چهارشنبه، تیر ۱۸

مگه راهش میده غم؟


مثل اون سال نبود که همه تو سرما وایمیستادن پشت در و هی می کوبیدن به در که یکی  دلش بیاد از رو صندلی بلند بشه ، در رو باز کنه و  جواب بده . اینجوری نبود که مردم ردیف روی سکو جلوی در نگهبانی وایساده باشن  هی التماس کنن به سربازا که تو روخدا این نامه رو ببر شعبه فلان بده به قاضی فلان یا تو رو خدا این قرصا رو برسونید به دست فلانی . دیگه از  همهمه اون سال خبری نبود. دیگه کسی رو جلوی در هل نمیدادن و بیرون نمی کردن. حالا اتاق نگهبانی به اون کوچیکی تبدیل شده بود به یه سالن بزرگ که صندلی داشت و بین صندلیا گلدونای بزرگ گذاشته بودن و دیوارا و کف رو چوبی کرده بودن.. چند نفر اون سال گفته بودن خدا اینجا رو رو سرتون خراب کنه؟ یا چندنفر داد زده بودند خدا بیاره اون روزی که شماها نباشید. ولی حالا چی؟ ساختمونای جدید به زندان اضافه کرده بودند و همه چیزش نو شده بود، داشت به یه موجود کامل تبدیل می شد ولی چیزی از نکبتش کم می کرد؟ چیزی از تنفر اونایی که نشسته بودن کم می کرد؟

 پشت این ساختمون یه شهر بود که خیلیا داشتن توش زندگی می کردند زندگی که نه، یه جور مسافرت بود. به قول تو یه جور مهاجرت که هرکس بالاخره یه بار تو زندگیش باید تجربه ش می کرد. چه افتخار بزرگی بود براش که تو اونجا بودی. چه قدر زندگی اونایی که اون تو بودن رنگ می گرفت. چه قدر مسافرتشون دل انگیز می شد، چه  روزهای خوب و بی نظیری از این به بعد در انتظارشون بود. یه عیش مدام بود حتمن.

۱ نظر: