چهارشنبه، فروردین ۲۶

باد خزان نکبت ایام ناگهان برباغ و بوستان شما نیز بگذرد


آقای صمدی، رئیسم، رفته سربازی و من جایش را  تا وقتی برگردد گرفته ام یعنی خودش گفته جایش را بگیرم. ولی از وقتی رفت همه چیز فرق کرد. چند روز بعد از این که رفت  کسی که رئیس کل بود، آقای افتخاری، میز و صندلی ریاست را به خاطر اختلافات درون سازمانی از دست داد و آمد طبقه پایین، توی یک اتاق کوچک و مشغول رسیدگی به امور اداری شد. او که  تا دیروز همه جلویش  خم و راست می شدند، چاکرم نوکرم می کردند و حرفش به نوعی توی محل کار سند بود حالا برای مثال توی سلف می‌دیدیش که به آنهایی که غذا می کشیدند دارد می گوید اگه میشه یک کم بیشتر سیب زمینی بریزید و طرف می گوید سیب زمینی کمه و آقای افتخاری با قیافه غمگین و  لب و لوچه آویزان می رود پشت میز می نشیند و سرش را بلند نمی کند. ولی اگر هنوز دوماه پیش بود چی؟ آشپز همه سیب زمینی ها را خالی می کرد توی ظرفش و اگر هم تمام شده بود خودش می رفت سیب زمینی سرخ می‌کرد و برایش می آورد. وقتی آمد پایین و دیگر کاره ای نبود با همه خیلی گرم و صمیمی سلام می کرد و دیگر از قیافه گرفتن و جواب سلام ندادن خبری نبود. می رفت توی اتاق این و آن برایشان شعر می خواند و آنها هم می گفتند: ببخشید یک دقیقه بریم بیرون الان برمی گردیم و دیگر پیدایشان نمی شد. وقتی سمتش را از دست داد من هم رفتم توی گروه کسانی که محلش نمی دادند و از جلویشان که رد میشد  پشت سرش می گفتند هیچ کاره. هرچی می گفت جوابش را سربالا می‌دادم. برایش بلند نمی‌شدم و خیلی گرم باهاش احوالپرسی نمی کردم. البته دوروغ چرا تا قبل از این هم این کارها را نمی کردم. می دیدم که همه بهش کم محلی می کنند و می‌گفتم من چرا نکنم، اینکه دیگر کاره ای نیست و من هم ازش دل خوشی ندارم. چه مطلب هایی که بردم پیشش و همه را با خودکار قرمز خط زد و چه لیچارهایی که بارم نکرد.  یکبار گفت من از خواهرت خیلی بدم می آید- چون خواهرم هم در زمان های دور توی محل کار فعلی من کار می کرده-  گفتم اتفاقا خواهرم هم از شما بدش می آید و مثل خیلی وقت های دیگر پشیمان شدم. ولی حالا همه چیز عوض شده بود. تعطیلات تمام شده بود و همه برگشته بودند سر کارشان. اما نه آدم های قبلی. آنها رفته بودند و یک عده دیگر جایشان آمده و زمام امور را دست گرفته بودند. آقای افتخاری هم از ارتباطاتش با مدیر جدید استفاده کرده، زیرآب همه را زده، مخالفان را قلع و قمع کرده و تاج و تختش را پس گرفته بود.  این برای من بدترین اتفاق بود برای من و همه آنهایی که فردا را ندیده بودند. می خواستم بنشینم وسط و دو دستی بزنم توی سرم ولی برخلاف همیشه گفتم نباید عجولانه  تصمیم بگیرم. رفتم بالا. طرف پشت میز خیلی بزرگی، بزرگتر از قبلی نشسته بود و توی صندلی گم شده بود. نمی دانم چرا رفتم، شاید می خواستم خودی نشان بدهم و عرض ارادتی کنم.  میزش بزرگتر از قبلی بود.  زیر پایش چهارپایه گذاشته بود، آن طرف میز را نمی دیدم ولی حدس می زدم که زیرش هم چندتا متکا باشد برای اینکه تنش بالاتر قرار بگیرد و توی صندلی گم نباشد. به متکاها که فکر کردم  یاد بابام افتادم که موقع خواب زیر سرش چندتا بالشت می‌گذارد، مثل شاه سلطان حسین و همیشه هم میوه جلویش است. جلوی آقای افتخاری هم  سیب و موز بود و کارگری داشت برگ های خشک گلدان های روی میز را جمع می‌کرد. کمی بعد آبدارچی هم برایش چایی آورد. همه چیزهایی که یک مدیرتوی اتاقش باید داشته باشد را داشت. سرش پایین بود و داشت با خودکار قرمز روی یک چیزهایی خط می کشید. خودکار قرمز در اینجا مثل شمشیر است و به محض اینکه پست و مقامی بگیری، خودکار قرمز هم بهت می دهند که بتوانی باهاش اعمال قدرت کنی. حالا که  دوباره رئیس شده بود می توانست با خودکار قرمز قدرتش را به رخ بکشد. سلام کردم. امیدوار بودم حالا که زجرکشیده است، سلام گرمی باهام کند ولی کمتر آدمی ست که از رفتار قبلیش دست بکشد و رفتار جدیدی را در پیش بگیرد.  سرش را بالا نیاورد. دوباره سلام کردم. زیر چشمی نگاهم کرد و سرش را تکان داد. برگه هایی که با خودم آورده بودم و زیاد هم امضا کردنشان واجب نبود را جلویش گذاشتم و وقتی داشتم از اتاق بیرون می رفتم گفت میگن سال نوی بعضیا خیلی مبارکه. داشت بهم تیکه می انداخت ولی من همیشه دیر عکس العمل نشان می دهم و تازه وقتی از اتاق بیرون آمدم یک چیزی برای گفتن پیدا کردم که خیلی هم چنگی به دل نمی زد. یکی از رفتارهایش که دیدم دوباره در پیش گرفته این بود که به آبدارچی بگوید چایی بیار و چایی را نخورد و آبدارچی بدبخت را دوباره بکشاند آشپزخانه و باز هم چایی نو را نخورد. تا همین امروز فکر می کردم اینکه رفته توی آن اتاق کوچک و دیگر کاره ای نیست، مجازات همه بدی هایی بوده که به بقیه کرده حتی چندبار خواستم بهش بگویم بهرام که گور می‌گرفتی... ولی بعد به خودم مسلط شده بودم . 

آمدم پایین و رفتم توی اتاق . سه نفر از همکارهایم توی اتاق بودند به اضافه مدیر فنی. پایم را کوبیدم زمین، صدایم می لرزید و حالت ناله پیدا کرده بود. گفتم نمی خواهم. نمی خواهم این بابا رئیس باشد. ولی خواستن یا نخواستن من مهم نبود. شروع کردند به خندیدن و هی گفتند عیبی ندارد. هر وقت شروع به ناله می کنم و از چرخ روزگار گله می کنم یکی هست که بگوید عیبی ندارد، درست می شود. ولی من ول کن نبودم و هی داشتم آه و ناله را بیشتر می کردم که مدیر فنی گفت سرمون رو نخور.

۱ نظر:

  1. اتفاقا الان باید هار تر شده باشه که . چون دیده گور بهرامو می گیره و فلان .

    پاسخحذف