جمعه، مهر ۲۲

ما دیگر از شما نمی‌ترسیم

 گفتم آقای دکتر من دیگر از مرگ نمی‌ترسم. حتی بعضی شب‌ها یاد قبرستان می‌افتم ولی باز هم نمی‌ترسم. دیروز توی فیلمی دیدم که مادری قبل از اینکه بچه‌اش را بگذارند آن تو رفت توی قبر خوابید. قبلا با دیدن همچین چیزی می‌‌‌ترسیدم و از ترس شروع به گریه می‌‌کردم اما این بار از عصبانیت گریه‌ام گرفت.

دیروز توی خیابان گاردی‌ها دنبالمان کردند. خواهرم را گم کرده بودم و مدام اسمش را صدا می‌زدم. از دور می‌دیدمش. گاردی‌ها با باتون پشت سرش‌ بودند. چندبار خواستم برگردم سمتش ولی یکی‌شان داد زد برنگرد برو وگرنه می‌زنم و منم به دویدن همراه جمعیت ادامه دادم.

یکهو زنی از بین ما برگشت سمت گاردی‌‌ها و روبه روی یکی‌شان ایستاد. قبلا این چیزها را فقط توی عکس‌ها و فیلم‌ها دیده بودم. تصویرباشکوه مقاومت با این تفاوت که اینبار داشت جلوی چشمم اتفاق می‌افتاد.

گاردی با باتون می‌زدش و زن هم از خودش دفاع می‌کرد. نبرد تن به تن بود. ما از دور ایستاده بودیم و به آن موجود نترس نگاه می‌کردیم وخشکمان زده بود، از رفتار زنی که با تمام وجود داشت می‌گفت ما دیگر از شما نمی‌ترسیم.

زن را چند دقیقه بعدش دیدیم. داشت خودش را می‌تکاند. گفتیم طوریتان نشد؟ گفت نه باید محکم جلویشان بیاستیم.

وقتی آدم این چیزها را می‌بیند چرا دیگر بترسد. مگر نه اینکه آدمی یکروز می‌میرد پس چه مردنی بهتر از مردن اینطوری. وقتی که مرگت اینهمه آدم را زنده می‌کند.

کاش مهسا و نیکا و سارینا و مینو و غزاله و ابوالفضل و هزاران هزار آدمی که زندگی را دوست داشتند و زندگی را ازشان گرفتند هم این روزها رامی‌دیدند. می‌دیدند که مرگشان چه غوغایی به پا کرده و می‌فهمیدند که ستاره شده‌اند. 

چهارشنبه، اردیبهشت ۷

هرجا می‌رم یادت همیشه هرگز ازم جدا نمیشه

 

بخشی از یک داستان  

من و ع هر دو سال تحویل تنها بودیم. ع یکجور تنها بود و من جور دیگری. ع رفته بود خانه. راه زیادی رفته بود و مثل همیشه زنگ زده بود. اولش فکر کرده بود که نمی‌شنوند. در زده بود. چند بار پشت سر هم و باز هم کسی در را باز نکرده بود. قرار هم نبود کسی در را باز کند. رفته بودند سفر و به ع نگفته بودند.

 ع معتاد بود. نزدیک بیست سال و شاید هم بیشتر. هی می‌ریختند توی خانه می‌گرفتنش می‌بردنش کمپ اجباری. مردهای گنده منده. از توی رختخواب و توالت و جاهای دیگر خانه بلندش می‌کردند و می‌بردنش. بیشتر وقت‌ها با کتک. ع همیشه اینجور موقع‌ها گریه می‌کرد. مثل ابر بهار. فکر می‌کردی گریه یادش رفته یا دیگرچشمه اشکش خشکیده ولی گریه می‌کرد و وقتی گریه می‌کرد مثل بچه‌ای دوباره معصوم میشد. 

گاهی اشک‌ها روی صورتش چند راه می‌شدند می‌آمدند همه زیر چانه‌اش جمع می‌شدند و قطره قطره می‌ریختند روی لباسش. وقتی گریه می‌کرد تو هم همراهش گریه می‌کردی چون یکهو صورت بی‌نقصش می‌آمد جلوی چشمت. آن وقتی که صورتش انقدر چروک‌های عمیق نداشت و فرو نرفته بود. دندان‌هایش نریخته بود. قدش آب نرفته بود و وقتی کنارش می‌ایستادی هم قد تو نبود. باید سرت را می‌گرفتی بالا که بتوانی باهاش حرف بزنی

تو همه اینها می‌آمد جلوی چشمت و گریه‌ات شدیدتر می‌شد. برای آدمی که دیگر نبود و تو ترجیح می‌دادی به جای خودش عکس‌های قدیمی‌اش را نگاه کنی. برای آدمی گریه می‌کردی که نمی‌توانستی از او حرف بزنی چون باز یاد سرزندگی و جوانی‌اش می‌افتی و باز گریه‌ات می‌گرفت. دلت می‌خواست فراموشش کنی ولی باز جلوی چشمت بود و گریه‌ات می‌گرفت چون فقط همین یک راه را داشتی. مثل همین حالا.

ع، ناامید توی کوچه کمی منتظر شده و نشسته بود لب جوب. بعد هم راه آمده را برگشته بود. توی راه صورتش را تکیه داده بود به شیشه و گریه کرده بود. داشت فکر می کرد کجا برود؟ عید را چه کار کند. من داشتم موقع تحویل سال به ع فکر می‌کردم. به آن سالی که موقع عکس انداختن می‌گفت یه کاری کن قشنگ بیافتم.

از آن روز هرجا رفتم و هرکاری کردم آمد جلوی چشمم. توی خیابان تو حمام موقع خواب توی جمع در تنهایی. دیدمش که در می‌زند و در را باز نمی‌کنند و این آهنگ افتاد توی دهنم.

 

دوشنبه، بهمن ۲۵

ویو ابدی

 اون لحظه‌ای که موبایلت زنگ زد و بنگاه از اونور خط گفت کی می‌تونید خودتون رو برای بستن قرارداد برسونید، جیغ زدیم و پریدیم بالا پایین و همدیگه رو بوسیدیم و گفتیم یعنی جور شد؟ پله‌ها رو تندتند رفتیم پایین و سوار ماشین شدیم و خونه‌ای که دیده بودیم رو تو ذهنمون چیدیم، از جلوی آشپزخونه‌اش گذشتیم، از پله‌هاش رفتیم بالا و از پشت پنجره، حیاطش رو نگاه کردیم تا یک ربع بعدش که بنگاه دوباره زنگ زد و گفت ببخشید خونه اجاره رفته. 

همون یک ربع عین خوشبختی بود. به کوتاهی بالا رفتن یک بادکنک به هوا و نگاه بچه‌ای که با چشمای شادمان بالا رفتن و تاب خوردنش رو  با دهن باز نگاه می‌‌کنه تا لحظه ترکیدنش، به کوتاهی بارون تابستان وسط ظل گرما یا رد شدن پروانه‌ای از جلوی چشمت. همونقدر شادی‌بخش ولی کم دوام.

دوشنبه، بهمن ۴

نورافکنی در کار نیست

 جایی خوانده‌ام هرکس در جوانی از یادگرفتن غافل شود گذشته را از دست می‌دهد و در آینده هم فرصت یادگیری ندارد. نمی‌دانم این جمله را کی گفته ولی می‌دانم که دوره جوانی برای من اینطور نبوده و هرچقدر پشت سرش می‌گذارم برایم راحت‌تر می‌گذرد. به خودم مسلط شده‌ام و این تسلط به خود توانایی‌ای به من می‌دهد که برایم لذت‌بخش است. 

دوستی می‌گفت اگر به طور میانگین هفتاد سال عمر کنیم از سی سالگی به بعد را باید شروع دوره میانسالی به حساب آوریم. پس اگر بیست تا سی سالگی را اوج جوانی بدانیم، دورانی که شور و شوق زیادی برای انجام هرکاری داری و باید کارنامه‌ات پر از دستاورد باشد، من دستاوردی در این دوران نداشته‌ام. در رشته‌ تاریخ درس خوانده‌ام و بعد از دانشگاه هم رفته‌ام سرکارهای معمولی با درآمدهایی کم. مدتی کتاب‌فروشی کرده‌ام و چند وقتی هم در آشپزخانه کافه‌ای کار کرده‌ام و سه سال از این دوران طلایی را در افسردگی گذرانده‌ام. دورانی که نمی‌توانستم از خانه بیرون بروم، یعنی می‌رفتم ولی فقط سرکار و برمی‌گشتم. وقتی بیرون می‌رفتم توی خیابان گریه‌ام می‌گرفت، برمی‌گشتم خانه و دوباره خودم را راضی می‌کردم که بروم بیرون. می‌رفتم سرکار و توی مترو گریه‌ام می‌گرفت. از بقیه خجالت می‌کشیدم، اینکه آنها زندگی می‌کردند اینطرف و آنطرف می‌رفتند، می‌خندیدند و خوشحال بودند و من یک گوشه می‌نشستم و کاری نمی‌کردم. دچار انزوایی ناخواسته شده بودم. آدم ضعیفی که نمی‌توانست کاری کند. دلش می‌خواست مثل همسن و سال‌هایش از کوه بالا برود و برسد به قله ولی نمی‌توانست. نه اینکه نخواهد،  بلد نبود. انگار ولم کرده بودند در جنگلی و گفته بودند حالا راه را پیدا کن و من گیج و مبهوت و بی‌هدف این طرف و آنطرف می‌رفتم.

در آن دوران که مدام تو را از از دست رفتنش می‌ترسانند، ناتوان‌ترین بودم. روز و شب همینطوری می‌گذشت و من فقط نگاه می‌کردم.گاهی از قشنگی گل‌های فرش گریه‌ام می‌گرفت و دلم می‌خواست جای آنها باشم. از گلدان‌های گوشه خانه که جوانه می‌زدند، برگ می دادند، برگ‌هایشان سبز میشد و می‌ریخت و من بی‌هیچ حاصلی گوشه خانه می‌نشستم، هم خجالت می‌کشیدم. نمی‌توانستم حتی بدی حالم را هم به بقیه ثابت کنم. دلم می‌خواست از آن وضعیت و تنهایی مطلق بیرون بیایم و نمی‌توانستم. چیزی یا کسی من را وادار به بلند شدن نمی‌کرد.

دوستی خیلی‌ها از دوران جوانی‌شان شروع شده و خیلی‌ها می‌گویند اگر تا وقتی جوانی دوستی پیدا نکنی دیگر بعدا حال و حوصله آدم جدید را نداری. کرختی و بی‌حوصلگی می‌آید و روی همه چیز سایه می‌اندازد و کی حوصله دارد تازه بگردد دنبال دوست و رفیق؟ من وقتی سنم کمتر بود یعنی در همین دوران طلایی زندگی و جوانی بودم هیچ دوستی نداشتم. یعنی دوست‌هایی داشتم ولی نه آن دوستی که اسمش را می‌گذارند دوست واقعی. 

آدم خجالتی‌ای بودم که در جمع‌ها نمی‌توانستم حرف بزنم. اگر کسی حقم را می‌خورد نمی‌توانستم اعتراضی کنم و مدام حرفم را می‌خوردم و تا چند روز از اینکه چرا حرفم را نزده‌ام به خودم می‌پیچیدم. روانشناس‌ها می‌گویند اینها ریشه در بچگی دارد. به نظرم تا حدی هم درست می‌گویند چون من از بچگی خجالتی بودم. هرچند، زمان که گذشت بهتر شدم و این امید به گذشتن زمان و بهتر شدن من را تا سی و سه سالگی آورده. 

تا قبلش دنیا برایم جایی ناشناخته بود که بلدش نبودم و فقط با موج‌ها همراه می‌شدم. اسیر داستان‌های عشقی.. ضجه زدن از تمام شدن یکی و افتادن دوباره در داستانی دیگر. اینها همان تجربه‌هایی بود که همه می‌گفتند باید تا جوانی داشته باشی و من انگار داشتم درس از بر می‌کردم. فکر می‌کردم زندگی همین است. آدم به مرور زمان قوی می‌شود و یاد می‌گیرد. یاد می‌گیرد که قرار است در زندگی از دست بدهد. دنیا در گذر است. آدم‌ها می‌آیند و می‌روند. تو ممکن است از دست بدهی و قرار نیست همه چیز در زندگیت ابدی باشد. ممکن است کارت را از دست بدهی. ممکن است دوستیت با آدم‌ها تمام شود. ممکن است منتظر کسی شوی و هیچ‌وقت سر قرار نیاید و ممکن است هرچی رشته‌ای پنبه بشود و همه اینها هرچند تلخ و سخت است ولی شالوده همان دوران جوانی‌ست. انگار تو داری پوست می‌اندازی و وقتی پوست انداختی لایه‌های زیرین را می‌بینی و اسرار هویدا می‌شود و وقتی هویدا شد دیگر مثل اول از اتفاقی تعجب نمی‌کنی. دیگر چندان مثل دفعه اولی که به فرض قطار از کنارت رد شد و تو شروع به دویدن کردی و به آن نرسیدی سرجایت خشکت نمی‌زند. در مواجهه با ناملایمات  بی‌تابی نمی‌کنی و زمان بهت یاد می‌دهد نشد هم نشد و بالاتر از سیاهی رنگی نیست.

 وقتی جوانی فکر می‌کنی نورافکن رویت انداخته‌اند و همه دارند به تو نگاه می‌کنند. مدام می‌خواهی خودت را به خودت و دیگران ثابت کنی و از نردبان بروی بالا. توی گوشت خوانده‌اند باید دستاوردی برای آینده داشتی باشی و اگر از این دوره غافل شوی باخته‌ای. تو را مدام تشویق می‌کنند که باید تجربه داشته باشی و اگرحالا تجربه نکنی دیگر دوره‌اش می‌گذرد. 

 من هرچه سنم بالاتر رفت فهمیدم نورافکنی در کار نیست. خودمم و خودم و اگر حالا بلند نشوم شاید هیچ‌وقت دیگر نتوانم و این تغییر از روزی شروع شد که کارم را از دست دادم. خیلی در آن روزها به کار احتیاج داشتم و از دست دادنش فشار زیادی را بهم وارد می‌کرد. اما بیشتر از فکر کردن به اینکه حالا باید اجاره خانه را چطور بدهم یا چطور دنبال کار بگردم تحقیری بود که شدم. یک روز مدیرم صدایم کرد توی اتاق جلسات و بعد از پنج سال کار کردن بهم گفت که دیگر بهم احتیاجی ندارند. وضع اقتصادی خراب است و نمی‌توانند حقوقم را بدهند. در حالی این را می‌گفت که خودش ده برابر من حقوق می‌گرفت. یکدفعه انگار بعد از سال‌ها زیر پایم خالی شد و نقطه امنی برایم وجود نداشت.  بعد از این اتفاق انگار بهم ثابت شد جهان سخت است و بی‌بنیاد. این اتفاق انگار باعث شد دوباره متولد شوم. بعد از سال‌ها از کار کارمندی بیرون آمدم و کسب و کار کوچکی برای خودم راه انداختم. انگار آن سمی که برای من اسمش جوانی بود با بالا رفتن سنم از بدنم خارج شد. سنم بالا رفت ولی دیگر آن آدم ضعیفی نبودم که نمی‌توانست حقش را بگیرد و حرفش را بزند. از سال‌هایی که درگیر خودم بودم و از تصمیم گرفتن می‌ترسیدم فاصله گرفتم. جایش این فکر آمد که مگر دفعه قبل که از دست دادی چی شد؟ از خیال بیرون آمدم و خیالم را زندگی کردم. انگار مه جلوی رویم کنار رفته بود و داشتم همه جا را بهتر می‌دیدم. انگار در جوانی پیر بودم و بعد که تمام شد تازه جوانی کردن را یاد گرفتم.


دوشنبه، مهر ۱۹

قصه آن روز

این نوشته قسمتی از یک داستان بلندتر است. 

هرکی بهترین لباس‌هایی که داشته را پوشیده و ترگل ورگل کرده. امروز عقدکنان الف است. الف پسر بزرگ ع است و هرچند بیست و یکسال بیشتر ندارد، ولی می‌خواهند برایش زن بگیرند. اگر ع بود می‌گفت تو هنوز نمی‌تونی دماغت رو بکشی بالا زن گرفتنت چیه. الف هم سرش را خجالت‌زده می‌انداخت پایین و سرخ می‌شد.

عقدکنان توی خانه عروس در آن سر شهر است. جایی نزدیک شهریار. ما چپیده‌ایم توی یک ماشین. مامان دارد طبق معمول توصیه‌های پولکی می‌کند. مثل اینکه زیاد پول ندید سر عقدا. ولش کنید. همون صد تومن بسه. 

همه طبق معمول دارند باهم حرف می‌زنند و صدا به صدا نمی‌رسد در یکی از خسته‌کننده‌ترین جاده‌ها. هر طرف را که نگاه می‌کنی بیابان است بعد یک کارخانه بعد دوباره بیایان بعد یک کارخانه، بیابان، کارخانه….

س می‌گوید نکند ع سر عقد پیدایش شود. ع دعوت نیست. آخرین باری که ع در یک مراسمی بوده را یادم نیست.  از یکجایی به بعد از جمع‌ها حذف شده چون حضورش مایه آبروریزی بوده. تا می‌آمده همه چیز به هم می‌ریخته چون ع تقریبا هرچیزی را اسباب دعوا می‌کرده و تا پول نمی‌گرفته نمی‌رفته. 

مامان می‌گوید نه نمیاد نمی‌دونه که. بعد با ترس می‌گوید نکنه بیاد. یک لحظه توی ماشین ساکت می‌شود و فقط صدای بچه‌ها می‌آید. 

فقط ترس حضور ع در جمعی است که می‌تواند اینطور سکوت را برقرار کند. چند دقیقه کسی چیزی نمی‌گوید و بعد آن اتفاق نادر می‌افتد که تو توی دلت می‌گویی بهع حلال‌زاده‌ تا حرفش رو زدیم سروکله‌ش هم پیدا شد. 

ع کنار جاده با آن لباس‌های کثیف و سرووضع داغان دارد تاکسی می‌گیرد. ازش رد می‌شویم و همه داد می‌زنیم ع بود؟ می‌رویم کمی جلوتر می‌ایستیم و ع را نگاه می‌کنیم که کسی سوارش نمی‌کند. 

ع در جمعی حاضر نیست و قرار هم نیست باشد ولی دیدنش اینجا کافی‌ست که همه چیز زهرمار بشود.

چهارشنبه، شهریور ۱۷

تلویزیون

  همانطور که روی تخت دراز  کشیده بودم و تمرین نگاه کردن به سقف بدون انجام هیچ کار دیگری را می‌کردم مادرم زنگ زد. می‌توانستم جوابش را ندهم مثل خیلی‌ بارهای دیگر و بعد عذاب وجدان بگیرم. ولی کی از عذاب وجدان خوشش می‌آید. کی دوست دارد هرکاری که می‌کند فکری آزاردهنده ولش نکند و طی ساعت‌ها و روزها همراهش باشد؟

جواب مادرم را دادم و به محض اینکه تلفن را قطع کردم با خودم گفتم ای کاش جوابش را نمی‌دادم.

مادرم با همان صدای نگران همیشگی و در عین خونسردی و با کلماتی شمرده داشت می‌گفت پدرم از خانه ر می‌خواهد قهر کند و برود. البته این عین کلماتی نبود که او گفت ولی منظورش همین بود.

 گفتم گوشی را بدهد به پدرم. امید داشتم که آرامش کنم. صدای مادرم می‌آمد که می‌گفت بیا بچه می‌خواد باهات حرف بزنه. صدای پدرم می‌آمد که داد می‌زد نمی‌خوام حرف بزنم ولش کن. بالاخره با اصرارهای زیاد مادرم، پدرم پشت خط آمد. 

صدایش گرفته بود و غمگین. عاجز بود. گفت حوصله‌ام اینجا سر رفته می‌خواهم بروم خانه خودمان. آژانس نتوانستم پیدا کنم. گفتم که می‌روم دنبالش و او بی‌برو برگرد قبول کرد. لباس پوشیدم و رفتم. من معمولا آرام رانندگی می‌کنم چون موقع تندرفتن استرس می‌گیرم دلیلی هم ندارم که تند بروم. اما این بار تند می‌رفتم و از جرات خودم تعجب کرده بودم. ۱۰۰ ۱۱۰ ۱۲۰. انگار دستان یکنفر دیگر فرمان را گرفته بود.

 رسیدم به نزدیکی‌های خانه ر. پدرم نشسته بود لب جدول. اخم‌هایش توی هم بود. قیافه‌اش تکمیل‌کننده آن صدای عاجزانه. آمد نشست توی ماشین. ردنبالش در حالی که بهش می‌گفت از این بعد دیگه منو نداری و پشت سرهم تکرار می‌کرد تمام شد این آخرش بود. مطمئنم این حرف‌ را از یکی از سریال‌های شبکه نمایش خانگی کش رفته بود. قبلا مردم انقدر احساساتی یا شعاری حرف نمی‌زدند. پدرم دستش را تکان داد و زیرلب گفت دارم. ر حرفش را تکرار کرد و به حالت قهر سمتی دیگر رفت.

 رفتیم دم خانه ر که وسایل پدرم را بیاوریم. تلویزیونی که از خانه خودشان آورده بودند که حوصله‌اش سر نرود. واکر، صندلی، پتو، قرص‌هایش. گفتم همینجا بشین تا من بیایم. چهارطبقه را رفتم بالا. ر دیوانه شده بود و همه وسایل را پرت می‌کرد اینطرف و آنطرف. داد می‌زد که برید بیرون. الان بیشتر آرزو می‌کردم که ای کاش جواب مادرم را نمی‌دادم. ناخواسته افتاده بودم توی دام. نمیدانستم چه خبر است. 

مادرم وسایل را از زیر پای ر جمع می‌کرد. هرچه می‌گفت ر داد می‌زد. سقف اناق آمد جلوی چشمم. خوشبختی همان چیز ساده بود. همان چند دقیقه پیش روی تخت. به مادرم گفتم بیا برویم خانه. ر گریه می‌کرد. عذاب وجدان گرفته بود و من این حس را خوب می‌‌شناختم. ولی دیگر دیر بود. خودش هم خوب می‌دانست. مادرم با درماندگی گفت آخه بچه داره گریه می‌کنه. ر داد زد که این تلویزیون را هم ببر. تلویزیون سنگین بود طوری که مجبور شدم چندبار بگذارمش روی پله‌ها تا نفسی تازه کنم و ادامه پله‌ها را بروم پایین.

 دیگر از آن حالت عجز و ناتوانی توی صورت پدرم خبری نبود. آرام شده بود. گفتم برای چی می‌خواهید بروید خانه. مگر قرار نبود یک هفته بمانید که حالت بهتر شود. گفت می‌خواهم توی خانه خودم بمیرم حوصله‌ام سر رفته. گفتم تلویزیونت که بود. گفت به خاطر تلویزیون نیست می‌خواهم توی خانه خودم باشم همانجا سرم را بگذارم زمین. این حرف‌ها هم مال همان سریال‌هاست من که می‌دانم. 

مادرم مثل موش آب‌کشیده نشست توی ماشین. پاهایش را جمع کرده بود چون تلویزیون نصف بیشتر صندلی عقب را گرفته بود. ر پشت پنجره ایستاده بود. ما که می‌رفتیم زنجموره می‌کرد و پشیمانی دست از سرش برنمی‌داشت.

سوار ماشین شدم و دور شدیم. خیلی دور و خیال پدرم که از این بابت راحت شد به حرف افتاد. از دوری راه گفت و اینکه به من زحمت داده. پرسید کنترل تلویزیون را آوردید؟ سیم‌هایش را چطور. 

مادرم پشت نشسته بود و چیزی نمی‌گفت. دلم برایش می‌سوخت هم به خاطر اینکه جایش تنگ بود هم اینکه بیشتر موقع‌ها کاسه کوزه‌ها سرش می‌شکست. پدرم گریه کرد ولی از دست من کاری برنمی‌آمد. آه ای تخت.

صورتش را با پشت دستش پاک کرد و این پاک کردن بیش از حد طول کشید. یعنی گریه آنقدری نبود که به اینهمه پاک کردن احتیاج داشته باشد. 

کارخانه‌ها و بیابان‌ها را رد کردیم و رسیدیم دم خانه. پدرم کنترل تلویزیون را برداشت و من با همان جان کندن قبلی تلویزیون را از توی ماشین کشیدم بیرون. پایمان را که گذاشتیم توی خانه پدرم مشغول سر هم کردن تلویزیون و وصل کردن سیم‌هایش شد. گفتم برای این ما را کشیدی اینجا؟ مگر آنجا تلویزیون نبود؟ گفت بود نمی‌توانستم صدایش را زیاد کنم. 

پدرم یک ربعی مشغول سر هم کردن سیم‌ها و فشار دادن دکمه‌های کنترل به سمت تلویزیون شد. ولی هرکاری کرد تصویری بالا نیامد. روی صفحه خاکستری نوشته بود no signal.

همان حالت عجز که توی کوچه دیده بودم کم‌کم داشت به صورتش برمی‌گشت. کلافگی و گیجی درحالی که مدام زیر لب می‌گفت به هم ریخته. دیگه نمی‌گیره. 

روی صفحه مدام می‌نوشت no signal.

شنبه، شهریور ۱۳

من هنوز تشنه نورم تشنه دشت خورشید

تازه یکی از علت‌های استرسم رو فهمیدم. چی می‌گن این روانشناسا که ببینید ریشه مشکلاتتون چیه. همون. 

فهمیدم از وقتی از خواب بیدار میشم دوست دارم کارامو زودتر تموم کنم که روز رو از دست ندم. می‌گن زودتر راه بیافتیم تو جاده به شب نخوریم. من همون راننده‌ام که دوست نداره به شب بخوره.

 هی از توی آشپزخونه سرک می‌کشم سمت پنجره اون ته سالن ببینم شب شده یا هنوز روزه. وقتی می‌بینم هنوز روزه یه امید تازه‌ای می‌گیرم. یه چیزی بهم می‌گه زود باش تموم کن. اینا رو بپز اونا رو خرد کن بتونی از بقیه روزت استفاده کنی. حالا چه استفاده‌ای؟ بشینی تو بالکن همینجوری و هیچ کار نکنی بذاری آفتاب بهت بخوره نکنه یه وقت شب بشه و نفهمی چی شد‌. 

اون دونده‌ایم که باید مسیری رو تو یه مدت مشخص بدوئه و اگه نشه کارش تمومه. می‌بینه که همه ازش دارن رد میشن این ناامید وایمیسته دستاش رو می‌گذاره رو زانوش و با حسرت و نفس نفس به خط پایان نگاه می‌کنه. هر روز، هر روز.