شنبه، مهر ۱

خیابان نیلوفر

روی صندلی دادسرا نشسته بودم. داشتم به چادرم که  پایینش خاکی شده بود نگاه می‌کردم. خانم جلوی در گفت مانتوم کوتاه است، نمی‌توانم این طوری بروم تو. رفتم از  سبزه میدان چادر خریدم. 40 هزارتومان.

 چادر کش‌دار را روی سرم جابه‌جا کردم. آوردمش پایین تا روی چانه‌ام. همه جا تاریک شد بعد دوباره دادمش عقب که موهای بیرون آمده را با خودش ببرد زیر.


ته راهرو پنجره‌ای داشت که نور آفتاب ازش آمده بود تا وسط‌های راهرو و  رسیده بود به آنجایی که من نشسته بودم. افتاده بود روی من و نورانی‌ام کرده بود. چشمم را می‌زد. نشسته بودم که  معاون دادستان بیاید و نامه‌ام را امضا کند. امیدوار بودم که امضا کند. توی نامه یک‌سری جمله‌ها و کلمه‌های قلمبه سلمبه ردیف کرده بودم. درخواست آزادی مرضی را داده بودم. نوشته بودم بی‌گناه است و کاری نکرده. نوشته بودم کسی در خانواده جز من نیست که بتواند پرونده‌اش را پیگیری کند.
جناب آقای...به استحضار می‌رساند... اینجانب... با تشکر از حسن نیت شما... دستوری اتخاذ فرمایید...

خودم از این کلمه‌ها و جمله‌ها راضی نبودم. استیصال و درماندگی‌ام  از توی این کلمه‌ها و جمله‌ها معلوم نبود. یک کاغذ دیگر درآوردم که دوباره بنویسم. اما اگر  از این کلمه‌ها استفاده نکنی و راحت‌تر بنویسی فکر می‌کنند داری بهشان بی‌احترامی‌می‌کنی. توی راهروهای تمام ادارات و دادگستری‌ها و دادگاه ها پر است از آدم هایی که توی نامه همه‌شان نوشته شده جناب آقای.... باسلام و احترامات فائقه...


چادر را کشیدم روی صورتم و گذاشتم اشک‌ها برای خودشان بیایند پایین. وقتی دلم خیلی پر است به خودم می‌گویم سعی کن گریه کنی. داشتم به مرضی فکر می‌کردم. ‌حسرت گذاشته‌ها را می‌خوردم. به آن بعد از ظهری که با هم سر تخت طاووس قرار گذاشته بودیم و ترافیک بود. تاکسی  توی ترافیک گیر کرده بود و  داشتم حرص می‌خوردم. مرضی زنگ زد و گفت دم پمپ بنزین زرتشت است و اگر بهش نزدیکم پیاده شوم. مرضی را از توی تاکسی دیدم که داشت می‌رفت. پیاده شدم و دویدم سمتش. گفتم رسولی. برگشت .


 گریه‌ام در اوج خودش بود. اشک‌ها چند شاخه شده بودند و هر کدامشان به یک طرف صورتم می‌رفتند. قطره‌های اشک‌ها که می‌ریزد زمین به نظرم اوج گریه هر آدمی‌ است. داشتم سعی می‌کردم که حداقل صدادار نباشد. چادر را دوباره جابه جا کردم. آقای مسئول دفتر رد شد و فهمید که دارم گریه می‌کنم. فکر کنم که برایش مهم نبود. در طول روز حتمن زیاد گریه می‌بیند.

  از آن جایی که نشسته بودم رفتم توی خیابان ولیعصر. با هم پیاده رفتیم تا سر تخت طاووس. خیلی شلوغ بود. ماشین‌ها ترمز می‌کردند و تا می‌گفتیم آپادانا گازش را می‌گرفتند. انگار می‌گفتیم جهنم میری؟ طرف می‌ترسید و سریع دور می‌شد.


رفتیم توی  لباس‌فروشی خیابان نیلوفر. همان که مرضی ژاکت زرشکی را برایم خریده. می‌خواستیم برای راضیه مانتو بخریم و چهارشنبه که رفتیم خانه مامان بهش بدهیم. مانتوی کرم را انتخاب کردیم و من رفتم که پروش کنم. صدای مرضی را از توی اتاق پرو می‌شنیدم که داشت با مغازه‌دار چانه می‌زد. می‌گفت 30 بدهید ببریم.


آقای مسئول دفتر آمد بهم گفت معاون دادستان تا ساعت سه جلسه است و نمی‌آید. اگر می‌خواهم نامه ام را بدهم که بگذارد بین نامه ها. ترسیدم که بین آن همه نامه گم و گور شود. اگر معاون دادستان خودم را می‌دید بهتر بود. خودم می‌توانستم این جمله های قلمبه سلمبه را یک‌جور راحت‌تری بهش بگویم. پس همینجا می‌نشینم.


آقای مسئول دفتر نمی‌گذاشت متمرکز شوم. از اتاق پرو آمدم بیرون. آقای مغازه‌دار تخفیف نمی‌داد و مانتو را نخریدیم. خیابان نیلوفر را پیاده آمدیم تا ماشین سوار شویم برای سر حافظ. سرد بود.


آمدیم خانه و رفتیم توی اتاق که لباس عوض کنیم. کامپیوتر اتاق روشن بود. نگار توییت کرده بود که پرستو را گرفته‌اند. شوکه شدیم. ترسیدیم خیلی. لوبیاها را خیس کرده بودم که برای شام باقالی قاتوق درست کنم.


داشتم فکر می‌کردم که الان مرضی زندان است و من اینجا برای خودم نشسته ام. هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آید. مرضی را توی اتاق سرد و تاریکی می‌دیدم که چند روز است غذا نخورده. خانومی‌ با بچه‌اش آمد. بچه گریه می‌کرد و صدایش توی راهرو می‌پیچید. صدای بچه با آن شب قاطی شده بود.


رفتم ترشی بریزم. در زدند. مرضی رفت که در را باز کند. خانوم چادری اول وارد شد. پشت سرش هم آقایی با دوربین هندی کم و پشت سرش هم آقاهای دیگر.

ساعت سه شد و معاون دادستان نیامد. بچه هنوز داشت گریه می‌کرد. این همه اشک را از کجایت می‌آوری.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر