گلدون ریحونی که از فروشگاه خریدیم خراب شده. به جای ریحون
داره علف هرز در میاره. روی بسته ای که
دورش پیچیده شده بود، از زبون گلدون نوشته بود منو همیشه مرطوب نگه دار تا همیشه
بهت ریحون تازه بدم. وقتی رسیدیم خونه از آب حسابی سیرابش کردیم . ریحونای تر و
تازه رو چیدیم و با شاممون خوردیم. اما صبح خبری از برگای تازه نبود. توی خیابون
هر کی از کنارمون رد شد یه لبخندی زد به گلدون. حالا گلدون پلاسیده رو گذاشتیم بغل گلدونای دیگه تا هوا بخوره. بارون که شروع شد گلدون رو از
گوشه آوردم وسط تا قطره های بارون روش بریزه. شاید بارون باعث شد جون تازه بگیره.
ولی چشمم آب نمی خوره.
وقتایی که هوا ابریه دلم برای رم تنگ میشه. فکر می کنم که
دارم توی خیابونا راه میرم. از کوچه پس کوچه ها می گذرم. تصویر آدما میاد جلو چشمم
باعث میشه دلتنگیم بیشتر بشه. سنگفرشا میاد جلوی چشمم حالم بد میشه. مردمی که هی
از هم عکس می گیرن و سکه می ندازن توی آب و دوباره عکس. از اینکه یکدونه عکس هم از
چشمه آرزوها ندارم حالم بد میشه از اینکه انقدر این تصویرا برام دوره. انگار که
یکی تعریف شون کرده واسم و خودم هیچ وقت نبودم اونجا، خودمو می ذارم جای اون آدمه.
مثل یکی از دوستام که با جزئیات همه چیز رو ازمون می پرسه و چند وقت بعد میاد همون
چیزها رو تحویل خودمون میده. امروز همین که نشسته بودم روی صندلی تا یه کم خستگی
در کنم احساس شکست کردم تو زندگی. از اینجا شروع شد که فکر کردم هرکاری تا الان
کردم انگار که اصلن نکردم. همه چیز خیلی ازم دوره. شاید فکر می کنم یه زمان
خبرنگار بودم یا کاری غیر این داشتم. هر دفعه میرم پایین که کتابای تازه رو بیارم
بالا از خودم توی اون موقعیت خیلی بدم میاد. کمرم درد می گیره و می دونم که صورتم به
خاطر فشاری که بهم داره میاد کبود شده و دارم نفس نفس می زنم. قسمت بدش اینه که
باید از جلوی یه عالمه ادم رد بشم و همیشه احساس می کنم چهار چشمی دارن نگاهم می
کنن.