شنبه، مهر ۲۲


کفش عروسکی سرمه ای مخمل را از بین کفش ها انتخاب کرد. می دانستم که حواسش به من است که ببیند بهش نگاه می کنم یانه. رویم را کردم آن طرف. سرگرم دیدن لباس ها شدم. ژاکت بنفش را از توی رگال برداشتم . رفتم جلوی آینه و گرفتم جلوی خودم. خودم را توی آن لباس تصورم کردم. بردم و گذاشتم سر جایش. از دور دست تکان داد که  یعنی بیا.
گفت :خب  نظرت چیه. گفتم قشنگه تو پات ولی توی بارون خیس نمیشه؟گفت توی بارون؟ اینو که برای بارون نمی گیرم این  رو واسه مصاحبه می خوام. واسه مصاحبه؟ می خوای واسه مصاحبه لباس بخری؟ من رفتم همه لباسای معمولی و ساده پوشیده بودن. آره، من می خوام مرتب باشم.
سر تکان دادم که یعنی ها فهمیدم. دوباره  دور شدم. رفتم سراغ دامن ها.  مردم همینجور لباس ها را لگد می کردند. اگر لباسی از دستشان  می افتاد زمین دیگر برش نمی داشتند، همانجا می ماند.  هر لباسی که دیدم افتاده را برداشتم گذاشتم سر جایش. کاش مدیر فروشگاه می دید و استخدامم می کرد برای این کار. دیدمش که دارد می آید سمتم. یک دامن چرم هم توی دستش بود. می خواستم بگویم این چیه برداشتی. وای دامن چرم. می خوای واقعن دامن چرم بخری؟ بی خیال شدم. به خودم گفتم به تو ربطی ندارد. گفت می رود که دامن را پرو کند. همینجور دور خودم می چرخیدم. دیگر  رگالی نبود که بروم جلویش و خودم را مشغول نشان دهم. موبایلم را از توی کیفم درآوردم و شروع کردم به بالا پایین کردن اس ام اس ها. یک جوری وانمود کردم که اگر آدمی حواسش بهم بود  پیش خودش می گفت منتظر کسی هستم. همان دختری که منتظرایستاده دارد با موبایلش  ور می رود.

کلافه شده بودم. دلم می خواست بروم بیرون. می ترسیدم یکی بیاید یقه ام را بگیرد و بگوید چرا اینجا ایستادی همینطور بی خودی. اینجور مواقع موبایل را می گیرم دم گوشم انگار که دارم با کسی حرف می زنم. وقتی با موبایلت حرف بزنی کسی دیگر نمی آید سوالی کند یا گیری بدهد. خیلی پیش آمده که موبایل دم گوشم زنگ بخورد. این بار نخورد و چه حیف.
چند بار پاهایی  را که از توی اتاق پرو معلوم بود نگاه کردم هیچ کدام پای او نبود. همین که  پشتم را کردم به اتاق پرو از پشت سر صدایش آمد که  گفت بریم.
چی شد؟ خوب نبود؟ چرا خیلی خوب بود ولی نمی خرمش شاید چیزای بهتری دیدم . تو چیزی نمی خوای بخری؟ نه چیز قشنگی ندیدم  آخه.

حساب کرد و از مغازه رفتیم بیرون. گفت من دلم خیلی بستنی می خواد تو هم می خوری؟ نه نمی خورم.هیچی نمی خوری؟ نه نمی خورم. رفتیم توی یک مغازه دیگر. دامن قرمز را گرفتم بالا گفتم ابنو ببین چه خوبه. گفت می خوای محض رضای خدا تو هم یه چیزی بخری؟ ازش دور شدم. می خواستم فرار کنم از دستش.

توی راه برگشت پیرمرد و پیرزنی را دیدم که داشتند توی ماشین دعوا می کردند. زن با یک دستش می زد توی صورت مرد و با دست دیگر  یقه پیراهنش را می کشید. مرد یک دستش را جلوی صورتش سپر کرده بود و با دست دیگر داشت سعی می کرد یقه پیراهن را از دست زن درآورد. کارها تقسیم شده بود. همه اینها را داشتم از دور می دیدم و  هنوز  به ماشین شان نرسیده بودم .  پیرمرد همینجور که تقلا می کرد اینطرف و آن طرف را نگاه می کرد، لابد می خواست ببیند کسی دارد نگاه شان می کند یا نه. من را دید که دارم نگاه شان می کنم. نگاه مان به هم افتاد. توی نگاهش یک عالمه ترس بود. سرم را انداختم پایین زود . می خواستم بگویم اتفاق خاصی نیفتاده. منم دیگر، راحت باشید.

نگاه کردم ببینم آنهایی که با من توی پیاده رو هستند هم دارند ماشین را نگاه می کنند یا نه. دیدم نه فقط منم که آن طور زل زده ام. از اینکه دعوا می کردند تعجب نکرده بودم، شبیه همه این چیزها را قبلا یک جای دیگر دیده بودم.

همین که داشتم از جلوی ماشین رد می شدم خانم  تقریبا مسنی را دیدم که روی صندلی عقب نشسته بود و داشت دعوا را تماشا می کرد. از آنها ده پانزده سالی کوچک تر بود، شاید دخترشان بود. مثل بچه ای بود که بهش گفته بودند بنشین اینجا و از جایت تکان نخور، مبادا توی دعوای مامان بابا دخالت کنی. از ماشین چند متری دور شده بودم و باز هم صدای دعوایشان می آمد. وقتی می خواستم از خیابان رد شوم همان خانمی که روی صندلی عقب نشسته بود  پیاده شد و توی جمعیت فرو رفت. ماشین راه افتاد و  پیچید توی خیابان بغلی. یاد بابا و مامانم افتادم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر