دوشنبه، تیر ۹

انسان زاده شدن


دیروز با دختری توی سرکارم دوست شدم یا من فکر کردم که دوست شدیم. مسیج داد که میای بریم باهم ناهار بخوریم؟ یهو قلبم گرم شد مثل روزهای متمادی که هوا خیلی سرد است و یهو آفتابی می‌تابد و دست و پای یخ زده‌ات را گرم می‌کند.

همراه کسی می‌رفتم توی آن اتاق نیمه تاریک که آدم‌ها پشت میزی سرتاسری می‌نشینند و غذا می‌خورند. توی آن اتاق نه متری‌ای که همه چیز بی‌کیفیت است. نور مهتابی کم و بی‌کیفیت است. میز ام‌دی‌اف وسط بی‌کیفیت است. صندلی‌ها زهوار دررفته‌اند و پایه‌شان یکی در میان لق می‌زند.  سس‌های روی میز یکی در میان خالی‌اند و محتوای قوطی از درشان شره کرده پایین. هوا نیست و بوی غذاهای مختلف باهم قاطی شده. بوی قرمه‌سبزی می‌آید. بوی کتلت و سالاد کاهو و کباب می‌آید. بشقاب آدم‌ها را که نگاه کنی غذایشان چنگی به دل نمی‌زند. غذای من هم همینطور. معلوم است آدم خسته‌ای درستشان کرده. معلوم است به قصد سیر شدن درست شده‌اند. مهم نبوده رنگ و لعابی داشته باشند. به اندازه‌ای هست که سیرت کند؟ همین کافی‌ست.

 ولی همه اینها دیگر مهم نبود. مهم من بودم و آدمی که شمع محفل تاریکم بود. هیچ حرفی نبود. فقط حضورش و همینکه کنارم نشسته بود قلبم را اینچنین گرم کرده بود. قوت قلب بهم داده بود. سرم را دیگر پایین نیانداخته بودم و با غذایم بازی نمی‌کردم. به حرف‌های دیگران گوش می‌دادم. ازشان بدم نمی‌آمد که اینهمه باهم حرف دارند برای زدن. وسط حرف‌هایشان من هم هرازگاهی حرفی می‌زدم و باورم نمیشد که حضور آدم دیگری این‌چنین شجاع و نترسم کرده. زندگی را دوست داشتم. آدم‌ها را دوست داشتم و شب با خوشحالی خوابیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر