سه‌شنبه، مهر ۴

صندلی را گذاشتم توی تراس. خانه ای که گرفته ام تراس بزرگی دارد. از توی اتاق می توانی بروی تو تراس و از توی تراس بروی توی آشپزخانه و از آنجا دوباره می توانی بیایی توی اتاق. می توانی دور خانه بچرخی. دور دور کنی. این جور خانه ها جان می دهد برای آدم هایی مثل بابای من که خیلی دلشان می خواهد  با کسی شوخی و دنبال بازی کنند.

صندلی را گذاشتم توی تراس که طراحی تمرین کنم. باید خودم را برای امتحان ورودی دانشگاه آماده کنم. سه هفته  است که آمده ام رم. اگر درباره احساسم بپرسی  می گویم هیچ احساسی ندارم جز اینکه باورم نمی شود که دارم توی خیابان ها راه می روم. زمان و مکان باورم نمی شود. فکر می کردم اگر بیایم اینجا و از مرضی دور شوم حتمن می میرم. از اینکه نمردم متعجبم.

آقایی پنجره خانه رو به رویی را باز کرد. من را ندید. تی شرت آویزان روی طناب را برداشت و توی یک حرکت پوشیدش. هیکل چاقی داشت. پستان های بزرگش آمده بود تا بالای شکمش و شکمش افتاده بود روی شلوارش. تنش طبقه طبقه بود.

توی این چند روزی که آمده ام دارم به تن خودم بیشتراز قبل  فکر می کنم. تنم  برایم مهم شده است. لباس هایم را درمی آورم و می ایستم جلوی آینه و از لاغری تنم خجالت میکشم. اگر  بلد بودم خودم را سرگرم کنم خیلی خوب میشد. اگر می توانستم مثلن بنشینم و کتاب بخوانم یا مدام در گذشته ها زندگی نکنم  خوب میشد. دیگر نمی ایستادم جلوی آینه و به تن بیچاره ام گیر نمی دادم. اینهمه پاهای لاغرم را ملامت نمی کردم  که باعث شده اند بی خیال پوشیدن دامن و پیراهن شوم.

بالا تنه را کشیدم و بی خیال پایین تنه شدم. شلوار پوشیدم که بروم سوپر نان بخرم. اگر گرسنگی فشار نمی آورد و می توانستم همینجور  همینجا بنشینم  خوب میشد. از مواجه شدن با آدم ها می ترسم. فکر می کنم بیرون از این خانه حوادث ناگهانی و تلخی ممکن است برایم اتفاق بیفتد بنابراین خانه را به خیابان ترجیح می دهم.

دو تا سگ دیدم به بزرگی خرس. تا حالا سگ های به این بزرگی ندیده بودم. توی عکس ها و فیلم ها هم حتی ندیده بودم. سگ ها برای هم پارس می کردند و خط و نشان می کشیدند. صاحب هایشان قلاده هایشان را می کشیدند و با هم خوش و بش می کردند. پیچیدم توی خیابان بلوار مانندی که سوپر تویش است. خانومی داشت گلدان های جلوی خانه اش را آب می داد. باعث شد دوباره بروم توی خانه خودمان. بروم توی بالکن خانه مان و دوباره از گل نازها بپرسم که چرا گل نمی دهند.

از جلوی سگی که جلوی سوپر نشسته بود با ترس و لرز رد شدم. سگ نگاهم کرد من هم نگاهش کردم. نگاهش به دلم نشست.

جلوی قفسه نان ها ایستادم. داشتم سبک سنگین می کردم که کدام نان را بردارم که ارزان تر باشد و بتوانم وعده های بیشتری بخورم. دلم سیب خواست. یک دانه سیب هم برداشتم. آقای پیری بهم گفت بن جورنو. حالم را خوب کرد. جوابش را دادم. از سوپر آمدم بیرون. موهایم باد می خورد. خیلی خوشم آمد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر