دوشنبه، فروردین ۲۳

گذشتن و رفتن پیوسته

این متن رو برای شماره ۰۰۸ مجله ناداستان نوشتم که ویژه ورزش بود 

کلاس یوگا توی خانه خیلی باصفایی بود بر بزرگراه مدرس. میشد نخل بزرگ و درخت‌های خرمالو و نارنجش را از توی خیابان دید، قدری ایستاد و تماشایشان کرد و بعد زنگ در را زد. در که باز میشد وارد حیاط پردارودرختی میشدی، پله‌ها را بالا می‌رفتی و وقتی به بالای پله‌ها می‌رسیدی مادر خانم مربی که پیرزن ریزه‌میزه‌ای با موهای فر کوتاه و  عینک ته‌استکانی بود می‌آمد دم در استقبالت. خیلی گرم باهات سلام‌علیک می‌کرد، به اسم کوچک صدایت می‌زد و دعوتت می‌کرد که بروی تو. آن خانه و این خانم ریزنقش مهربان که کمی هم لهجه شمالی داشت و اغلب اوقات هم پیراهن گلداری به رسم زنان شمالی تنش بود از دلایل علاقه‌مندتر شدن به کلاس یوگا بودند.

مدت‌ها بود که دلم می‌خواست ورزش کنم و هربار به دلیلی نمیشد. بیشتر کلاس‌های ورزش یا  صبح زود بودند یا تا آن موقع که من از سرکار برگردم دیگر کلاس ورزشی وجود نداشت. غرق کار بودم. مثل میلیون‌ها یا حتی میلیاردها آدم پشت میزنشینی که صبح می‌روند سرکار و بعدازظهر خسته و کوفته برمی‌گردند. از دیدن آدم‌هایی که ورزش می‌کردند و باشگاه می‌روند عذاب وجدان می‌گرفتم و مدام با خودم می‌گفتم باید تو هم ورزش کنی و تکانی به خودت بدهی.

بیشتر همکارانم ورزش می‌کردند و همین سرحال و قبراق‌شان کرده بود. بدنشان آنطور که خودشان می‌گفتند از حالت سستی و کرختی درآمده بود. از این گذشته به واسطه ورزش کردن حرف مشترک زیادی باهم داشتند. از تمریناتشان حرف می‌زدند و رژیم غذایی‌ای که باید بگیرند. بعضی‌هایشان حتی بعد از کار باهم کلاس ورزش می‌رفتند و این باعث صمیمی‌تر شدن رابطه‌شان شده بود.

 راستش من هم دلم می‌خواست حالم خوب شود و غیر از کارمندی کار دیگری هم انجام بدهم. آدم‌هایی را می‌دیدم که به واسطه یوگا کردن به آدم‌های آرام و بدون استرسی تبدیل شده‌اند و من هم دلم می‌خواست به آن نقطه برسم. کارم استرس زیادی بهم وارد می‌کرد و کمی که راه می‌رفتم پا یا کمرم خیلی زود درد می‌گرفت. اگرچه ته ذهنم می‌دانستم که ممکن است این یکی را هم مثل باقی کلاس‌هایی که رفته‌ام نصفه رها کنم.

از آخرین باری که ورزش کرده بودم سال‌ها می‌گذشت. اولی‌اش کلاس ژیمناستیک بود در پنج یا شش سالگی. ما خانواده قدکوتاهی بودیم، نه اینکه الان قدبلند باشیم. حتی این قدکوتاهی یا قدبلندی هم بعدا معنا پیدا کرد. مثلا من یادم است معنای قدکوتاه بودن را وقتی فهمیدم که دایی و زن‌دایی و دخترشان می‌آمدند خانه‌مان. هرچند وقت یکبار به من و دخترداییم که همسن بودیم می‌گفتند بایستیم کنار دیوار و قدها را برانداز می‌کردند. صحنه مثل صحنه نمایشی میشد که در دو طرف گود تماشاچیانی هم داشت. مادرم، خواهرهایم، دایی و زن‌دایی‌ام دوره‌مان می‌کردند. تا وقتی با مداد جای سرت را روی دیوار علامت بزنند یا متر را بیاورند و قدت را اندازه بزنند، نفسم در سینه حبس می‌شد. فکر می‌کردم نباید آبروریزی کنم و باید باعث سربلندی خانواده‌ام شوم.

قد من همیشه از دختردایی‌ام کوتاه‌تر بود. بعد که مثلا علامت‌ها را نگاه می‌کردند یا عدد روی متر را می‌خواندند با دلسوزی به تو که قدت کوتاه‌تر بود نگاه می‌کردند و مثلا می‌گفتند عیب نداره میری کلاس ورزش قدت بلند می‌شه اینجوری نمی‌مونی. مادرم می‌گفت هیچی نمی‌خوری که انقدر ریزه موندی. دیگر نگاه نمی‌کرد که همه در خانواده قدهایشان کوتاه است. یکی می‌گفت «بفرستیدش کلاس ورزش از الان که قدش کوتاه نشه». یکی می‌گفت «استخون‌هاش الان نرمه فرم می‌گیره بعدا نمی‌شه کاریش کرد». لبخند پیروزی را روی لب‌های دختردایی‌ام می‌دیدی، نگاه‌های از سر ترحم‌ دیگران را می‌دیدی و دلت می‌خواست قد تو هم بلند شود و وقتی پیشنهاد کلاس ژیمناستیک را دادند از خوشحالی بالا و پایین پریدی و فکر کردی قدت مثل نردبان بلند می‌شود.

چندوقت پیش توی رستورانی که برای خوردن پاستایش راه زیادی را آمده بودیم صدای زنی از میز کناری می‌آمد که داشت درباره میدان بهمن حرف می‌زد. داشت به کسی می‌گفت باید حتما یک روز برویم میدان بهمن. می‌گفت می‌میرد برای جگر و برای اینکه مخاطب را به هوس بیاندازد مشغول توصیف چرخی‌هایی شد که پشت سرهم می‌ایستند و بوی جگرشان میدان بهمن را برمی‌دارد. من در میز کناری داشتم به ردیف جگرهایی که روی منقل‌ها بودند و آبی که ازشان روی آتش می‌ریخت فکر می‌کردم. اما میدان بهمن برای من نه با راسته جگرکی‌هایش که با کشتارگاه و فرهنگسرای بهمن معنا پیدا می‌کند. یادم است بعضی روزها با مادرم به هوای گرفتن گوشت کوپنی می‌رفتیم کشتارگاه. یک عالمه آدم با روپوش‌های سفید خونی و چاقو به دست آنجا کار می‌کردند.  بعضی‌هایشان گوشت‌های آویزان در ماشین را بیرون می‌آورند و بعضی‌ها هم با ساطور قسمت‌های مختلف گوشت را می‌بریدند، رویش مهر آبی می‌زدند و بسته‌بندی‌اش می‌کردند.

بعد فرهنگسرای بهمن می‌آید توی ذهنم و کلاس بزرگ و پرنوری پر از بچه‌های هم قد و قواره و خیابانی که از سبد جلوی یکی از مغازه‌های تاناکورایش لباس ژیمناستیک را خریدیم. لباس، رنگ قرمزی داشت و نوارهایی روی کمرش. خیلی تنگ بود با آستین‌های بلند و جنسی از پلاستیک. یعنی وقتی به لباس دست می‌کشیدی جنس زمخت و خشکش را حس می‌کردی.

 تا روزی که کلاس شروع شود ده بار توی خانه لباس را پوشیدم، با آن غذا خوردم. با آن توی حیاط بازی کردم. به نظرم قشنگ‌ترین لباس ورزشی بود که بچه‌ای می‌توانست داشته باشد. ولی این فکر معمولا تا وقتی دوام دارد که چیز دیگری برای مقایسه وجود ندارد. تا حالا لباس ورزشی ندیده بودم که بخواهم لباس خودم را با آن مقایسه کنم. فقط در تلویزیون دیده بودم و نه در واقعیت.

روزی که رفتم و آن همه بچه را توی آن لباس‌های رنگارنگ دیدم لباس خودم به کلی از چشمم افتاد. یادم است بچه‌ای لباس سرتا پا بنفشی تنش بود. لباسش به دو بخش تقسیم میشد، تاپی حلقه‌ای در بالا و شلواری تنگ و چسبان در پایین و هردو خیلی برق می‌زدند. از کنارم رد شد و دماغش را انگار که چندشش بشود و با چیز بدبویی مواجه شود گرفت. توی کوچه هم قبلا با بچه‌های اینطوری مواجه شده بودم. همیشه از مادرم در اینطور مواقع خواسته بودم که بیاید و به بچه‌های کوچه بگوید که باهام دوست باشند. در آن لحظه‌ای هم که آن دختر آنطور نگاهم کرد همین فکر به ذهنم رسید.

من با عقل پنج ساله‌ام می‌فهمیدم که لباسم زشت‌ترین است و این را وقتی بیشتر فهمیدم که مربی کلاس بهم گفت اینی که می‌پوشی لباس بدنسازیه، لباس ژیمناستیک نیست و این مقدمه‌ای بود برای اینکه بچه‌های دیگر بیشتر نامهربانی کنند. گاهی بچه‌ای رد میشد و می‌گفت لباسشو چقدر زشته و با تمام قوا می‌رفت که از روی خرک بپرد. گاهی بچه‌ای سرتا پایت را برانداز می‌کرد و زبانش را برایت درمی‌آورد. من مسخ آن لباس‌های صورتی و بنفش و آبی و هزاران رنگ و دری که انگار رو به دنیای دیگری باز شده بود، بودم. نه دلم می‌خواست وارونه لبه دیوار بایستم و نه از اینطرف کلاس به آنطرف پشتک وارو بزنم. دلم می‌خواست بنشینم آنهمه زیبایی را ببینم و کسی کاری به کارم نداشته باشم. تازه داشتم به جز  آن دمپایی‌های پلاستیکی بچه‌ها توی کوچه و موهای شانه نکرده دنیای دیگری هم می‌دیدم.  انگار پا در شهرفرنگ گذاشته باشم. دنیای بچه‌هایی با موهای گوجه شده و کلاسی بزرگ و تمیزی با تشک‌هایی که کف زمین، آماده در آغوش گرفتن آن تن‌های کوچک بود و البته بچه‌هایی که با بی‌رحمی کسی که مثل خودشان نبود را پس می‌زدند. بعد از مدتی حتی تماشای اینها هم دیگر جذاب نبود. وقتی می‌آمدند دم کلاس دنبالم گریه می‌کردم و می‌گفتم که دلم نمی‌خواهد دیگر بیایم کلاس ژیمناستیک. ولی وقتی علتش را می‌پرسیدند رویم نمیشد بگویم که به خاطر زشتی لباسم است. دلم نمی‌خواست توی خرج بندازمشان و لباس دیگری برایم بخرند. آنها هم چیز زیادی نگفتند. ربطش می‌دادند به خسته شدن و بالاخره موافقت کردند که کلاس نروم.

 گاهی در خانه لبه دیوار وارونه می‌ایستادم و سعی می‌کردم پاهایم را صدوهشتاد درجه باز کنم. به تماشاگران خیالی‌ام دست تکان می‌دادم و بهشان تعظیم می‌کردم. به همان بچه‌هایی که به خاطرشان کلاس ژیمناستیک را نصفه رها کرده بودم. شاید اصلا من آدمی بودم که همه چیز را نصفه رها می‌کنم.

زمان گذشت و چهارده سالم شده بود. می‌رفتم کلاس شنا توی خیابان حجاب. راستش آن موقع‌ها نه به خاطر ورزش کردن بلکه به این دلیل که تابستان را یکجوری سرکنم فرستادنم شنا. می‌توانستم تنها از کرج به تهران بیایم و وقتی تابستان تمام می‌شود در ماراتن تابستان خود را چگونه گذراندید که با شروع سال تحصیلی آغاز میشد، شرکت کنم و مثل بقیه حرفی برای گفتن داشته باشم.

 حالا معمولا هروقت حرف استخر رفتن می‌شود یا می‌رویم دریا یادش می‌افتم و حسرت این را می‌خورم که چرا نیمه‌کاره ولش کردم. بقیه می‌روند توی آب و  باهم خوش می‌گذرانند و من معمولا یا فقط پاهایم را تا ساق پا در آب می‌کنم یا در ساحل می‌نشینم و برایشان دست تکان می‌دهم. در این طور مواقع برای اینکه بگویم به من هم دارد خوش می‌گذرد روی پاهایم شن می‌ریزم با با تکه چوبی روی ساحل شکلکی می‌کشم. اما فکر می‌کنید این برای آنهایی که در آب هستند کافی است؟ پشت سرهم داد می‌زنند بیا نترس، بیا آب که ترس نداره و با معذب کردنم یاد آن کلاس شنا را دوباره زنده می‌کنند.

من از آب می‌ترسیدم و هنوز هم می‌ترسم. این ترس از کجا می‌آمد؟ خیلی سال پیش از طرف سرکار پدرم رفته بودیم یکی از این ویلاهای سازمانی که به کارمندان دولتی می‌دهند. اولین بارم بود که شمال می‌رفتم. خانواده‌های دیگری هم آمده و در ویلاهای دیگری که پشت سر هم به ردیف ساخته شده بودند، مستقر بودند. ویلاها تراس و پنجره‌هایی رو به دریا داشتند و نسیم خنکی از دریا بهشان می‌وزید.

صدای موج‌های دریا که می‌آمد مادرم می‌ترسید. با ترس می‌گفت نکند موج‌ها بیایند و ما را با خودشان ببرند و ما می‌خندیدیم.

سه روز قرار بود آنجا بمانیم و بعد برگردیم تهران. هوا خیلی گرم و شرجی بود و همینکه بیرون می‌رفتی لباس توی تنت خیس میشد. ما هم چون دریا ندیده بودیم و اولین بارمان بود که شمال می‌رفتیم بیشتر روز را لب دریا بودیم و این اتفاق یعنی خیس شدن لباس در تن، زیاد برایمان می‌افتاد. در این کنار دریا رفتن‌ها پسر بچه‌ای را دیدیم که تکه چوبی را دستش گرفته بود و روی شن‌ها با خودش می‌کشید و پدر و مادر بچه روی زیراندازی دورتر از دریا نشسته بودند و زیاد حواسشان به بچه نبود. این تصویر تنها چیزی است که من از آن پسربچه که آفتاب سوخته بود و تی‌شرت و شلوارک رنگ‌و‌رورفته‌ای به تن داشت یادم است.

صبح یک روز خبر رسید که پسر نه ساله یکی از خانواده‌ها در آب غرق شده و جنازه‌اش را در ساحل دیگری پیدا کرده‌اند. نمی‌دانم همان پسربچه بود یا نه، ولی تنها قیافه آن ‌آمد توی ذهنم. دریا، دیگر همان دریای آبی‌رنگ تمام نشدنی‌ای نبود که از دیدنش سیر نمی‌شدی. موجودی بود که می‌توانست تو را در خود فرو ببرد و بی‌رحم باشد. در سال‌های بعدش هم داستان‌های دیگری از غرق شدن آدم‌ها به گوش می‌رسید. داستان آدم‌هایی که همینکه در آب مشغول شنا بودند زیر پایشان خالی شده و موج‌ آنها را با خود برده‌ و چند روز بعد جنازه بادکرده یا متلاشی‌شان به ساحل برگشته. می‌دانستم که آن استخر نمی‌تواند مثل دریا عمل کند ولی باز هم ترس با من بود.

یک ترم تمام فقط طول کشید که بتوانم از لبه استخر سر بخورم و نتوانستم. بیشتر از آنکه خودم به پیشرفتی برسم تماشاچی موفقیت‌های دیگران بودم. می‌دیدم که چطور از لب استخر خیلی راحت توی آب شیرجه می‌زنند، چطور خیلی راحت روی آب می‌خوابند، چطور می‌روند زیر آب و بدون اینکه با تصور من غرق شوند دوباره روی آب می‌آیند.

همینکه از کرج تنهایی می‌آمدم تهران و دوباره تنها برمی‌گشتم انگار کافی بود. احساس بزرگی می‌کردم و برایم چندان اهمیتی نداشت که چیز زیادی یاد بگیرم. اهمیت ورزش کردن حالا برایم معلوم شده که دست و پایم خواب می‌رود.  آن موقعی که از کنار گروهی از دوندگان در خیابان می‌گذرم و مشغول سرزنش خودم می‌شوم که پس کی می‌خواهی ورزش کنی.

بیشتر یک ساعت و نیم کلاس را تلاش می‌کردم که بر ترسم از آب غلبه کنم و وقتی بی‌حاصل می‌گذشت گوشه استخر می‌ایستادم و شنای بقیه را نگاه می‌کردم، به حرف‌های بقیه در مورد زندگی‌هایشان گوش می‌دادم و سرگرم میشدم.

شب‌ها خواب استخر می‌دیدم. خواب می‌دیدم که دیگر از آب نمی‌ترسم. مثل بقیه از بالای دارت شیرجه می‌زنم توی آب و صحیح و سالم از آن بیرون می‌آیم. حتی یادم است که این خواب‌ها چندجلسه‌ای بهم قوت قلب دادند. توانسته بودم از لبه استخر با تلاش سربخورم و احساس پیروزی کنم. روی آب بخوابم واحساس سبکی بهم دست بدهد. به واسطه این موفقیت حتی دوستی هم پیدا کرده بودم که بهم قوت قلب می‌داد. این دوست که انگار سروکله‌اش از کف آب پیدا شده بود، تشویقم می‌کرد و من از حضورش انرژی می‌گرفتم. دختر لاغری بود با موهای روشن. قدش بلند بود و چشم‌های قهوه‌ای روشن داشت و فقط همینها ازش یادم است. فکر می‌کنم اسمش سمیرا یا سارا یا همچین چیزی  بود. باهم در گوشه‌ای از استخر مسابقه می‌گذاشتیم که کی بیشتر از آن یکی می‌تواند نفسش را زیر آب حبس کند. می‌رفتیم زیر آب و  موهایمان مثل جلبکی در آب پخش و پلا میشد. حباب‌های ریزی از کنار دهانمان درمی‌آمد و وقتی قرمز می‌شدیم و چشم‌هایمان را درشت می‌کردیم می‌فهمیدیم که دیگر داریم نفس کم می‌آوریم. بعضی وقت‌ها کمکم می‌کرد که روی آب بخوابم. دستش را می‌گذاشت زیر کمرم و  وقتی من روی آب دراز می‌کشیدم دستش را آهسته آهسته پس می‌کشید و همانجا می‌ایستاد. انگار از روی مبل بلندم کرده باشد که بروم سرجایم بخوابم و خودش زحمت گذاشتنم روی تخت را می‌کشید. می‌گفت چشم‌هایت را ببند و خوب ریلکس کن. من چشم‌هایم را می‌بستم و هرازگاهی لایشان را باز می‌کردم ببینم که هنوز آنجا ایستاده یا نه.  بعد از کلاس باهم خیابان حجاب را پیاده می‌آمدیم تا پارک لاله و از آنجا راهمان از هم سوا میشد چون خانه‌شان همان نزدیکی‌ها بود.

او سریع پیشرفت کرد و رفت ترم بالاتر. از اینجا به بعد دوستی‌مان تبدیل شد به اینکه هرازگاهی همدیگر را از دور ببینیم و دستی برای هم تکان بدهیم یا از کنار هم از لبه استخر بگذریم و بگوییم چطوری و بدون اینه منتظر جواب شویم بگذریم.  

گاهی فکر می‌کردم اگر دیگر از آب نترسم دوباره می‌توانم دوستی از دست رفته را برگردانم. بعد از مدتی توانستم بروم قسمت عمیق استخر. قسمتی که آدم‌هایی که در آن شنا می‌کردند از جمله همان دختری که می‌شناختم، شده بودند قهرمانان زندگیم. غبطه‌شان را می‌خوردم و دوست داشتم که جایشان باشم.

بعضی روزها کل راه را به آن استخر پرنور و روشن فکر می‌کردم. استخر بزرگی بود که نورش را از شیشه‌های روی سقف می‌گرفت. نور به روی آب می‌تابید و باعث میشد سطحش همیشه برق بزند. اگر زود به خودت می‌جنبیدی می‌توانستی تا سائنس شروع نشده و استخر پرآدم نشده کمی باهاش تنها باشی. بالای سرش بایستی و مدام از آن آب ساکن بپرسی که چرا  من از تو می‌ترسم و جوابی نگیری. حتی سعی می‌کردی با عذاب وجدان به خودت از پس ترست بربیایی. از این حرف‌ها که به خودت می‌زنی. چرا می‌ترسی از چی می‌ترسی بدون اینکه جواب مشخصی برایش پیدا کنی و وقتی دیگران می‌آیند و یکی یکی از لبه استخر پایین می‌روند دوباره عذاب تو هم شروع شود.

  یک روز زودتر از بقیه لباس عوض کردم و رفتم جلوی آن استخر بزرگ ایستادم. بوی کلر خیلی زیادی می‌آمد. لبه استخر نشستم و اول پاهایم را در آب کردم که بدنم به دمای آب عادت کند بعد که سائنس شروع شد آهسته رفتم توی آب. نفسم را زیر آب حبس کردم و چند دقیقه‌ای همان پایین به پاهای دیگران خیره شدم و آمدم بالا. مثل ورزشکاری که خودش را برای مسابقه آماده کند. با احتیاط به قسمت عمیق استخر نزدیک شدم و تویوپی را که همیشه دورم بود و احساس کوچک بودن بهم می‌داد را پشت سرم گذاشتم. با احتیاط انگار که روی لبه طنابی که پایینش پرتگاه است راه بروم، پایم را گذاشتم در قسمت عمیق. یکدفعه پایم سرخورد و زیر پایم خالی شد مثل آن وقتی که هواپیما از روی زمین بلند می‌شود. از آب آمدم بیرون رفتم لباس پوشیدم و از استخر آمدم بیرون و دیگر آن سالن پرنور را ندیدم.

دیگر حتی دلم نمی‌خواست به هوای تنها بیرون آمدن از خانه و تصور آدم بزرگ و مستقلی شدن یا قد بلند شدن که دیگران به آن دلبسته بودند به آن کلاس شنا برگردم. از تماشای اینکه دیگران موفق‌اند و من نه خسته بودم و خانواده هم که دلشان چندان نمی‌خواست من تنها بیایم تهران از تصمیمم استقبال کردند.

***

اتاقی که کلاس یوگا در آن برگزار می‌شد به اندازه حیاط خانه قشنگ بود. پرده‌های توری سفیدی داشت و  میشد از لای پرده‌ها درخت‌های حیاط را دید. اهالی خانه معلوم بود آن نیازی که خیلی‌ها برای عوض کردن وسایل خانه و به روز کردنش دارند را حس نکرده بودند. ترکیب مبل و فرش و کمدهای قدیمی حس خیلی خوبی به آن اتاق اغلب تاریک و کم نور، می‌داد. برای همین هم بود که موقع یوگا کردن و تمرین حرکات خیره به وسایل و جزییات اتاق میشدی. بشقاب‌هایی که به دیوار اتاق بودند، قاب عکسی از فهرست جهزیه مادر خانم مربی که همان خانم ریزنقش مهربان بود، توری‌هایی که روی وسایل انداخته شده بود. گلدان‌هایی با گل‌های مصنوعی نارنجی و صورتی در اینطرف و آنطرف اتاق.

ما پنج شش تا دوست بودیم که باهم اسممان را نوشتیم کلاس یوگا. مت‌هایمان را روبه‌روی هم می‌انداختیم و وقتی حرکات را تمرین می‌کردیم برای هم شکلک یا ادایی هم درمی‌آوردیم و این باعث میشد که بهمان(حداقل به من) خیلی خوش بگذرد.

اولین حرکات به آشنایی با بدن گذشت. اینکه تمرکز کنی و مشغله‌های ذهنی را فراموش کنی و فقط به حس‌ قسمت‌های مختلف بدنت آگاه شوی. در یک لحظه به نقطه‌ای از بدنت فقط فکر کنی. به راه رفتنت دقیق شوی. به تکان دستت. به حرکت قرنیه‌ات. به طرز نشستن و بلند شدنت. سعی کنی صاف بنشینی و غوز نکنی. سعی کنی همیشه به طرف راست بدنت بخوابی و همانطور هم از جایت بلند شوی که فشاری به قلبت نیاید.

 با بدنم انگار داشتم تازه آشنا می‌شدم. انگار تا پیش از این انقدر دقیق به راه رفتنم فکر نکرده بودم. فکر می‌کردم که به اراده خودم نیست. تصمیم می‌گیری از جایت بلند شوی و بلند می‌شوی. مگر دیگر چه طور بلند شدنت مهم است.

یوگا باعث شده بود با تنم رفیق شوم و بیشتر از آنکه به محیط اطرافم فکر کنم روی خودم و تنم تمرکز کنم. با افتخار به دیگران می‌گفتم که کلاس یوگا می‌روم و آنها هم تحسینم می‌کردند. با لذت حرکات یوگا را جلویشان تمرین می‌کردم و آنها برای تسلط و استقامتم هورا می‌کشیدند.

 یادم است یکبار از طرف طب کار آمدند سرکارم. چند نفر در صف جلویم بودند. خانومی که آزمایشات را انجام می‌داد ازشان پرسید که ورزش می‌کنند یا نه. بیشترشان ورزش نمی‌کردند. چه زندگی بیهوده‌ای. این را در دلم گفتم و نوبت به من رسید. خانم همان سوال را از من هم پرسید.  با افتخار و طوری که همه آنهایی که توی سالن نشسته بودند به سمتم برگشتند بلند و رسا گفتم بله. پرسید چه ورزشی و بلندتر از دفعه قبل گفتم یوگا.

وقتی ورزش می‌کنی دیگران به چشم کسی که در زندگیش هدف دارد نگاهت می‌کنند و برایت احترام قائل‌اند. من از آن احترامی که ورزش کردن با خودش به همراه می‌آورد خیلی خوشم آمده بود. به خاطر همین هم بود که شاید دوست داشتم ساعت کاری زودتر تمام بشود و بروم کلاس و فکرهایم را پشت در بگذارم. از آرامشی که یوگا کردن با خودش می‌آورد خیلی راضی بودم. آن کلاس یوگا برایت مثل پادزهری عمل می‌کرد که وقتی روز خیلی طاقت‌فرسا و سخت میشد با خودت می‌گفتی عوضش می‌روم کلاس یوگا. عوض من هم در زندگی هدفی دارم، من هم مثل اینها ورزش می‌کنم.

 این آرامش وقتی خانم مربی چراغ‌های اتاق را خاموش می‌کرد و موسیقی شرقی و اغلب هندی می‌گذاشت بیشتر هم میشد. در این موقع صدایی جز صدای خیابان و صدای پرنده‌ای که توی قفس حیاط بودند به گوش نمی‌رسید. خودت را در حال بالا رفتن از پله‌های معابد هندی می‌دیدی، از کنار چشمه‌ها رد می‌شدی، پرنده‌ها روی شانه‌ات می‌نشستند.

گاهی چشم‌هایت را یواشکی باز می‌کردی که مطمئن بشوی همه چیز سرجایش است؟ نکند آن تاریکی ابدی باشد. بعد که مطمئن میشدی باز چشم‌هایت را می‌بستی و غرق افکار خودت میشدی و برمی‌گشتی به همان معابد . دعا می‌کردی که کاش روز همانجا تمام شود، اما مثل همه چیزهایی که در این دنیا عادی می‌شوند کلاس یوگا هم رفته‌رفته عادی شد و آن لذت روزهای اول را نداشت. مثل وقتی بود که برای چیزی ذوق داری و ذوقت با گذشت روزها فروکش می‌کند. خیلی زود کمردرد و پادرد از راه رسید و آن احترامی که دیگران به واسطه یوگا رفتن می‌گذاشتند به چیزی عادی تبدیل شد. بخشی از این بی‌علاقگی به گذشت زمان و دردی که سراغم می‌آمد برمی‌گشت و  بخشی از آن به مربی کلاس یوگا.

از مادر مربی‌مان گفتم و از خودش نه. مربی‌مان زن حدودا چهل ساله مهربانی بود. زیاد حرف می‌زد و چون تازه مربی‌گری‌ را شروع کرده بود بیشتر از آنکه به حرکات تو توجه کند و سعی در تصحیح‌شان داشته باشد سعی می‌کرد که حوصله‌ات سر نرود. حرکات را پشت سرهم تمرین می‌داد و اگر می‌دید نمی‌توانی حرکتی را انجام بدهی آنقدر حالت را سر کلاس یا جلسه بعدش می‌پرسید که معذبت می‌کرد. من فهمیده‌ام وقتی چندنفر باهم در کلاسی حاضر بشوند و قرار باشد که پرفورمنسی از خودشان نشان بدهند باهم وارد رقابت می‌شوند. به خصوص اگر معلم کلاس هم این حس را تشدید کند.  مربی‌مان با تشویق دو سه نفر باعث شده بود کلاس، کلاسی رقابتی شود. در حقیقت دوره رقابت‌های مدرسه را زنده کرده بود.

بنابراین در آن کلاس خودت را مدام در حال رقابت با دیگران می‌دیدی و آن کلاسی که قرار بود در آن چیزی یاد بگیری شده بود سوهان روحت. به میزان انعطاف‌پذیری بدن شاگرد زرنگ کلاس نگاه می‌کردی، به اینکه چقدر راحت پایش را می‌برد پشت گوشش یا روی دست‌هایش می‌ایستاد و مربی انعطاف و استقامتش را مدام برایت مثال می‌زد. در نتیجه از بدن خودت بیشتر کار می‌کشیدی. سعی می‌کردی پاهایت را زیادتر از حد باز کنی. یا بیشتر از حد توی یک حرکت بمانی و همین باعث میشد شب با درد زیادی به خواب بروی. دوره آرامش کوتاه مدتی که کلاس یوگا با خودش به همراه آورده بود خیلی زود برای من تمام شده و فقط از آن خاطره‌ای به یاد مانده بود.

وقتی به کلاس‌های ورزشی که تا حالا رفتم فکر می‌کنم انگار بیشتر از اینکه برای خودم ورزش کنم برای دیگران و به خاطر آنها ورزش کرده‌ام. بیشتر از آنکه از آن لذت برده باشم به چشم تکلیفی به آن نگاه کرده‌ام که باید در زندگی انجام می‌دادم و بعد از مدتی از انجامش خسته شده‌ام. شاید هم هنوز ورزش خودم را پیدا نکردم. ورزشی که در آن حس رهایی کنم و هرچقدر شکست می‌خورم دوباره به راهم ادامه بدهم و به این آسانی‌ها پا پس نکشم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر