شنبه، دی ۹



دیشب خواب دیدم رفته ام روی پشت بام. هوا گرگ و میش بود. سر چند تا گربه  روی بند رخت آویزان بود و چند تا گربه دیگر روی لبه پشت بام نشسته بودند و داشتند سرها را نگاه می کردند. یکبار جمعه که رفته بودیم برای صبحانه خانه سجاد از پشت بام خانه روبه رو عکس گرفته بودم. پشت بام توی خواب همان پشت بام بود. بقیه توی سالن نشسته بودند و منتظر بودند تا املت آماده بشود. من آمده بودم توی بالکن که سیگار بکشم بعد دیدم نردبانی روی پشت بام همسایه روبه رویی ست بغل یک در بسته و بغلش هم چندتا گلدان. دوربین را آوردم و عکس گرفتم. موقع فشار دادن شاتر داشتم توی دلم می گفتم اوه چه عکس خفنی بشود. عکس ولی خفن نشد. یک عکس خیلی معمولی.
صبح که بیدار شدم رفتم سراغ عکس، هی نگاهش کردم انگار اگر بیشتر نگاه می کردم سرهای گربه ها را روی پشت بام می دیدم. انقدر توی عکس چیزی را که توی خواب دیده بودم بازسازی کردم که بی خیال شدم آخر سر.
هفته های قبل ساعت را می گذاشتم روی 8 و تا موبایلم زنگ می خورد پتو را می کشیدم روی سرم. اما این دفعه گفتم بلند شو برو یکشنبه بازار یک کم چیزهای قشنگ ببین. موهایم را دوتایی بافتم اما دلم می خواست یک جور دیگر درستشان کنم مثلن جمع شان کنم بالای سرم. بعضی وقت ها که توی خانه موهایم را بالا می بندم حس ناامنی بهم دست می دهد. هر آن منتظرم که موها از آن بالا بریزند پایین. شق و رق راه می روم.

یکشنبه بازار خیلی شلوغ است.لابد چون نزدیک عید است. یکشنبه بازار تشکیل شده از چادرهای سفیدی که پشت سر هم ردیف 
شده اند و اندونزیایی ها و هندی ها و سریلانیکایی ها می ایستند زیرش و بساط می کنند. به قیافه هایشان این طور می خورد. همه چیز دارند از لباس و کفش تا میز و صندلی و  کتاب و  گوشواره و خیلی چیزهای دیگر. یک چیزی توی مایه های جمعه بازار پاساژ پروانه. دفعه قبل که امده بودم انقدر ذوق زده شدم که گفتم از این به بعد هر هفته می آیم اما بعد که به آخر خیابان رسیدم دلم می خواست زود برگردم خانه.

بیشتری ها یکی یک گلدان گرفته اند دستشان. اگر اینجا ماهی قرمز داشت حتمن ماهی قرمز هم می خریدند. می خواهم برای مرضی کیف چرمی بخرم و ساعت زنجیردار که در دارد و می شود انداخت گردن .البته می شود هم نینداخت و گذاشت توی جیب اما به هر حال زنجیر دارد. یک کیف برمی دارم و می اندازم روی دوشم. چرمش مثل سنگ سفت است، هر چه قدر  فشار می دهی همان طور زمخت می ایستد. فروشنده می گوید 30 یورو. 30 یورو برای این پاره آجر؟ تا وسط های یکشنبه بازار دنبالم می آید که تو هرچه قدر می خواهی بده می گویم نمی خواهم چرمش خیلی سفت است. این را که می گویم کیفم را می کشد. نمی دانم باید چه کار کنم. ترسیده ام خیلی . با دست دیگرم هلش می دهم عقب. تمام انرژیم را جمع کرده ام برای این هل دادن. مردم از کنارمان رد می شوند و انگار ما را نمی بینند. داد می زنم که کیفم را ول کند. بند کیف را ول می کند. یکی از آبنبات هایی را که گذاشته ام توی کیفم می گذارم دهانم. هنوز دوتای دیگر دارم. بهم قوت قلب می دهند. ساعت را هم پیدا می کنم همین که یک نگاه بهش می اندازم فروشنده شروع می کند به قیمت دادن. می گوید 12 یورو و بعد همین جور می آید پایین. 11،10،9،8،7... . نمی خواهم.


پنجشنبه، آذر ۳۰

ماهی ها همان طرف می روند


پسر می آید هی دم گوشم می گوید خودت را از بالکن بنداز پایین. من نگاهش نمی کنم.  هر بار که این را می گوید به بالکن نگاه می کنم و  خودم را در حال پرت کردن می بینم. می بینم که رفته ام بالای نرده و آن لب ایستاده ام و کسی هم حواسش به من نیست که بگوید بیا پایین . خودم را می بینم که آن پایین افتاده ام . باد می خورد توی صورتم، سردم شده.  هی از این اتاق به آن اتاق می روم. می گویند چرا نمی آیی وسط. می گویم دارم شما را نگاه می کنم الان می آیم، شما برقصید من تماشایتان می کنم. می روم گوشه اتاق می نشینم و نگاه شان می کنم بعد دوباره بلند می شوم می روم توی بالکن و از توی بالکن می آیم توی اتاق. می ترسم یک جا بنشینم و فکرم را متمرکز کنم. دارند توی آشپزخانه فیلم می گیرند یکی می خواهد تعطیلات برود ایران. دوربین را می گیرند سمت من. می گویند یک چیزی بگو خاطره ای تعریف کن. می گویم خاطره به خصوصی ندارم هرجا که هست ایشالا خوش و خرم باشه در کنار خانواده در وطن. می روم روی تخت می نشینم . به دختری که کنارم نشسته می گویم حالم خیلی بد است. می گوید دنبال من بیا. انگار که از قبل برنامه ریزی کرده باشد. می بردم توی توالت. می گویم می خواهم بالا بیاورم و نمی توانم. می گوید دستت را بکن توی حلقت بالا بیاوری. می گوید اگر بدت می اید بگذار من بکنم. چه طور ممکن است از دست یکی دیگر توی حلقم بدم نیاید ولی از دست خودم چرا. سرم را می گیرم توی توالت. اولش چندشم می شود، دور توالت کثیف است. می گوید دراز بکش کف توالت. می گویم نه بی خیال حالا انقدرها هم حالم بد نیست که توی این گندو کثافت دراز بکشم. دستم را می کنم توی حلقم. مغزم می خواهد بیاید توی دهنم و چشمهایم بی افتد بیرون. دختر هنوز ایستاده بالای سرم. چی را نگاه می کنی؟ اولین محتویات از دهانم خارج می شود. دارم فکر می کنم چی خورده ام. سعی می کنم مواد را تشخیص بدهم. شکلش هیچ شباهتی به چیزهایی که یک ساعت پیش خورده ام ندارد حتی به چیزهایی هم که صبح خورده ام. بلند می شوم، می گوید بهتری؟ می گویم آره فکر کنم بهترم. خودم را توی آینه نگاه می کنم چشمهایم از حدقه بیرون زده و رنگ و رویم زرد شده. دختر شیر را باز می کند و آب می پاشد توی صورتم. فقط همین یکی را کم داشتم. تو دیگر از کجا پیدایت شد؟ چرا همچین می کنی. می گوید منم قبلن اینجوری شدم می فهمم حالتو. سرم را می گیرم توی توالت دوباره محتویات قهوه ای از دهانم خارج می شود. یک صداهایی هم  ازم در می آید انگار که کسی چیز تیزی فرو کرده باشد پشتم و دردم آمده باشد. رفته ام بالای نرده ایستاده ام. توی ماشین بهرنگیم.آمده که من را برساند خانه. خدا را شکر. هر بار که گاز می دهد، فکر می کنم الان تصادف می کنیم دستم را جلوی صورتم سپر می کنم که شیشه ها نخورد توی چشمم. چشم هایم را بسته ام و سرم را تکیه داده ام به صندلی. ته دریام. می بینم که دارم شنا می کنم و حباب از دهانم می آید بیرون. ماهی ها همان سمتی می روند که من می روم. یکی می آید در می زند دختر می گوید بله؟ ماهی ها خیلی کوچکند اصلن ماهی نیستند. می رود بالای پل کریم خان. ماشین از روی پل بلند می شود و می رود روی گارد ریل ها و دوباره می افتد توی خیابان صاف. موج می بردمان یک سمت دیگر بعد می آوردمان روی آب. دوباره یکی می آید می خواهد در را باز کند. دختر می گوید بله؟ باد خنکی می خورد توی صورتم. می گوید آبلیمو بیارم برات؟ می گویم نه حالم بهتر شده می خوای اول تو برو بعد من میام. می گوید برو توی بالکن. می روم توی بالکن. پسر می آید می گوید تو هنوز خودت را پرت نکردی؟

سه‌شنبه، آذر ۲۸


دیروز رفتم بانک که حساب باز کنم. کنار میز متصدی بانک،از این کلاه های بابانوئل بود. شاید موقع آمدن گذاشته بود سرش و موقع رفتن خانه دوباره می گذاشت سرش شاید هم برای بچه اش خریده بود. کلاه را روی سرش تصور کردم خیلی مسخره می شد. انقدر محو تصورش توی لباس بابانوئل بودم که نشنیدم دارد صدایم می کند. هر جا می روم همین بساط است. توی مترو گداها لباس بابانوئل پوشیده اند و روی زمین نشسته اند و روی مقوایی که جلویشان است نوشته اند برای شب عید کمک کنید. لیوان یکی شان را دیدم پر یک یورویی و دو یورویی بود. امروز هم که رفته بودم بیرون خرید کنم سگی را دیدم که تنش لباس قرمز بود، داشت تلاش می کرد لباس را از تنش درآورد. هی برمی گشت  عقب و سعی می کرد لباس را با دندان پاره کند. می خوابید زمین و غلت می زد و تلاشش بی نتیجه می ماند. صاحبش انگشت اشاره اش را به نشانه اینکه برویم خانه به خدمتت می رسم یا اگر این کار را تکرار کنی از غذا خبری نیست جلویش تکان می داد. سگ یک کم مات و مبهوت صاحبش را نگاه می کرد و به محض اینکه راه می افتادند دوباره  تقلا را شروع می کرد. توی مترو روبه روی من نشستند. پسری داشت ویلون می زد و خانومی که می خورد مادرش باشد همراهش می خواند. نمی دانم کجایی، شاید یونانی  ولی خیلی بد می خواند . پسرهم لباس بابانوئل پوشیده بود و سگ چشم ازش برنمی داشت. فکر کنم داشت دیوانه میشد از شباهت لباس خودش با لباس بچه.

همسایه روبرویی بالکنش را چراغانی کرده، انگار مولودی دارند. همخانه ها می خواهند بالکن را مثل بالکن خانه روبه رو کنند. برای سال نو ذوق دارند. می خواستند بروند درخت بخرند اما حساب کردند دیدند نمی صرفد، بی خیال شدند. یک کیک خیلی بزرگ خریده اند. خودشان می گویند ایتالیایی ها شب عید از اینها می خورند ولی طاقت نیاورند تا شب کریسمس صبر کنند، کیک را بریدند و هر روز صبح کمی ازش می خورند. خیلی بی مزه است انگار پنبه گذاشته باشی دهانت. دیشب تصمیم گرفتند کیک را تمام کنند و برای شب کریسمس یکی دیگر بخرند.

توی میدانی که هر روز صبح ازش رد می شوم و می روم دانشگاه ده بیست تا پسر بچه کلاه  بابانوئل سرشان گذاشته اند. از طرف مدرسه آوردنشان اردو لابد. پسرها کلاه را از سر هم می کشند و می دوند. چند تا شان کلاه پسری را گرفته اند و می چرخند دورش و این بالا و پایین می پرد تا کلاه را پسش بدهند.  مردی 40 50 ساله که انگار معلم شان است می رود  سمت شان و کلاه را از بقیه می گیرد و تحویل پسر می دهد که حالا دارد گریه می کند. دستش را می گیرد و می روند با هم می نشینند  روی سکوی لبه حوض. پسر را نشانده روی  پایش و هی به خودش نزدیک می کند. در گوشش  چیزی می گوید و دوباره فشارش می دهد. همین که معلم دیگری بهشان نزدیک می شود، بچه را از روی پایش بلند می کند و می نشاند لبه حوض.
                                                  

یکشنبه، آذر ۱۹

آخرش اتوبانه

خیابون غلغله س.حالم بهتر شده می خوام برگردم خونه. مترو این خیابون بسته س. راهمو کج کردم رفتم توی راهرویی که تونل ماننده. سه ردیف پله برقی داره. روی هر پله فقط یه نفر جا میشن. خیلی طولانی شد. فک نمی کردم انقد طولانی باشه. ولی چاره دیگه ای هم نداشتم. نکنه دیگه نشه هیچ وقت از اینجا رفت بیرون؟ همه ش پله باشه. رسیدم به آخرش. آخرش اتوبانه. من و اونایی که این راه رو انتخاب کردیم رفتیم تو اتوبان. همه مون به هم نگاه کردیم با ترس یکی گفت ما کجاییم. فک کرده بود خواب نما شده. برگشتم دوباره روی پله ها، فک کردم برگردم همین راه رو برم از متروی اون میدون بزرگه برم خونه.
یکی بهم گفت تو وقتی برگردی دیگه همون آدم قبلی نیستی. خیلی چیزا واست تغییر می کنه دیدت به زندگی عوض شده. بزرگ شدی کلی. نمی دونم از چی حرف می زنه. سختی آدمو بزرگ می کنه؟ من اینجور بزرگ شدن رو دوس ندارم. دوس ندارم از همه چی متنفر بشم. هی نگو دیدت رو به زندگی عوض کن تا سختی ها واست آسون بشه. اینجوری بهش نگا نکن. ای بابا چه جوری بهش نگاه کنم. بفرما. مترو اینجام شلوغه باید صبر کنم با بعدی برم.

شنبه، آذر ۱۸


نمی دانم ساعت چند بود که از دردی که توی سینه ام می پیچید بیدار شدم. فکر کردم اگر تکان بخورم و از سمت راست برگردم سمت چپ حتمن سکته می کنم. سعی کردم با کوچکترین تکانی منتظر بشوم ببینم چی می شود. همین که توی تاریکی به سقف زل زده بودم یاد ماجرایی که راضی برایم تعریف کرد افتادم. می گفت آقایی با ماشینش توی  گردنه حیران رانندگی می کرده که یکدفعه دردی توی سینه اش احساس می کند ماشین را نگه می دارد و می دود روی تپه ها انقدر دردش شدید بوده که روی تپه ها غلت می زده و ناله می کرده. داشت برایم می گفت سکته قلبی همچین دردی دارد. همیشه برایم سوال بوده وقتی طرف مرده اینها را کی برای بقیه با این جژئیات تعریف کرده که به گوش خواهر من رسیده است. پزشکی قانونی می تواند همه اینها را تشخیص بدهد؟ که طرف قلبش درد گرفته و ماشین را نگه داشته و دویده روی تپه ها و از درد به خودش پیچیده. یعنی اگر من دیشب می مردم ملت می توانستند اتفاق هایی را که قبلش برایم افتاده بود را با جزئیات بفهمند؟ از بیرون آمد لباس هایش را درآورد، چند تا توییت کرد و یه کم فیسبوک را نگاه کرد، چراغ را خاموش کرد و روی تخت دراز کشید وبعد هم همین که می خواست از پهلوی راست به چپ  بخوابد سکته کرد.
حوله ای را که چند لا کرده ام و شب ها به عنوان بالشت می گذارم زیر سرم را برداشتم و رفتم حمام. همین که داشتم به سرم شامپو می زدم یکدفعه گریه ام گرفت. شامپو را مالیدم به سرم و همین که داشتم موهایم را می شستم  به گریه  کردن ادامه دادم. دو تا کار را داشتم همزمان انجام می دادم .اگر می ایستادم و گریه می کردم بدون اینکه خودم را بشورم حتمن یخ می زدم. نمی دانم چه طور شد که اینطوری شد. یعنی چه طور شد که انرژیم یک دفعه تمام شد و یک روز به این نتیجه رسیدم که دیگر نمی توانم. دیگر نمی توانم  تنهایی را تحمل کنم که برای زندگی کردن اینهمه زور بزنم و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتد. منظورم آخر روز است. از صبح  با بغضی که توی گلویم است و سینه ام را فشار می دهد بیدار شوم و تا آخر شب حالم بد باشد و دوباره همه اینها تکرار بشود. اینجا خیلی قشنگ است انقدر چیزهای قشنگ زیاد دارد که  بعضی وقت ها به خودم می گویم حالا لازم نیست همه اینها در این شهر    باشد. می شد کمی از این همه قشنگی مثلن توی خیابان کریم خان باشد  یا یکی از این چشمه ها توی خیابان ولیعصر باشد، آدم ها بعدازظهرها می رفتند دورش می نشستند و  همین که به آب نگاه می کردند دل شان آرام می گرفت.
 آدم یک تصور دیگری از چیزهایی که ندارد توی ذهنش ساخته. یکبار داشتیم با دوستی توی کوچه های اینجا قدم می زدیم و  داشت برایم درباره تاریخ کلیساهای اینجا می گفت و من سرگرم فکرهای خودم بودم و صدایش هر چند لحظه یکبار توی گوشم می پیچید که داشت می گفت مثلن مجسمه ای که توی فلان میدان است بازوی خداست. بعد یکدفعه همین طور که  داشتم با سر حرف هایش را تایید می کردم بدون اینکه حرفی بزنم گفت مثل اینکه زیاد خوشت نمی آید از اینجا و چیزهای اینجا برایت جالب نیست. آن موقع نگفتم نه  گفتم چرا دارم گوش می کنم و برایم خیلی جالب است. اما هفته هاست دارم فکر می کنم هیچ کدام از این ها برایم جالب نیست. قشنگ هستند اما نه آنقدرها که به امید این قشنگی ها بتوانم زندگی کنم. اینجا برای آدمی مثل من خیلی مزیت ها دارد، منظورم آدمی ست که از ایران آمده و می خواهد زندگی جدیدی را شروع کند، یک رشته جدید بخواند و مستقل باشد اما آن غم و استرسی که هر روز باهاش بیدار می شوم نمی گذارد برای این چیزها زندگی کنم و فکر کنم که اصلن برای چی آمده ام اینجا. انقدر کمرنگ و دم دستی شده که به چشمم نمی آید. وقتی به این فکر می کنم که هیچ چیزی توی خانه یا بیرون از خانه نیست که کمی از دلتنگیم کم کند برای برگشتن مصمم تر می شوم. شاید دارم بی عقلی می کنم و سه ماه بعد یا یک سال بعد که به عقب نگاه کنم از اینکه نتوانستم با شرایط کنار بیایم حسرت بخورم. نمی دانم و این بی خبری حالم را بدتر می کند.

سه‌شنبه، آذر ۱۴

سگ ها سگ نیستند، آدمند



سگ قهوه ای دست های صاحبش را لیس  می زند و  دو تا پایش را می گذارد روی زانویش و بالا می رود  می خواهد صورتش را لیس بزند که خانوم مسن  مانع می شود بهش می گوید نکن خدای من بهت می گم نکن. سگ سرش را پایین می اندازد و پایین می آید مثل بچه ای که از سرو کول مادرش بالا می رود و مادر یکدفعه داد می زند که بشین وای انقد آویزون من نشو. سگ  یک نگاه به صاحبش می اندازد و یک نگاه به آدم هایی که بهش زل زده اند شاید می خواهد ببیند کسی دیده که آن طور دعوایش کرده اند. خجالت کشیده؟ چشم هایش را می بندد و  پایین پای صاحبش می نشیند.
دو تا سگ سفید که نزدیک می شوند یاد فیلم های شبکه پنج توی روزهای تعطیل می افتم از اینها که سورتمه ای را توی برف و بوران می کشند . انقدر سفید و بزرگند که فکر می کنم تا تقی به توقی بخورد برای صاحب شان خط و نشان می کشند.یکبار خیلی وقت پیش ها توی خبرها خواندم سگی صورت صاحبش را نصف شب همین که خواب بوده خورده است از آن وقت تا حالا از سگ ها می ترسم. هرچه قدر هم که سفید و قشنگ باشند از کنارم که رد بشوند یاد آن خبر می افتم یا با ترس و لرز رد می شوم یا حق تقدم را  به آنها می دهم.  سگ ها جلوی پای صاحب پیر را لیس می زنند و صاحب پیر قلاده هایشان را می کشد. گردن شان درد نمی گیرد؟ هنوز مشغول کند و کاو روی زمینند انگار که لابلای سنگفرش ها چیزی هست که می خواهند بکشندش بیرون و تحویل پیرمرد بدهند. صاحب پیر قلاده  هایشان را می کشد و  دعوایشان می کند، خم می شود وچیزی در گوششان می گوید. سگ ها از کند و کاو دست می کشند و به راهشان ادامه می دهند.
چند وقت پیش  که  رفته بودم پارک نزدیک خانه قدم بزنم خانم و آقایی را دیدم که داشتند بدمینتون بازی می کردند و سگ قهوه ای کوچکی هم کنار پای آقا نشسته بود و بازی را تماشا می کرد. توپ که  با ضربه شدید بازیکنان دورتر می افتاد سگ می دوید و توپ را می آورد. توی چمن ها را می گشت و بعد با شوق و ذوق می دوید و توپ را می داد به صاحبش، صاحبش دستی به سرش می کشید و سگ با قیافه راضی دوباره چهار زانو می نشست و با زبانی که از دهانش بیرون آمده بود  بازی را تماشا می کرد. همخانه ام می گفت یکی از دوستانش سگی داشته که تا گریه می کرده سگ هم می زده زیر گریه و آنقدر لیسش می زده تا دست از گریه کردن بردارد. هر روز می نشسته پشت در منتظرش تا از سرکار برگردد، یک روز که دوستش می آید خانه می بیند سگ مرده است. پانزده سالش شده بوده. 

دوشنبه، آذر ۱۳



می شد وسایلم را فردا هم جمع کنم اما یک دفعه نمی دانم چی شد که استرس گرفتم همین امشب جمعشان کنم. فردا باید از این خانه بروم. قرار بود تا اول ژانویه بمانم اما پول اجاره زیاد می شود و من از عهده اش برنمی آیم. با بحثی هم که با همخانه سر روشن کردن شوفاژ داشتیم یک دلیل به دلایل دیگرم برای رفتن از این خانه اضافه شد. در خانه جدید با دختر دیگری هم اتاقم. حتمن دیگر از زندگی ساکتی که توی این خانه داشتم خبری نیست. دو تا همخانه دیگر هم توی خانه جدید هستند.
لباس ها را از توی کمد درآوردم و بدون اینکه تا کنم سرسری گذاشتمشان توی چمدان. همینجور به حجم لباس ها داشت اضافه می شد و استرس من هم بیشتر. تصمیم گرفتم توی سه مرحله وسایلم را ببرم. اول وسایل و خوراکی های آشپزخانه  وکفش و کتاب ها را می برم. اینها را که گذاشتم توی خانه جدید برمی گردم و خرت و پرت های دیگر را می ریزم توی چرخ دستی و بعد هم چمدان بزرگ را که لباس هایم تویش است و از همه سخت تر و سنگین تر است.
زمین خیس است و بارانی که نم نم می آید باعث می شود چرخ راحت تر  حرکت کند. سنگینی اش را انقدر احساس نمی کنم اما دست هایم یخ کرده اند و هنوز خیلی مانده برسم به مترو. قیافه ام با این چرخ باعث می شود یاد بینوایان بیفتم. برای خودم دلسوزی می کنم. عقلم نمی رسد می توانم با آسانسور چرخ دستی را ببرم توی مترو. بعدن می فهمم، بنابراین به محض پا گذاشتن روی پله، چرخ یک طرفش روی یک پله می ماند و  یک طرفش  روی هوا. اگر از  پله ها بیفتد پایین خیلی بد می شود. من طاقتش را ندارم که از این پله ها بیفتد و همه چیز پخش زمین شود و مردم برای کمک جمع شوند یا با بی تفاوتی از کنارم بگذرند و من بدوم دنبال وسایلم این طرف و  آن طرف.
برگشتم خانه و برای خودم چایی گذاشتم که خستگی ام دربرود. این مرحله آخر است. مرحله ای ست که همه وسایلم را می برم. آخرین باری ست که می نشینم اینجا و چایی می خورم و از توی اتاق به گلدان های توی بالکن نگاه می کنم. جز آن دو روزی که ندا آمد پیشم اینجا کمتر مهمانی به خودش دیده است. وقتی دارم از خانه بیرون می روم یک دور به همه چیز نگاه می کنم. برمی گردم و پشت سرم به توالت هم نگاه می کنم. خدا کند آن عکس هایی که اینجا گرفته ام خوب شده باشند.
آسانسور مترو وسط خیابان است. کنار تابلویی که کنارش است نوشته بردن چمدان و وسایل سنگین باهاش ممنوع است. پایم را که می گذارم  روی پله قلبم به تپش می افتد.