چهارشنبه، شهریور ۲۹


رفتم هفت‌تیر مدارک را دادم دارالترجمه. بعد هم گل خریدم. گل‌های صورتی میخک. نه از این میخک‌ها که تا بهشان دست می‌زنی گلبرگ هایش می‌ریزند، از این‌ها که برگ‌هایش سفت است. نمی‌توانم خوب توضیح بدهم. کاش عکس می‌انداختم. اگر می‌شد از همه چیز عکس بیندازم خیلی خوب می‌شد. من گنگ توضیح می‌دهم و توصیف می‌کنم. جمله‌ها و چیزها را سخت می‌کنم خیلی. یکی از حسرت‌هایم همیشه این است که خوب و قشنگ  توصیف کنم. که قابل فهم باشد و صدایم از وسط‌های جمله، خش‌دار نشود انگار که دارم گریه می‌کنم. بعضی وقت‌ها وقتی می‌خواهم مثلن بگویم یک لباس چه شکلی است، آدم رو به رویم را می‌بینم که دارد هی به صورتم نگاه می‌کند. داری گریه می‌کنی راحله؟ نه بابا دهنم خشک شده.

چندتا کش برای موهایم  خریدم و یک شلوارک آبی برای توی خانه و بعدش هم رفتم سبزی‌فروشی. کرفس و جعفری و نعنا خریدم تا برای ظهر خورشت کرفس درست کنم. شلیل هم خریدم. همین‌جور به  چیزهایی که باید حملشان می‌کردم داشت اضافه می‌شد. کیف می‌کردم که این همه خرید کرده‌ام. اولین بارم نیست اما این یک بار علاوه بر خرید کردن حس مامان بودن هم دارم. از صبح که از خانه آمدم بیرون حس کردم یک جایی یک بچه‌ای دارم. شاید چون بعدش باید بروم خشکشویی. با این همه خرید می‌روم خشکشویی و کاپشنم را می‌گیرم. انگار که خیلی سرم شلوغ است و یه عالمه کار روی سرم ریخته. انگار که یک عالمه مهمان دعوت کرده‌ام و خودم را دارم برای یک چیزی یا اتفاقی آماده می‌کنم. اگر با  این خریدها و کاپشنی که از خشکشویی گرفته‌ام می‌رفتم دم مدرسه دمبال بچه‌م خوب‌تر هم می‌شد. یعنی حالت و وضعیتم همین را کم دارد. توی راه  هم می‌توانستیم کلی با بچه حرف بزنیم  درباره کارهایی که امروز کرده. وقتی هم می‌رسیدیم خانه من تند غذا را درست می‌کردم و  با هم غذا می‌خوردیم.

کرفس‌ها را خرد کردم و ریختم توی ماهیتابه که سرخ بشود. ساعت یازده و ده دقیقه است. استرس دارم. ممکن است غذا به موقع حاضر نشود.  نعنا و جعفری را هم گذاشتم توی آب تا بعدن بشورمشان. از الان دارم خانه را بدون خودم تصور می‌کنم. یک هفته دیگر می‌روم ایتالیا که درس بخوانم. دارم به همه چیز خوب نگاه می‌کنم که بعدن تا اراده کردم همه‌شان همان طوری که الان هست یادم بیاید. گلدان‌هایم را همان‌طور که هستند؛ قابلمه روی گاز. دمپایی‌ها آن گوشه، آفتاب که  افتاده روی میز وسط. توی این چند روز دارم همه‌ش  به خاطر می‌سپرم. توی مغزم یک کمد  دارم درست می‌کنم و همه این چیزها را آویزان می‌کنم آن تو.

 دلم می‌خواهد بعدا چشم‌هایم را که می‌بندم همان‌طوری که الان این گلدان‌ها را لمس کردم توی ذهنم لمس کنم. انگار باز دارم گنگ توضیح می‌دهم .

غذایم دیر شده. اگر پیاده نمی‌رفتم این طوری نمی‌شد. چمدانم گوشه اتاق است. تا می‌توانستیم تویش را پر کرده‌ایم اما هنوز یک چیزهایی کم است. حسابی سنگین شده. باید وزنش کنیم. امیر شب می‌آید که چمدان را بلند کند و برود روی ترازو. ترازو چمدان تنها را وزن نمی‌کند. می‌آید چمدان را بلند می‌کند و مثل روزهای قبل ژست  می‌گیرد. قرمز و کبود می‌شود و برای جمعیت خیالی که  دارند تماشایش می‌کنند و ما و خودش درست کرده‌ایم سر تکان می‌دهد. وی توانست با بالا بردن چمدان سی کیلویی مدال طلای المپیک را از آن کاروان کشورمان کند.

یک عالمه ادویه ریختم توی غذا اما هنوز بی‌مزه است. الان‌ها دیگر مرضی زنگ می‌زند. باید صدای این  زنگ را هم  بفرستم توی همان کمد. صدای آسانسور را که مرضی را با خودش می‌آورد طبقه پنجم.  می‌آید تو و من سرم را از توی آشپزخانه خم می‌کنم که ببینمش. می‌آید تا جلوی آشپزخانه و بهم می‌گوید حیوون. من هم بهش می‌گویم بی‌شلف، یعنی بی‌شرف. نه  همین یک بار، صد بار در طول روز. یک  شکلی از محبت کردن است.

غذایم به قول بابام آبش یک ور دونه‌ش یک ور است. کرفس‌ها توی آبش شناورند. بی‌مزه هم شده همان‌طور که قبلن حدس زده بودم. غذا که این‌طوری می‌شود خجالت می‌کشم. نمی‌دانم چرا. اما همه‌ش فکر می‌کنم این همه مواد غذایی را هدر داده‌ام.

عوضش بعدش چایی می‌خوریم. وسط‌های غذا خوردن یاد چایی بعدش می‌افتم و انرژی می‌گیرم.

 دستش را می‌گیرم و فشار می‌دهم. وقتی من بروم  تنهایی اینجا می‌نشیند و غذا می‌خورد. باید الان  خوب یادم بماند. کافی ست یه لحظه تمرکز کنم تا بعدا همه اینها دو سوته یادم بیاید. که  نور افتاده توی صورتش و تا به هم نگاه می‌کنیم گریه‌مان می‌گیرد. از این به بعد من در اتفاقات نیستم. در عکس‌هایی که انداخته می‌شود دیگر نیستم. صدای خنده‌م حذف می‌شود. از برنامه پنجشنبه‌ها حذف می‌شوم. پنجشنبه‌هایی که  خودمان را قشنگ می‌کردیم و با دانی و غزاله و حمید می‌رفتیم رستوران گیلانه توی میدان فردوسی غذا می‌خوردیم، بعدش هم می‌آمدیم خانه و دور هم خوش می‌گذراندیم. خوش می‌گذشت خیلی. تکراری نبود هیچ‌وقت.

کتری را گذاشتم روی گاز که چایی بخوریم. کنار مرضی نشسته‌ام روی کاناپه قرمز. از اینکه  تا یک هفته دیگر از این چیزها از این لحظه‌ها محروم شوم و دیگر نداشته باشمشان عذاب می‌کشم. دلم می‌خواهد بعد رفتنم مثل یک روح  توی خانه‌مان باشم. توی برنامه پنجشنبه‌ها باشم. توی عکس‌ها باشم.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر