یکشنبه، شهریور ۲۹

سوز میاد



صبح با درد از خواب بیدار شدم. چشمام سیاهی می رفت و همه سرم درد میکرد. پتو رو  روی سرم کشیده بودم و همینکه زدمش کنار نور خیلی زیادی خورد توی صورتم و چشمام رو زد. صبحونه کمی خوردم و رفتم سرکار ولی یادم نیست چجوری رسیدم چون فکر کردن به راه طولانی شاید باعث میشد اصلا از خونه بیرون نرم. صورتم رو توی آینه دستشویی نگاه کردم و قیافه م مثل آدم های سرماخورده بود ،بی حال و رنگ پریده و همین باعث میشد هرکی از کنارم رد میشه بگه خدا بد نده سرما خوردی؟ چیز دیگه ای نبود بخوری؟ و غش غش بخنده مثل بابا،چندنفر بهم گفتن ویروس جدیده و دو سه نفری هم گفتن طرف ما نیا.

یکی از خانوم های همکارم بهم عسل داد و هی پشت سر هم گفت برو خونه استراحت کن اینجوری نمی تونی فردام بیای سرکار. وسوسه م کرد که به رئیسم زنگ بزنم و بگم می خوام برم خونه و همون موقع یکی اومد که عکس تولد بچه اش رو بهم نشون بده. گفت همه کارها رو خودش کرده و توی عکس گوشه و کنار خونه معلوم بود که  با بادکنک و کاغذهای رنگی تزئیین شده بود و حتی پاکتای مقوایی پاپ کورن رو هم خودش درست کرده بود. بعد دستش رو بهم نشون داد گفت ببین چه کهیری زده. دستش پر از دونه های قرمز بود و همه ش داشت می خواروندشون. من داشتم به مامان فکر میکردم که چرا یه بار برای ما از این کارا نکرد ولی خیلی زود یادم رفت برای اینکه رفتم پایین که ناهار بخورم  و وقتی دیدم سوپ نیست منصرف شدم و فکر کردم کاش مامان بود یه ذره برام سوپ درست میکرد.

پله های مترو رو پایین می اومدم که یه خانومی هی به بچه ش می گفت نیا کنار من وایسا برو اونور انقدر بهم نگو مامان. اومدم خونه و قبل از اینکه به خواب طولانی برم سوگ مادر مسکوب رو تموم کردم و  گذاشتم بالای سرم و خواب دیدم مامانم مرده و همین که بلند شدم داشتم گریه می کردم، شاید به خاطر اینکه  کتاب رو گذاشته بودم بالای سرم یا تاثیر جمله آخر که نوشته جدایی :
دردی ست غیر مردن کان را دوا نباشد      پس من چگونه گویم این درد را دوا کن

۱ نظر:

  1. دلم خواست. نمی دونم چی، فقط برای یک لحظه دلم خواست.

    پاسخحذف