جمعه، دی ۲۹

همان همیشگی



یک زمان پنجشنبه ها به جای گیلانه می رفتیم کولاک نهار می خوردیم. بعد مثل خیلی چیزهای دیگر که اولش خوب است و بعد نه غذاهای کولاک هم دیگر آن کیفیت سابق را نداشتند و به خوشمزه گی دفعه های قبل نبودند. چند وقت پیش هم شنیدیم آقای مهندس(صاحب رستوران که همه مهندس صدایش می کردند) رستوران کوچکش را بسته و از آنجا رفته. غصه ام شد که این آخری ها نمی رفتیم آنجا، فکر می کنم اگر ما می رفتیم شاید مغازه اش را نمی بست. اصلن کجا رفتی آقای مهندس؟
 آقای کرباسی که حالا مرده را اولین بار توی رستوران مهندس دیدیم. موهایش یک دست سفید بود و بیشتر وقت ها کت و شلوار چهارخانه تنش می کرد. قدش متوسط بود و کمی پشتش خمیده بود. ظهرها می آمد  کولاک غذا می خورد. (چند باری که برای ناهار رفته بودیم کولاک آقای کرباسی را هم دیده بودیم این است که دارم برای خودم تعمیمش می دهم به روزهای دیگر.)  بهش می آمد تیمسار یا سرهنگ بازنشسته باشد، زنش مرده باشد و دیگر حوصله غذا درست کردن برای خودش را نداشته باشد. شاید یکی از خوشتیپ ترین پیرمردهایی  بود که دیده ام. اولین پیرمرد خوشتیپی که دیدم عموی مامانم بود توی عکس های آلبوم. بهش می گفتند عمو سرهنگ. من هنوز به دنیا نیامده بودم که عمو سرهنگ مرد. بعد همیشه فکر می کردم چه قدر خفن ، چه قدر ترسناک  که بهت بگویند سرهنگ. فکر می کردم همیشه تپانچه اش همراهش بوده.
آقای کرباسی تنها می نشست سر میز و غذا می خورد و زن آقای  مهندس(غذاهای کولاک را زن آقای مهندس درست می کرد) بعضی وقت ها می آمد کنارش می نشست با هم حرف می زدند. صدایش خش دار بود. اگر  چیزی می گفت باید گوشت را تیز می کردی تا حرفش را بشنوی.  ما را که می دید نیم خیز می شد و سلام علیک می کرد.  وقتی ما می خندیدیم آقای کرباسی همینجور نگاه مان می کرد. ما چهار پنج نفر می رفتیم خانه و آقای کرباسی تنها برمی گشت  خانه اش و چرت نیم روزیش را می زد. از آنهایی بود که مشتری ثابت هر جایی می توانست باشد. توی هر مغازه ای که  می رفت می توانست بگوید همان همیشگی. یکبار که با دوستم رفته بودم کولاک ،زن آقای مهندس به کارگرشان گفت خوراک مرغ برای آقای کرباسی بیار. یکشب هم که رفته بودیم ادبرت آقای کرباسی تنها مشتری ادبرت بود. نشسته بود سر میزی و سالاد کلم می خورد. ظهر ها حتمن برای ناهار می آمد مهندس و شب ها می رفت ادبرت. سالاد را که خورد ساندویچش را گرفت و رفت. من فکر کردم حتمن باید پولدار باشد که غذایش را همیشه بیرون می خورد. توی ذهنم آقای کرباسی با ربدو شامبر توی خانه اش که مثل خانه عمو سرهنگ بود راه می رفت. خانه تاریک بود و روی همه مبل ها را کشیده بودند. یک لایه نازک خاک روی همه چیز نشسته بود و به جز چراغ خواب گوشه پذیرایی لامپ دیگری روشن نبود. بعضی وقت ها  برای خودش صفحه می گذاشت و بعضی وقت ها هم ذربین می آورد می گرفت روی کلمه های کتاب و کتاب می خواند. عکس های جوانیش را زده بود به اتاق خوابش. عکس خودش و زنش که حالا مرده بود و پسری که فرستاده بود آمریکا که درس بخواند. عصرها را می خوابید که تنهایی زیاد بهش فشار نیاورد. مثل خاله مامان که تنهاست و  زیاد می خوابد. خانه آقای کرباسی یک عالمه دار و درخت داشت. می ایستاد پشت پنجره و باغبان را نگاه می کرد که دو هفته یکبار می آمد دستی به درخت ها می کشید و برگ های خشک را جمع می کرد. انعام خوبی هم می داد. به همه انعام می داد. سوار تاکسی که می شد می گفت بقیه اش مال خودت. به همه همین را می گفت. یک روز صبح که داشتم می رفتم آرایشگاه آقای کرباسی را دیدم، باهم سلام و علیک کردیم  و بعد پیچید توی کوچه ای و من دور شدنش را دیدم. دیدم که کلید انداخت و رفت توی خانه ای که در سفید داشت. از پله های حیاطش رفت بالا و یک کم روی پله ها نشست که نفس تازه کند بعد رفت توی خانه. صفحه را گذاشت توی دستگاه و برای خودش لم داد روی  مبل و به خرمالوهای له شده بالای درخت ها خیره شد. 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر