالت می کشیدم که من اینهمه خونه شون رفته بودم و اون یک بار هم نیومده بود خونه ما. با اینکه وضع شون مثل ما بود ولی من خجالت می کشیدم  بیاد خونه مون. فکر می کردم روزی که بیاد خونه مون روز تموم شدن دوستی مونه و دیگه هیچ وقت همو نمی بینیم. آدم  دوست نداره تا شعاع دویست کلیومتریش مردم تو فقر دست و پا بزنن. طناز صبح اومد که با هم ناهار بخوریم و ظهر بریم مدرسه. مامان برای ناهار لوبیاپلو درست کرده بود . شفته ترین لوبیاپلویی بود که می تونست تا اون روز درست کرده باشه. چند تا کرفس و هویج فقط توی کاسه ترشی که سر سفره گذاشته بود، بود. تمام مدتی که داشتیم غذا می خوردیم سرمو انداخته بودم پایین و نمی تونستم بهش نگاه کنم و تعارف های مامان بیشتر خجالت زده م کرده بود. بعد که غذا خوردیم رفتیم مدرسه و تو راه برگشت یه نون لواش خریدیم و تا برسیم سر دوراهی که باید از هم جدا می شدیم و هر کی می رفت خونه خوردنشو طول دادیم. طناز دستم رو گرفت گفت خیلی لوبیا پلو خوشمزه بود  بازم می یام خونه تون ولی فردا تو بیا.

اون آخرین باری بود که دیدمش.  فرداش نیومد مدرسه و پس فرداش معلم مون گفت که تصادف کرده و تو بیمارستانه. من نرفتم بیمارستان. دوست نداشتم تو اون حال ببینمش بعد هم که معلم چند روز بعد اومد و تو چشماش اشک جمع شده بود همه فهمیدن که طناز مرده. مامان گفت بریم بهشت زهرا. گفتم نه. می ترسیدم ببینم جنازه ش رو هی بالا و پایین می کنن بعد هم می ذارنش تو اون گودال و تنها میشه برای همیشه. چند روز بعد رفتم دم خونه شون. داداشش در رو باز کرد. مداد رو دادم بهش گفتم طناز اینو جا گذاشته بود پیش من.